Monday, Jan 20, 2025

صفحه نخست » آری اينچنين شد برادر

tajik.jpgمحمدرضا تاجیک

یک

می‌رفتیم و می‌رفتیم باز، بسان آن سبک‌بالان ساحل‌ها. نه‌ز شبِ تاریک و نه از موج و گرداب حایل، هراسمان بود. لمیده بر پرِ پروازِ باد، می‌رفتیم تا گنبد بلورین آسمان، تا آنجا که صدای نور ستاره‌ها، قلبِ ابرها، و بال‌های ملائک را می‌شنیدیم، خدا را می‌دیدیم.

می‌رفتیم تا آنجا که رویا بود و رویا زیبا بود. می‌رفتیم تا نگاه‌های عاشقانه‌ی مهر و ماه، تا آغازین لحظه‌ی باران، تا زیباترین روح انسان، تا ناب‌ترین معنای عدالت. می‌رفتیم و می‌رفتیم باز، و نمی‌دانستیم هیچ - یا نه، نمی‌خواستیم بدانیم که نمی‌دانیم - آنکه می‌رود، ما نیستیم، آنکه می‌رود منِ بی‌خویشتن و از خودبیگانه‌ی ماست: آن «من» که نمی‌داند، اما انجام می‌دهد.

دو

اما ای برادر، دیری از رفتن‌مان نگذشته بود که راه در خود و بر خود پیچید، و خود انکار و عدوی خود شد. زین‌پس، فراروی‌مان کژراهه‌هایی نمایان شدند. به کجا و تا کجا؟ ندانستیم، نپرسیدیم. بسیاری از ما نغمه‌‌خوان و خرامان، پای در کژراهه‌ها گذاردند و از خشت کژی‌ها عمارت‌ها ساختند و به هزاران زیور و آرایه‌ی دینی و انقلابی آراستند.

برخی دیگرمان، بسان پریشان‌ره‌گم‌کرده‌ای خسته، بنهادند کولبار و در آغوش انتهای مبهم آن راه عقیم، خوار و زار بنشستند. نگاه خیره‌شان رفت تا آغاز، تا خویشتن‌های انقلابی خویش، کو امیدها و آرزوهای‌شان در یک زورق کوچک، روی خیال مهر و ماه، کودکانه بازی‌یی داشت. زمین را سبز می‌خواستند و آسمان را آبی. نمی‌دانستند نفرت چیست و خشم کدام؟ قدرت چیست و برج بابل کدام؟ اسیر سحر خیال بودند و بسان مرغان حریص بی‌نوا، نگه هر لحظه، بر در داشتند، شاید آن شهر خدا و مدینه‌ی فاضله بیاید از در و آرزوهای‌شان را رنگ واقعیت و حقیقت ببخشد.

عده‌ای از ما، همچون آن فرشته‌ی کوچک نقاشی کلی، در گریز از ویرانه‌های انقلاب و خویشتن انقلابی، زیر لب زمزمه می‌کردند: بدرود ای دشت‌های مسعود، که منزلگاه جاودان شرور شده‌اید، و ای آسمان اهورایی که ابرهای سیه، دیرگاهی‌ست مهر و ماه نگاهت را ربوده‌ست و در قیر شب پنهان کرده‌ست ،.. بدرود. اکنون، چه باک به کجا می‌رویم؟ به آن دوزخ ژرف اقلیم وحشت‌، یا سرزمین اهریمنان آزاد؟ چه باک به کجا می‌رویم؟ اگر هر جاست که اینجا نیست. بعضی دیگرمان، که هنوز نمی‌دانستند درین نمایش‌پرده‌ی دوران، چه چیز زیبا، و کدام است آنکه زشت است‌، چرا گفتار این راستین، وآن دگر، فریب و مکر شیطان‌ است، نمی‌دانستند وین رقص شکسته‌ی قاصدک در باد، آیین مرگ‌ست، یا نه، شور زندگی‌ست‌ شاید، نمی‌دانستند کدامین من، امروز باید بود و فردا کدام باید، نمی‌دانستند من انقلابی کدام است او، و دروغین و راستینش کدام شاید، تماشاگر منفعل نمایش شدند، یا به نوعی خود بازیگر نمایش گردیدند.

سه

آری این‌چنین شد برادر. زین‌پس که انقلاب تبدیل به نظام شده بود و تئوری بقا جایگزین تئوری تغییر، بسیاری همچون مردم بابِل برای ورود به دنیای خدایان قدرت و منفعت دست به ساخت برج‌های بلند از جنس انقلاب و دین زدند، و چون راه رسیدن به قدرت به تعداد انسان‌ها و جریان‌ها متفاوت و متکثر بود، سازندگان برج‌های بابل، دیگر زبان یکدیگر را نمی‌فهمیدند، و از این‌رو، رهرو ره شقاق و فراق و روایت‌گر روایت‌های فصل و فاصله شدند و بی‌محابا بر هم تاختند و پرده‌های حرمت یکدیگر دریدند.

اندک‌اندک، نیم‌طیقه‌ی جدیدی (همچون نومنکلاتورهای روسی) شکل گرفت که همه‌چیز و همه‌کس را در ید قدرت خود (یا آپاراتوس قدرت) می‌خواست، حتی انقلاب و دین و مردم را. قدرت، در مسیر تبدیل‌شدنش به سلطه، نیازمند خوانش‌های جدید از دقایق انقلاب و آموزه‌های دینی (دانش موید و مکمل قدرت) بود، لذا انقلاب را از ارزش‌های انقلابی و دین را از ارزش‌های دینی تهی کرد تا ادامه‌ی قدرت شوند به بیان دیگر. از منظر این خوانش‌های قدرت‌پروده، بسیاری از انقلابیون راستین ضدانقلاب و... نام گرفتند و حذف و طرد شدند، و انقلابیون شنبه جایگزین آنان گردیدند.

چهار

اما ای برادر، قصه و غصه‌ی این «انقلاب علیه انقلاب» چگونه با تو بگوییم زمانی که زبان‌ نقد دیریست از دهشت گیوتین انقلابیونِ پساانقلاب به لکنت افتاده است. چگونه با تو بگوییم که به‌نام نامی انقلاب بر مردم چه گذشت؟

چگونه از ریزش‌های فزاینده‌ی سرمایه‌های اجتماعی، انسانی، نمادین، فرهنگی و اقتصادی، و توامان از احساس فزاینده‌ی بی‌قدرتی، بیگانگی، بی‌اعتمادی و مهجوری و بی‌تاثیری سیاسی و نارضامندی جامعه با تو سخن بگوییم وقتی از گفتن هراس‌مان هست؟

چگونه از گسل‌ها و شکاف‌های متقاطع و متراکم جامعه، از اسیر کم‌رنگی و بی‌رنگی‌شدنِ تمایلات و گرایش‌های دینی، از فساد و فحشا و قانون‌گریزی و هویت‌گریزی و وطن‌گریزی، از بدکارکردی‌ها و کژکارکردی‌های حکومتی و مدیریتی، از بداخلاقی‌ها در روابط خارجی و ایجاد فضای ستیهنده (آنتاگونیستی) منطقه‌ای و جهانی، و از... سخن بگوییم زمانی‌که بی‌درنگ به از زبان غیر (خصم) سخن‌گفتن و تضعیف افکار عمومی و تهدید امنیت ملی، متهم می‌شویم؟

پنج

امروز ای برادر، یکبار دیگر در کنار اهرامِ یک انقلاب ایستاده‌ایم: اهرامی که در زیر آنان تکانه‌های اصیل انقلابی به‌نام خدا در عصر سکولاریسم، مومیایی و دفن شده‌اند، و در اطراف‌شان، هزاران سنگ‌ متفرق و تیپاخورده می‌بینیم که برهم انباشته شده‌اند، و از زیر هر یک چشمه‌ای خون می‌جوشد، و بر سر هر یک، سنگ‌نوشته‌ای محو از آرمان‌ها و آرزوها و امیدهای یک انقلابی نقش است.

