Thursday, Nov 21, 2024

صفحه نخست » نشسته بر چهار پایه‌ای در بازار زندگی، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_3.jpgچند روز است که اورا می‌بینم، پیرزنی نشسته بر کنار بساطی کوچک دارد خرد ریزهای خانه‌اش را می‌فروشد. نشسته بر چهار پایه ائی کوتاه. نمی‌دانم خسته زندگی است؟ یا محو در رویا‌های زندگی؟ آرام بدون حرکت. چند لیوان کریستال، تعدادی کوبلن دست دوز مندرس شده، چند کتاب و تعدادی تابلوهای چاپی زمان شوروی. تابلو هائی که در خانه هر روسی دیده می‌شود. نهاده برای فروش.

کاری از "شیشکین" بچه خرس هائی که دارند روی شاخه‌های شکسته درختی بزرگ بازی می‌کنند.

تابلوی مرگ اوفلیا کار "میله".

نهایت تابلوی مونالیزای "لئوناردو داوینچی"

تابلوئی که گذشت زمان رنگ‌ها را زدوده وچهره مونالیزا را مات تر ساخته است.

به سیمای پیرزن می‌نگرم به موهای محزون او که گذشت زمان نازک تر و سخت ترش کرده است.

به دو چشم آبی کم رنگ، خسته و پنهان شده پشت عینک ذره بینی.

. اما هنوز چهره‌اش رگه هائی از زیبائی روزگاران گذشته را دارد

در مقابلش می‌ایستم و لیوانی رابر می‌دارم. تلنگری می‌زنم صدای زنگ دار کریستال در فضا می‌پیچد. "کریستال چکسلواکی است! همین سه عدد مانده است. شراب داخلش خیلی دلچسب می‌شود. " می‌خندم "ودکا چطور؟ " نگاهم می‌کند چیزی نمی‌گوید. هر سه گیلاس را میخرم. آرام شروع به پیچاندن آن‌ها درون کاغذ روزنامه‌های کهنه می‌کند.

می‌گویم "این مونالیزا چند؟"

نگاهی می‌کند لبخند‌ی می‌زند. می‌گوید: "هر چقدر دادی! پاره شده ولبخندش دیده نمی‌شود. تو اولین کسی هستی که می‌خواهی بخری."

راست می‌گوید! مونالیزای بی لبخند به چه درد می‌خورد؟ در چهره‌اش خیره می‌شوم به لب‌ها و دهانی که زمان شیارهای سخت خود را برکناره آن کشیده است. حال چهره و لبخند اوهم مانند این تصویر، تصویری است محو شده در زمان با لبخندی بی روح که در فضا بدون هیچ نشاطی گم می‌شود.

با سه گیلاس و تابلوی بیرنگ شده مونالیزا به خانه بر می‌گردم. سیمای پیر زن از ذهنم پاک نمی‌شود نوعی هم خوانی بین او واین تابلوی رنگ ورو رفته احساس می‌کنم.

امشب بعد سال‌ها دلم هوای شرابی تلخ درگیلاس خریداری شده از اورا را کرده است! پیکی شراب می‌ریزم و تصویر محو شده مونالیزا را در برابرم می‌گذارم. شراب مرا نیک در یافته است.

خیره می‌شوم به تصویر زنی که داوینچی هرگز آن را نفروخت سال‌ها طول کشید تا ترسیمش کند. هر جا که رفت با خود برد. چه رازی در این نقاشی عجیب قرون وسطائی نهفته است؟

راز این لبخند چیست؟ لبخندی محو، لبخندی که به هیچ زمان ومکانی تعلق ندارد! متعلق به دنیای ناشناسی است، بی انتها، بی زمان! زمانی شروع شده از ازل! امتداد یافته تا حال، تا آینده ائی که نمی‌دانیم. لبخندی حزن آلود و پرسش گر! حزنش ازچیست؟

از نا پایداری جهان؟ ازاندوه تنهائی انسان؟ ازفانی بودن او؟ "از کجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ به کجا می‌روم اکنون؟ ننمائی وطنم؟ " مولوی

آیا این خود داوینچی است پنهان شده درپشت سیمای مونالیزا که " بر آشوب ازلی صورت خود را صورت بخشیده است؟ "

این مناظرجادوئی پشت سر، صخره‌های مریخی مه آلود، جاده‌های پرپیچ خم که انتهائی ندارند. این پلها که بر روی رودخانه ائی اساطیری ترسیم شده ما را به کجا می‌برند؟

" ژرفای نا پیدای هستی"

مگر جهان چیزی جز تصاویری است که می‌آیئیم نظاره می‌کنیم، در پیچ خم‌های آن می‌چرخیم بفراخورنقشی می‌اندازیم و می‌گذریم؟

. مونالیزا سوال بزرگ دواینچی است برهستی

"مجامعت عشق است، مفارقت مرگ"

حیرت است، حیرت! این سوال بزرگ تمام هنرمندان که ساکنین مغاک میان این دو جهانند. سوال خیام است بر معمای زندگی.

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من

آخرین دیدار پیر است در کوی عشق. در آخرین شب با مولانا که اشارت می‌کند بر مفارقت روح از تن. حیرت مولاناست بر بی چون.

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان‌بندی در آن دریا کفی افیون

دریائی میان دوعدم؟

"من طرح‌های محرمانه جهان را، کوه‌ها را دیدم که از آب‌ها پدیدار می‌شدند. اولین انسان را دیدم که از جوهر درختان بود! من چهره خدای بی چهره را دیدم. "خورخه بورخس

آیا این کوه‌ها‌ی پدیدار شده از آب؟ آن چهره بی چهره شده؟ همانی نیست که داوینچی قرن‌ها قبل از بورخس می‌دید؟ و آن را در زیبا ترین اثرخود ترسیم کرد؟

مونالیزا تنها یک تصویرساده نیست! تصویری است اندیشگون تجلی بزرگ آفرینش انسان! عظمت انسانی که تمامی تابلو را می‌پوشاند. همه چیز از او آغاز می‌شود! عشق، زیبائی، شادی، اندوه، عظمت وبیکرانگی جهان! که انسان در مرکز آن قرار دارد.

مونالیزا شکوه انسانی ساده است! درجامه‌ای ساده! که پیچ خم‌های پیراهن اوبا پیچ وخم‌های راز آمیز صحنه پشت نگاره در هم می‌آمیزد وراز گونگی نهفته در تصویر را عمیق تر می‌سازد.

مونالیزا راز آمیز است چرا که ریشه در سر آغاز دارد. در حس‌های ناملموس انسانی! "به قول سزان به آن تجربه هائی آغازینی باز می‌گردد که این مفاهیم به واسطه آنها ایجاد شده است. "

راز پدیدار شدن انسان! چونان " راز نقاشی‌های سزان است در ساحت سکوت. ومرگ، سکوت وایستائی جهان در قالب آغازین خود توقف میان وجود وعدم " مولو پونتی

راز آن گوی بلورینی است که داوینچی بر دست مسیح داده است. تصویر مسیح آویخته شده بر دیواره کشتی تفریحی سلطان بن سلمان.

"گفتمش این جام جهان بین به تو کی داد حکیم؟

گفت آن روزکه این گنبد مینا می‌کرد. " حافظ

جام بلورین اسرار آمیزی که مسیح را بر صلیب می‌کشد وحلاج را بر دار

"جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد. "

به گیلاس خالی کریستال می‌نگرم. آیا دزه هائی از آن جام بلورین درون هر کریستال این جام نه خوابیده است؟

آیا تنها مونالیزا راز بزرگ داوینچی است؟ یا انسان وسرنوشت محتوم اوست که درسیمای مونالیزا به تصویر کشیده شده و راز بزرگ او را شکل می‌دهد؟

آیا کد دواوینچی چیزی جز حیرت و آگاهی او بر ناپایداری جهان نیست؟ آیا کد دواوینچی آن پیرزنی نیست که بر چهار پایه ائی درگوشه ائی از جهان " بازار قره سوی تاشکند" نشسته و آخرین گیلاس‌های کریستال خود را همراه با تصویر محو شده مونالیزا همراه با تنهائی و لبخند محو شده خود در زمان را می‌فروشد؟

آیا آن بازار؟ آن چهار پایه نمادی از زندگی نیست؟ که امروز پیر زنی بر آن نشسته و فردا کسی دیگر بر آن خواهد نشست.

ابوالفضل محققی
*



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy