برای نفس حاجی شریف دختر ۱۴ سالهای که به دستِ دژخیمانِ حجاب؛ مجروح شد و گفت: من را از موهایم میکشیدند، سرم داد میزدند و فحش میدادند...
همنفسم گریه مکن؛ ماه ترا بُرده سجود
دخترِ گُل خندۀ تو؛ غم بزداید زِ وجود
پیرهنِ پارۀ تو، دست وُ سرِ زخمیِ تو
تاولِ کین بر تنِ تو؛ داسِ ستم کرده کبود
ای مَهِ این خاکِ غریب؛ای سخنات بانگِ نهیب
این نَبُوَد رسمِ عجب؛ چونکه سراباند وُ فریب
خار وُ خسِ هرزه درآ؛ جمله اماماند وُ خطیب
جن وُ پری لشکرِ او؛ جمله شریفاند وُ نجیب...
عشق رسد از رهِ دور؛ بر رخِ تو بوسه زَنَد
مهرِ فلک دیده ترا؛ای همۀ بود وُ نبود
دخترِ گُل عاشقتم؛ روشنیِ جانِ جهان
بر تو وُ بر پرتوِ تو؛ از من وُ اِستاره درود
ما همه تابنده زِ تو؛ عاشق وُ پاینده زِ تو
رازِ زمان خندۀ تو؛ شادیِ رخشنده زِ تو
چرخ وُ فلک دورِ سرت؛ گردشِ پوینده زِ تو
گُلشنِ رقصنده نگر؛ زنده وُ زیبنده زِ تو
گیسویِ افشانِ خوش ات؛ عطرِ وطن دارد وُ گُل
هان که تو زیبایِ دلی؛ غصۀ آن خورده حسود
او همه ترس است وُ نهان؛ سوزِ گران مرگِ روان
نرگسِ رخسارِ ترا؛ او نتواند که زُدود
او همه اما وُ اگر؛ جادویِ جهل است وُ هَدَر
بردۀ کور وُ کرِ زر؛ زندگی آغشته به شر
بندۀ پرخاش وُ تَشَر؛ خواری وُ خفت چو هنر
زرگرِ تزویر وُ نظر؛ ریشه تبه گشت وُ ثمر...
آینه چون آبِ روان؛ نقشِ رخِ خوبِ تو دید
مژدۀ سرسبزیِ آن؛ پیشِ درختان بسرود
سبزه وُ آب وُ گُلِ نور؛ نزدِ درختان به سخن
رقصِ زمان نقش وُ نشان؛ شادیِ پویندۀ رود
ای عبثِ جامه سیه؛ هستیِ تو تیره وُ تار
طبلِ طلب قدرت وُ جاه، پستیِ تو یاور وُ یار
هاری وُ سالوس وُ بدی؛ نزدِ تو بزم است وُ قرار
فایدهات مَفسَده ات؛ روحِ لجنزار وُ وقار!...
خانه پریشان شده از؛ ننگِ تبه کارِ حقیر
زشتیِ وجدانِ وجود؛ دزدی وُ نذری شده جُود
پاسخِ این حادثه را؛ آتشِ خشمِ تو دَهَد
خرمن این خوف وُ ردا؛ سوخته وُ دود شود دود دود
زاری وُ زشتیِ نظام؛ مَسنَد وُ قال است وُ مقام
خام وُ غلامات به خرام؛ کامِ تو چندی به دوام
ظالمِ دریوزه تُرا؛ خشمِ وطن داده پیام
آخرِ خط ختمِ کلام؛ بر زنِ آزاده سلام
رضا بیشتاب
سه شنبه ۶ شهریورماه ۱۴۰۳ ـ ۲۷ اوت ۲۰۲۴
*
*
اگر خبر بزرگ را نشنیدهاید، اکبر کرمی