Thursday, May 29, 2025

صفحه نخست » همین را میخواستی؟ گیله مرد

Gileh_Mard.jpgرفته بودیم کاخ سعد آباد ؛ من و همسرم ؛ رفته بودیم کاخ شاه شاهانی را ببینیم که حالا آواره کشور ها و قاره ها بود . خیال میکردیم کاخ شاه از آن کاخ هایی است که در افسانه ها خوانده بودیم ؛ خیال میکردیم در و دیوارش را از طلا ساخته اند .

رفتیم به صف ایستادیم ؛ صد ها نفر دیگر هم آمده بودند . آمده بودند تا کاخ افسانه ای شاه شاهان را ببینند ؛ آقای اکبری هم آمده بود ؛ آنجا سه چهار قدم جلوتر از ما توی صف ایستاده بود .
آقای اکبری مهندس کشاورزی بود ؛ همشهری ما هم بود ؛ پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه به سربازی رفته و‌از ساواک شاهنشاهی سر در آورده بود .
آمده بود تبریز شده بود باز جوی ساواک.
یکی دو باری که گیر ساواک افتاده بودم آقای اکبری باز جویم بود .
یکبار چنان سیلی جانانه ای بگوشم نواخت که صدایش تا آسمان هفتم پیچید .
من آقای اکبری را نمی شناختم و نمیدانستم همشهری من است.
یکبار که مرا بازجویی می‌کرد رو بمن کرد و بزبان گیلکی گفت تو مگر پسر حاجی فلانی نیستی؟
گفتم : چرا هستم ؟ شما از کجا پدرم را می شناسید ؟

گفت : من پسر فلانی هستم . همشهری هستیم .

پدرش را می شناختم . میدانستم با پدرم سلام علیکی دارد اما نمیدانستم پسری دارد که حالا ساواکی شده است.
رفته بودیم کاخ سعد آباد را ببینیم .
آقای اکبری هم آمده بود ؛ حالا آنجا سه چهار قدمی ما توی صف ایستاده بود .
تا چشمش بمن افتاد از صف بیرون آمد و خودش‌ را به من رساند.
به همسرم گفتم : ایشان آقای اکبری هستند ؛ همشهری ما هستند ؛ اما نگفتم ساواکی بوده اند.
آقای اکبری حال و احوالی کرد و پرسید : چه میکنی؟
گفتم : والله از چنگ رمال در آمده گرفتار جن گیر شده ایم !
پرسید : هنوز در رادیو هستی ؟
گفتم : نه جانم ! اخراج شده ایم ؛ آنجا جای از ما بهتران است، جای ما نیست.
پرسیدم : تو چه میکنی؟
گفت : بعد از انقلاب دستگیرم کردند و به زندانم انداختند اما چون شاکی خصوصی نداشتم پس از شش هفت ماه رهایم کردند
گفتم : حالا چه میکنی؟ لابد از همکاران اداره جلیله ساواک اسلامی هستی؟
خنده ای کرد و گفت : آمدند سراغم که بیا با ما همکاری کن اما من عطای شان را به لقای شان بخشیدم ، حالا در خیابان اکباتان یک سوپر مارکت دارم ؛ اگر فرصت کردی بیا سری بما بزن!
رفتیم کاخ شاه را دیدیم . این کاخ آن کاخی نبود که در ذهن و ضمیر خودمان ساخته بودیم . هیچ شباهتی به کاخ نداشت ؛ بیشتر یک خانه درندشت معمولی بود تا کاخ .
آمدیم توی خیابان ؛ آقای اکبری هم همراه مان بود .
از در و دیوار تهران بوی مرگ و وحشت میآمد ؛ ابلیس جمارانی سور عزای یک ملت را به سفره نشسته بود .
روزنامه ها از عکس اعدامی ها پر بود ؛ بوی مرگ همه جا پیچیده بود .
آقای اکبری وقتی میخواست خدا حافظی کند اشاره ای به روزنامه ها کرد و با لحن ملامت باری گفت : همین بود انقلاب شما ؟ همین را میخواستی ؟
و در ازدحام خیابان گم شد .




Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy