ما در فروپاشی تاریخی یا فرهنگی هستیم. فروپاشی در یک سال گذشته و هم اکنون ابعاد گسترده یافته. چگونگیاش را به اجمال مینویسم. وقتی آنرا خواندید، پیراموناش فکر کنید. اگر از بررسی من خوشتان نیامد یا مثلا موافقاش نبودید، زود واکنش نشان ندهید. سعی کنید رگهای گردنتان برافروخته نشود. چیزی را که مینویسم بسیار مهّم است. به درنگ یا تامّل زیاد احتیاج هست. بنابراین به آنچه که به تکرار بگویم، مختصر مینویسم، فکر کنید و زیاد فکر کنید.
ما در پایان قاجاریّه و همزمان انقلاب مشروطه در پایان یک تاریخ بودیم. فرصت داشتیم تا با حدّاقّل تحوّل فرهنگی، عمدتا و اصالتا فرهنگی و نه تغییرات سطحی و نمایشی سیاسی مثل برپاکردن دولت مدرن، از "فروپاشی فرهنگی" عبور کنیم که نکردیم. زیرا اصلا تصوّر چنین تحوّلی یا نیاز به آنرا نمیدانستیم. در مقطع مشروطه بجز دو یا سه تن روشنگران: میرزا فتحعلی آخوند زاده و میرزاآقاخان کرمانی یا طالبوف تبریزی، اما کسی پایان یک تاریخ فرهنگی یعنی پایان فرهنگ دین بنیاد اسلامی و شیعی مطلق اسطوره زده را که بنیادهایش متعلّق به عالم پیش تاریخ سحر و جادو بود، اصلا ندید. انقلاب مشروطه امّا فرصتی بود تا مای ایرانی نقادانه و هشیارانه به خود ِفرهنگی و تاریخی مان بنگریم. اما اینکار را نکردیم زیرا نمیتوانستیم. جهلی بر ما حاکم بود که مانع بازنگری و نگاه نقّادانه به " خود" ِ خویشتنمان میشد که شد. و آن کوری ما و توهّم ما نسبت به توانائیهای موهوم فرهنگ تاریخی مان بود که مجموعهی فرهنگی مان را استوار و پوینده و زنده و فعّآل میدیدیم. ما بعد مشروطه با پشت پا زدن به ارزشهای عالمی واقع گرا و سرزنده که میتوانست ما را از ذلّتهای قرنها نجات دهد، امکان تحوّل و تغییر را از دست دادیم. از فردای مشروطه تا امروز دو کار کردیم. نخست باحدّاقّل ارزشهای بتیادین عالم نوین یعنی " عصر روشنگری" یا مدرنیته، که بی تردید و صد در صد، بدون کمترین تردید، نجات بخش ما از منجلاب متعفّن سنت فکری دین بنیاد اسلام شیعی بود، به ستیز برخاستیم. سنت فکری که استوانههای آن بهره مند از تیره ترین اسطورههای اقوام بیابانی بود و هست و پابرجاست و مشغول ویرانی و تبهکاری. اوج آشکار این دشمنی کودکانه و بی نهایت ابلهانه زمانی بود که ظاهرا میخواستیم خود را به نمادهای عالم مدرن: " اقتصاد و تکنولوژی" به مثابه ثمرههای محسوس عالم مدرن مجهّز سازیم (انقلاب سفید شاه و مردم). در حالیکه همزمان از نخستین سالهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۷ با دستی دیگر، دستی بینهایت نیرومند به لجن مال کردن ارزشهای بنیادین و زندگی ساز عالم مدرن رفتیم که " اقتصاد و تکنولوژی" میوههای ملموس و بعدی آن ارزشها بود. اما از سال ۱۳۵۷ تا امروز در این کوشش تمام سرمایههای مادی و غیر مادی و توان جامعهی ایران را در چند کار گذاشتیم. یک تخریب و لجن مال کردن ارزشهای انسان مدار و سکولر/ لائیک. و دوم پروارکردن ضّد ارزشهای موهوم اسلامی و شیعی اسطورهای و سوّم مغزشویی نسلهای جوان یعنی نابودی حدّاقّل هایی که در پنجاه سال قبل از ۵۷ پیدا شده بود.. روشن تر بگویم ما بعد مشروطه از همان عصر دولت رضاشاهی و آشکارتر و نیرومندتر از سالهای ۲۰ شمسی به بعد به پروار کردن ضّد ارزشهای سنت فکری مان رفتیم که فروپاشی اجتماعی و فرهنگی و سیاسی یعنی زوال یا décadence تاریخی ما را سرعت بخشید. و چون سال ۱۳۵۷ امکانات تغییر سیاسی فراهم شد، آن ارزشها بلکه ضدّ ارزشهای سنت فرهنگی اسطورهای پوسیده مان مدیریّت زندگی روزمرهی ما را بطور کامل در سیطره گرفت. چنین بود که ما به اوج نقطه زوال تاریخی رسیدن مان را با انقلاب بلکه حکومت دینی با اسلامی و شیعی آخرت بنیاد/ اسکاتولوژیک در سال ۱۳۵۷ آغازیدیم.
امروز اما سال ۱۴۰۳ شمسی درست در نقطه زوال یا همان décadence تاریخی خود هستیم.
اما نشانههای این زوال: ۱- توقّف اجتماعی و فلج بودن عمل اجتماعی مان در عبور از این وضعیّت یعنی بقول عامیانه " آچمز" شدن مان. ۲- پاشیدگی کامل ساختار دولت چونان نهاد مدیریّت کنندهی جامعه. ۳- گیجی و سرگردانی تودهها و انتظار " ناجی" که شاخص ترین ویژگی سنت فکری ماست. این ناجی میتواند حملهای نظامی دولتی بیگانه باشد یا چیزی شبیه آن.
با اینهمه اما، ما نقطهی امیدی داریم که مثل کورسوئی راه بینهایت تاریک را روشنی اندک میبخشد. و آن نسل یا یکی دو نسل جوانی ست که به ابهام یا روشن، زوال سنت فرهنگی را فهمیده و در جنبش ۱۴۰۱ دوسال پیش شجاعانه به آن یعنی به " ضدّ ارزشهای" سنت فرهنگی اساطیری ما " نه"ای بزرگ گفت. امید من فقط به این نسلها ست. اگر ایران نجات یابد، فقط این یکی دو نسل آنرا از این گردونهی هولناک نجات خواهند داد.
محمدحسین صدیق یزدچی
*
سردار، مهران رفیعی