ديگربار به این اهرام عظيم می‌نگريم، می‌بينیم كه چقدر با آن عظمت و شكوه و جلال بيگانه شده‌ایم، یا نه، آنچه/آنکه در این اهرام دفن است، با ما بیگانه شده است. این‌چنین شد ای برادر که اهرام را رها کردیم و بر سر سنگ‌های کوچک تیپاخورده نشستیم و آنچه را که بعد از آنان بر ما و انقلاب رفته بود را برای‌شان گفتیم و گفتیم: شمایان رفتید و ما همچنان تماشاگر ساختن اهرام و مومیایی‌کردن آرمان‌ها و ارزش‌ها و باورهای انقلابی-دینی هستیم. بعد از شما، دیری نپایید که فرزندان انقلاب، آغاز به خوردن انقلاب کردند.

اینان که اساسا انقلاب را به‌مثابه «زیباشناختی وجود» یا به‌مثابه چیزی که آنان را می‌سازد (Constitute us) و از درون‌شان می‌گذرد، و آنان ستاره‌اش را دنبال می‌کنند - con-stellation (صورت فلکی) - درک و تجربه نکرده بودند، با بازگشت به خویشتن ماقبل انقلابی خویش، بر علیه انقلاب، انقلابی برپا کردند و از همان آغازین روزهای پیروزی، دست‌افشان و پای‌کوبان، رقص عبور از انقلاب را به نمایش گذاردند.

شش

برادر، بعد از تو این فرزندان ناخلف انقلاب که انقلاب را به‌مثابه یک صیرورت یا آفرینش مستمر، مرده (به-پایان-رسیده) می‌خواستند، و در عین حال، انقلاب را به‌مثابه یک «نام» طلب می‌کردند تا آنچه می‌کنند و نمی‌کنند را با برچسب آن به نمایش بگذارند، باز دوباره کوخ‌نشینان را به کشیدن سنگ‌ها خواندند، اما این‌بار نه برای ساختن اهرام، که برای ساختن کاخ‌ها.

آری برادر، از درون همین کاخ‌ها و به‌نام نامی انقلاب، گاه مردمان را به خصومت و خشونت عليه كساني ‌خواندند كه نمي‌شناختند، و نسبت به هم هيچ كينه‌اي نمي‌ورزيدند، گاه دیگر، مردمان را به خصومت و خشونت با جهان و جهانیان فراخواندند، گاه، شرایط استثناء مستمر را اقتضای طبیعت انقلاب تعریف کردند، گاه دیگر، بر جبین کنش دگرسازی و حذف و طرد رادیکال و خشونت‌آمیز خویش، مهر انقلاب زدند، گاه، ناکارآمدی، فقر، مهاجرت و فساد فزاینده را هزینه‌ای دانستند که به علت انقلابی‌بودن نظم و نظام مستقر، توسط دشمنان بدان تحمیل شده است، گاه دیگر، تضاد آنتاگونیستی با نظام‌های آته‌ایستی، ماتریالیستی و کمونیستی را به نام انقلاب توجیه کردند، و گاه دیگر، خلاف آن را.

در یک کلام بگویم، بعد از تو، انقلاب همان سیمیا و کیمیا و تبدیل‌کننده‌ای شد که هر امری را به رنگ و ننگ میل و اراده‌ی به قدرت و منفعت مصادره‌کنندگان انقلاب می‌آراست.

هفت

"آری برادر، این‌چنین شد که امروز نعش این شهید عزیز روی دست ما مانده‌ست، روی دست ما، دل ما

چون نگاهِ ناباوری... به‌جا مانده‌ست. امروز، دیگر از آن پیام‌های پاک و آن نجابت‌های قدسی که با سرودهای‌شان ما را به انقلاب جاودان مقدس می‌خواندند، و فریاد می‌زدند: هیچ شک نباید داشت روز خوبتر فرداست و با ماست، خبری نیست.

اکنون، دیری‌ست نعش این شهید عزیز روی دست ما چو حسرت دل ما برجاست، و روزی این چنین بَتَر با ماست. امروز... ما شکسته ما خسته... در مسیر فصل و فاصله، زیر لب زمزمه می‌کنیم: ای شما به‌جای ما پیروز! این شکست و پیروزی... به کامتان خوش باد! هر چه می‌خندید، هر چه می‌زنید، می‌بندید، هر چه می‌برید، می‌بارید، خوش به کامتان!... اما

نعش این عزیز ما را هم به خاک بسپارید...



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy