بررسی بستر تاریخی- فرهنگی سخن صدراعظم آلمان
« پرستو، هم دارای غرور انسانی است و هم عرق ملی و ترکیب این دو هم به او کرامت و هم درایت عطا کرده است تا بر خلاف منتقدانش، توهین بخش ناگفته سخن مرتز، که ایرانی را انسان نمی داند، هم ببیند و هم برنتابد و هم عرق ملی اش و عشقش بوطن که در هنر او متبلور است، این حمله را برنتابد و آن را محکوم کند.»
نقطه شروع پرستو فروهر، انسانیت است. انسانیتی نه فقط به معنی تجریدی و جهانی آن، بلکه انسانیتی که از تجرید هم فرو می آید و در بستر تاریخی و فرهنگی و فلسفی خود، رنگ و روی خاص خود را می یابد و در بستر حق طلبی، کشتار انسانها و تجاوز به مام وطن را محکوم میکند.
و نقطه مقابل، فردریش مرتز، صدراعظم آلمان است که در حمایت از حمله جنایتکارانه اسرائیل به ایران می گوید:
«این کار کثیفی است که اسرائیل برای ما(بخوانید غرب) انجام می دهد...ما باید قدردان جسارت ارتش اسرائیل و رهبران حکومت اسرائیل باشیم.» (1)
و از نتانیاهو برای انجام این کار کثیف تشکر می کند. در واقع، تایید سخن جمال صفری، تاریخدان تاریخ معاصر وطن، در کنفرانس ماه قبل در پاریس را می کند که از جمله گفت:
«نتانیاهو، نماینده وحشیگری غرب است.»
برای فهم بهتر سخن مرتز، نیاز است که به بستر تاریخی و فرهنگی این بیان پرداخت ولی قبل از آن شاید بهتر باشد تا معنی «کارهای کثیف» را با چند مثال روشن کرد. بگونه ای خلاصه، «کار کثیف» در سیاست به کاری گفته می شود که قدرت سلطه گر و استعماری، برای بدست آوردن اهدافش نیاز به انجام آن از جمله جنایت های گسترده دارد. در عین حال نیاز دارد که این جنایات به نام او تمام نشود. به همین علت، اوباش و جنایتکارانی را استخدام می کند تا آن "کار کثیف" را برایش انجام دهند. به سخن دیگر، اسرائیل، همان اوباش و جنایتکاری است که غرب به آن نیاز دارد تا کارهای کثیفش را انجام دهد ولی به نام او تمام نشود. چند نمونه:
• در میان گروه های مافیایی، هیچگاه پدر خوانده، شخصا دست خود را به خون کسی آلوده نمی کند و وظیفه آن بر عهده اوباش و جنایتکارانی است که در خدمت پدر خوانده در آمده اند.
• دولت انگلستان برای به استعمار کشیدن هندوستان و کنترل و سرکوب مبارزان هند، نیاز به کشتار و سرکوب شدید داشت و برای انجام این کار، تا حد امکان، این وظیفه را بر عهده جنایتکارانِ در خدمت کمپانی هند شرقی می گذاشت تا خود را از مسئولیت مبرا جلوه دهد.
• بیشترین کشتارهای آمریکایی های بومی (سرخپوستان) با هدف جنوساید/نسل کشی را دولتهای آمریکا از طریق میلیشا و کابوی ها، یعنی جنایتکارانی که نظامی نبودند، انجام داد و تا می توانست سعی در پنهان کردن نقش ارتش خود می کرد. مگر آنکه از پرده بیرون میافتاد.
• بیشتر نسل کشی استرالیایی های بومی را نیز دولت انگلستان از طریق لباس شخصی های مسلح خود انجام می داد.
حال با این شناخت، می شود متوجه میزان اهمیت اعتراف صریح فردریش مرتز شد. چرا که تا بحال، اینگونه واضح حمایت بی قید و شرط غرب از انجام تمامی جنایات اسرائیل، توسط یکی از این رهبران غرب، صریحا، بیان نشده بود.
چرا که مرتز، با این اعتراف سخنی را بر زبان آورد که دفاع و حمایت بی قید و شرط آلمان و آمریکا و انگلستان و در کل غرب، از جنایات و نسل کشی/جنوسایدی که اسرائیل انجام داده و در ادامه آن به مام وطن یورش آورده است را توضیح می دهد. حمله ای که با وجودی که نقض صریح منشور سازمان ملل و قوانین بین المللی است، ولی این دولتهای ظاهرا قانونمدار، به جای محکوم کردن، به حمایت از آن برخواستند.
حال مرتز با این اعتراف، فرصتی پیش آورده تا به بستری پرداخته شود که این نوع نگاه و عمل سیاسی و مادون انسان دیدن، غیر غربی را توجیه می کند:
مقوله انسان و حقوق انسان که در دوران مدرن، محل تولد خود را با وجود ادعای جهانی بودن آن، در غرب پیدا کرد، از همان آغاز و از آنجا که بستر تاریخی، فرهنگی و فلسفی آن نژاد پرستی بود و با نژاد پرستی همزاد شده بود، انسانها را از همان آغاز دو به گروه تقسیم کرد. انسانهایی که عقلانیت در آنها تکامل یافته و احساس را در کنترل "عقلانیت" در آورده و اینگونه قادر به سازماندهی عقلانی در رابطه با خود، با تاریخ ،با جامعه، و با طبیعت می باشند. گروه دیگر انسانهایی می باشند که یا از منظر ژنتیکی فاقد عقلانیت لازم می باشند و یا در چنبره احساسات ،عقلانیت آنها از رشد مانده است.
اینگونه است که شاهد ظهور «انسان غربی» که خود را مظهر عقلانیت محض می داند هستیم. یعنی همان انسان غربی، که در طول تاریخ تمدن، همیشه در حاشیه تمدن قرار داشته است و در کوشش برای به تصرف در آوردن جهان متمدن، در جنگهای صلیبی با شکست روبرو شده است و حال نیاز دارد تا عقده خود کم بینی خود را با عقده خود برتربینی جبران کند. اینگونه انسان غربی، انسانی می شود که به قول ادوارد سعید، خود را انسانی «عقلانی، صلح آمیز، لیبرال، منطقی و قادر به حفظ ارشهای طبیعی» (2) می بیند.
البته برای اینکه چنین انسانی خود را بهتر ببیند و از آنجا که بنیاد فلسفی آن بر «دوئیت»، «ثنویت» که اندیشه راهنمای فلسفه ارسطو و افلاطون می باشد قرار گرفته شده است، مقوله ای به نام «شرقی» نیز باید خلق شود که هیچیک از این ارزشها در او ساری و جاری نه بوده است و نه خواهد بود. چرا که بقول برنارد لوئیس، تاریخدان صهیونیست (که با کپی برداری از وزیر خارجه آمریکا، جیمز فرانسیس بیرنر، در سال 1324، طرح تجزیه ایران را هم عرضه کرده است) در توصیف انسان شرقی، بخصوص مسلمانان در طول تاریخ می گوید:
«یک پدیده غیر منطقی یا توده ای است که با احساسات، غرایز و نفرتهای خالی از اندیشه می باشد... و مردمانی که رشد نمی کنند و تنها، وجود دارند.»(3)
اینگونه، از معدود فلاسفه ای همچون ژان پل سارتر و سیمون دوبوآر گذشته، نژاد پرستی در قلب فلسفه، که منشاء آن به یونان باز می کردد، و جهان بینی "غربی" قرار می گیرد و بزرگان فلسفه از جمله کانت،(4) هگل،(5) الکسیس دو توکویل، (6) جان استوارت میلز،(7) کارل پوپر،(8) زمانی که از حقوق انسان و ذاتی بودن کرامت انسان و آزادی سخن می گویند، صریحا یا تلویحا، انسان غربی را در نظر دارند.
درست مانند انقلاب فرانسه که شعارش «برابری، برادری و آزادی» انسانها بود ولی این شعارِ ظاهرا جهانی، شامل زنان نمی شد، که ارسطو و ارسطوییان، زنان را "ناقص العقل" می شمردند و "برده احساسات" و البته این بر خلاف عقل و عقلانیت بود که در مسائل عقلانی، آنها را دخالت داد. به این جهت بود که زنان برای بدست آوردن حق رای در فرانسه باید تا سال 1944، یعنی بیش از یک قرن و نیم بعد از انقلاب فرانسه صبر می کردند. البته نه صبر که مبارزه کردند تا مانند سایر کشورهای غربی، در سالهای 1960 و 1970 توانستند جوامع خود را مواجه با تحولات اجتماعی و حقوقی عمیق کنند.
بنابر این هیچ نباید تعجب کرد که خداوند فلسفه در قرن بیستم، هایدگر، (9) در اسطوره برتری ذاتی نژاد آریایی ذوب بشود، نازیست بشود، لباس حزب را بر تن کند و در کلاسهایش، سلام هیتلری بدهد و بعدها هم هیچگاه ابراز ندامت از آنگونه بودن نکند چه برسد به محکوم کردن هولوکاست، که نتیجه منطقی نژاد پرستی بود.
باز هم هیچ نباید تعجب کرد که هابرماس، به عنوان وارث مکتب فرانکفورت، یعنی مکتبی که به نقدی عمیق از فلسفه دوران روشنگری دست زده بود و فلاسفه ای چون هربرت مارکوزه، ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو و والتر بنجامین که در تحقیقاتی از جمله در «دیالکتیک منفی» کوشش داشتند پاسخ این سوال را بیایند که چگونه شد که فلسفه روشنگری بجای «روشنگری» به «تاریک گری» منجر شد و به ایدئولوژی هایی خونریز، همچون نازیسم و فاشیسم و استالینیسم و جنگهای جهانی تولد بخشید و چگونه این غربیِ "منطقی صلح جو و لیبرال" دنیا را گرفتار چنین جهنمی کرد؟
یعنی فیلسوفی که معرف نظریه "کنش ارتباطی"، در راه هر چه دموکراتیزه کردن روابط بود، به حمایت از نسل کشی/جنوساید فلسطینی ها بدست ارتش نژاد پرست اسرائیل پرداخت. (10)
این نوع نگاه و باور است که توجیه گر استعمار و به غارت بردن جهان از طریق نسل کشی ساکنان آن، از جمله در آمریکا و استرالیا و فلسطین می شود و با بکارگیری کیمیای زبان فریب، می شود:
«سرزمینی بدون مردم برای مردمی بدون سرزمین.»
و در مناطقی که قادر به نسل کشی نمی شوند، این به غارت بردن ردای:
«مسئولیت مرد سفید پوست»
بر تن می کند و به متمدن کردن غیر متمدن ها و وحشی ها می پردازد.
انعکاس معاصر این نوع نگاه را در سخنان جوزف بارل، وزیر خارجه سابق اتحادیه اروپا می بینیم که اتحادیه را باغی توصیف می کند که در محاصره جنگل (وحشی ها) قرار دارد. (11)
و یا زمانی که اورسولا فوندرلاین، در توجیه دفاع از اوکراین در برابر حمله روسیه، نه اینکه متوسل به حقوق انسان و منشور سازمان ملل و قوانین بین المللی شود، بلکه به سادگی و روشنی علت دفاع از اوکراین را اینگونه توصیف می کند:
«اوکراین یکی از ماست.»(12)
یعنی به اندیشه راهنمایی متوسل می شود که بر «دگر باشی» بنا شده است و اینکه روسیه وحشی به یک کشور متمدن اروپایی، اوکراین، حمله آورده است. به سخن دیگر، جنگ اوکراین، نه جنگ روسیه با ناتو بلکه جنگ بین دموکراسی غربی و استبداد شرقی می باشد.
یعنی همان نوع نگاهی که سبب می شود بعد از حمله 7 اکتبر، همان رهبر اتحادیه صلح طلب اروپا، فوندرلاین به اسرائیل بشتابد و در میان دو تانک بایستد و فرمان حمله به "وحشی هایی" را بدهد که حاضر نیستند دست از مبارزه برای سرزمین خود بکشند. چرا که این جنگ هم، همانطور که نتانیاهو و دیگر اسرائیلی ها مرتب توضیح داه اند، دفاع «ویلای اسرائیل» است که در میان جنگل وحشی ها قرار گرفته است و باز بقول نتانیاهو، نبرد بین اسرائیلی ها و فلسطینی ها:
«برخورد بین تمدن و وحشیگری است... و ما پیروز خواهیم شد.» (13)
اینگونه است که حمایت کامل و بی قید و شرط غرب از اسرائیل، بستر تاریخی و فرهنگی خود را می یابد و بروشنی می شود دید که وقتی قدرتهای غربی سخن از کرامت ذاتی انسان و حقوق انسان می زنند، منظورشان انسان غربی است و نه غیر غربی. یعنی همان سخن معروف جورج اورول:
«همه انسانها برابرند، اما بعضی ها برابرترند!»
در واقع تا زمانی که هیولای نژاد پرستی در فرم نازیسم به جان غرب نیافتاده و آن را به آتش نکشیده بود، گفتمانهای نژاد پرستی در قلب واقعیت اجتماعی غرب استعماری قرار داشت. تنها زمانی که این هیولا، غرب را نیز هدف گرفت کوشش در کنترل این هیولا کرد. به این علت بعد از جنگ جهانی دوم است که شاهد صدور بیانیه جهانی حقوق بشر و ظهور سازمانهای حقوق بشری می باشیم. ولی از آنجا که غرب، کوشش کرد وضعیت سلطه گری خود را نیز حفظ کند، تضادی حل ناشدنی بین دفاع از حقوق بشر و منافع ملی ( بخوانید کارتلهای چند ملیتی) این کشورها پدید آمد و در زمان انتخاب بین این دو، بدون استثناء همیشه این حقوق انسان بود که قربانی منافع ملی شد و می شود. علت یک بام و دو هوایی رابطه دولتهای غربی با حقوق انسان از این جهت است.
دیگر اینکه می دانیم که کاربرد خشونت و در نتیجه سلطه گری نیاز به توجیه و حتی مشروعیت دارد، یورش آوردن به دیگر مناطق و کشورها در جهان، بخصوص برای رهبران "متمدن" و "مدرن" غربی، نیاز به مشروعیت دارد و اینگونه است که روایتی جدید ساخته می شود و آن اینکه مرد تجاوزگر غربی، نه با نیت واقعی غارت و چپاول و دزدی و بکار گرفتن ثروتهای طبیعی و انسانی "شرق" بلکه برای "متمدن" کردن آنها است که این وظیفه سنگین و کمرشکن را بر گردن گرفته و این مرد سفید پوست است که بار امانتی که آسمان نتوانست کشید را بر دوش کشیده است.
این نوع نگاه، با وجود به پایان رسیدن استعمار عریان، در بعد از جنگ جهانی اول، که تا آن زمان، «قدرت نرم» از طریق میسیونرهای مسیحی و کوشش در اسیمیله کردن جوامع، بخصوص در میان نخبگان آن جوامع اعمال می شد، تا مقاومت بر علیه سلطه در جوامع مورد تهاجم قرار گرفته را سست کند، ظاهرا به پایان رسیده است. ولی فقط این ظاهر امر است و هنوز انسان غربی خود را مدل ایده آل تمدن و انسان متمدن می داند و مدلی که باید از آن تقلید شود. به این معنی که تمدن خود را نه به عنوان تمدنی «محلی» و «منطقه ای» که برآیند «واقعیت اجتماعی/social reality » غرب که نتیجه گفتگو، برخورد و مبارزه و بده بستان حداقل پنج ابر گفتمان «مسیحیت»، «مردسالاری»، «مارکسیسم»، «فرویدیسم» و «سرمایه داری مصرفی» می باشد بلکه هنوز آنرا به عنوان تمدنی جهانی می بیند. تمدنی که اگر جهان "غیر متمدن" که گرچه گفتمانهای مشترکی با غرب دارد، ولی گفتمانهای متفاوت از غرب را نیز در خود دارد، از آن نیاموزد، نه تنها به سنت گرا و عقب مانده بودن توصیف می شود که از کاروان رشد و پیشرفت عقب مانده، بلکه باید هر چه زودتر متمدن! شود و خود را با آخرین مدل این تغییرات و نُرمها همراه کند.
مسئولیت چنین تغییری این بار نه بر شانه میسیونرهای مسیحی بلکه از طریق «سازمانهای مردم نهاد/NGO» که بودجه آن را دولتهای غربی تامین می کنند انجام می شود. برای مثال، بسیاری از کمکهای مالی به کشورهای نیازمند جنوب از طریق این نهادها، بدون توجه به ارزشهای فرهنگی این جوامع، به این شرط انجام می شود که قوانینی در حمایت از «ال جی بی تی کیو/LGBTQ/ همجنس گرایان، دو جنس گرایان، ترا جنسیتی ها و کویئر ها/Queer (آخری هنوز تعریف شفافی نیافته است و بر سر آن بحث و گفتگو فراوان است.)» تصویب شود. (14)
این در حالیست که در خود غرب هم اجماعی در تمامی این موارد وجود ندارد. برای مثال بسیاری از فمینیستها انتقادهایی جدی به تراجنسیتی ها و کوئیرها دارند و کوشش امثال جودیث باتلر برای ایجاد پل بین اینها به جایی نرسیده است. (15) در هر حال، در اینجا لازم به یاد آوری است که در اینمورد نویسنده هیچ قضاوتی انجام نمی دهد و تمرکز اینجانب تنها به روشی است که برای تحمیل این نوع از هویتهای جنسی به فرهنگها و جوامع دیگر و دخالت در امور داخلی آنها می باشد که بدون ایجاد فضای بحث و گفتگو و تنها از طریق شانتاژهای مالی و کوشش در ایجاد «فکر جمعی جبار» است که صورت می گیرد و آن اینکه تنها یک راه پیشرفت وجود دارد و غرب آن را یافته است. به سخن دیگر، تمام راه ها یا باید به روم (غرب) ختم شود یا بیراهه هایی است که سبب گمراهی و سرگردانی و انحراف می شود.
اینگونه شاید بهتر بشود بستر تاریخی- فرهنگی سخن مرتز:
«این کار کثیفی است که اسرائیل برای ما(بخوانید غرب) انجام می دهد...«ما باید قدردان جسارت ارتش اسرائیل و رهبران حکومت اسرائیل باشیم.»
را متوجه شد. این بستر است و این سخن است که پرستو فروهر و پرستو فروهر ها را متوجه بستر استعماری این سخن می کند و به این اعتراض که چرا صدر اعظم آلمان، مرتز، در این مصاحبه:
« هیچ اشارهای به تلفات جانی غیرنظامیان در ایران نکرد؛ در ابراز تأسف از مهلکهی دشواری که مردم ایران در آن گرفتار بودند، کلامی نگفت. در این مصاحبه، مردم ایران و رنج آنان زیر بار جنگ و آوارگی یکسره مسکوت ماند و جان و زندگی این مردم در زیر آن «کار کثیف» به هیچ گرفته شد.»
چرا مرتز از کشتار ایرانی ها سخن نمی گوید؟ این به همان علت است که فوندر لاین، رئیس اتحادیه اروپا، حتی یکبار از کشتار فلسطینی ها ابراز تاسف نکرده است، چه برسد محکوم کردن نسل کشی در غزه به دست "ارتش جسور اسرائیل"
این همان روان شناسی ای است که سبب می شود دو توکویل سراسر آمریکا را بپیماید و شاهد نسل کشی دهها میلیون آمریکایی بومی (سرخپوستان) بدست دولت آمریکا و کابوی هایی شود که بیشتر کار کثیف کشتار بدست آنها انجام می شد و خم به ابرو نیاورد و آمریکا را مدل ایده آل دموکراسی به اروپا معرفی کند. (16)
و البته این همان روانشناسی، منتهی از منظر روانشناسی حقارت و زیر سلطه است که ایرانیانی که چشم بر نقض تمامیت ارضی کشور خود بدست ارتشی که در غزه در حال جنو ساید است ببندند و نه تنها بر کشته شدن و زخمی و معلول شدن بیش از پنج هزار ایرانی از نوزاد تا سالمند و از مرد تا زن بدست این ارتش جنایتکار ببندند، بلکه هورا هم بکشند. یا آن را بهایی بدانند که باید برای به زیر کشیدن آخوندها پرداخته شود. یعنی همان کسانی که در حملاتشان به پرستو فروهر، نشان دادند که نه باوری به حقوق انسان دارند و نه دارای ذره ای عِرق ملی می باشند. شدتِ از خود بیگانگی اشان و خود حقیر پنداری اشان سبب شده که یکی از مهمترین صفت های انسانی که همان شرم باشد را زیر خرواری از نفرت و جهل به خاک بسپارند.
آنها به پرستو می تازند که چگونه به خود اجازه داده است تا از حقوق انسانی و ملی ایرانیان دفاع کند و با توسل به زبان فریب و نیرنگ، این دفاع را دفاع از رژیم خیانت، جنایت و فساد حاکم بر وطن توصیف می کنند. در واقع با اینگونه تاختن به پرستو، نشان می دهند که آنها، طرف دیگر سکه روابط سلطه می باشند. با این تفاوت که طرف غربی آن مبتلا به بیماری روانی «خود برتر بینی» است و اینگونه غیر غربی را مادون انسان می بیند و طرف "شرقی- ایرانی" آن مبتلا به بیماری «خود حقیر پنداری» است و اینگونه ایرانی را انسانی مادون می داند که می شود "هزینه" هدفی که در سر دارند شود.
اما پرستو چرا اینگونه عمل کرد و هم حمله جنایتکارانه رژیم نازیست (توصیف پروفسور جان میر شایمر، تئوریسین معروف روابط بین الملل در دانشگاه شیکاگو) اسرائیل به مام وطن را محکوم کرد و هم سخن مرتز را و کوشش دارد تا او را به دادگاه بکشاند؟
سوال این است که چگونه شد که پرستو فروهری که بدستور آقای خامنه ای جنایتکار، پدر و مادر او، داریوش و پروانه، را آنگونه وحشیانه سلاخی کرده و به شهادت رساندند و پرستویی که هیچگاه از مبارزه خود برای یافتن قاتلان دست بر نداشته است، حمله اسرائیل به مام وطن را نه تنها فرصتی برای انتقام گیری نمی یابد، بلکه حمله را سخت محکوم می کند؟
علت اینگونه موضعگیری پرستو را در دو عاملِ مکمل یکدیگر، می توان جست:
1. پرستو حقوق انسان را هم عمیقا فهمیده و هم عمیقا به آن باور دارد. در نتیجه دفاع از این حقوق را بی اما و اگر وظیفه خود می داند. در این راستاست که می شود فهمید که به تفاوت بنیادی بین «خون خواهی» و «حق خواهی» آگاه است. اینگونه، بر خلاف عده ای از قربانیان رژیم خیانت، جنایت و فساد دچار کینه ای کور نشده است و در نتیجه، نه بدنبال انتقام گیری و چشم در مقابل چشم که در پی اجرای عدالت است.
2. پرستو، در دامان پدر و مادری بزرگ شده است که عشق به مصدق و راه مصدق داشتند و شیر پاک خورده دو بزرگواری که عشق بوطن را زندگی می کردند و در چنین عشقی پرورش یافته است.
به سخن دیگر، پرستو، هم دارای غرور انسانی است و هم عرق ملی و ترکیب این دو هم به او کرامت و درایت عطا کرده است تا بر خلاف منتقدانش، توهین بخش ناگفته سخن مرتز، که ایرانی را انسان نمی داند، هم ببیند و هم برنتابد و هم عرق ملی اش و عشقش بوطن که در هنر او متبلور است، این حمله را برنتابد و آن را محکوم کند.
باز به سخن دیگر، پرستو می داند که وقتی اسکندر مقدونی حمله آورد، به سلسله هخامنشی نبود که حمله آورد، بلکه به ایران بود که حمله آورد و وقتی اعراب مسلمان مرزهای ایران را در نوردیدند، به سلسله ساسانی نبود که حمله آوردند بلکه به ایران بود که حمله آوردند و حمله مغول ها نه به خوارزمشاهیان که به ایران بود و... و گرچه این سلسله ها سقوط کردند ولی بهای کمر شکن آن را ایرانیان پرداخت کردند. بنابر این می داند که حمله هر قدرت انیرانی بوطن، نه حمله به رژیم خیانت، جنایت و فساد که حمله به مام وطن است و اگر ایرانی باقی بماند بهای آن را ایران و ایرانی خواهد پرداخت.
پرستو می داند که این تنها و تنها وظیفه مردم ایران است که به حساب استبدادی که حق حاکمیت بر وطن را از آنها سلب و این حق را غصب کرده است برسند. یعنی همان چیزی که وجدان تاریخی جامعه ملی ایران، به سرعت آن را در یافت که در زمان جنگ از آن به عنوان «سیمرغ شاهنامه» یاد کردم:
«سیمرغ ایران زمین بار دیگر از بلندای البرز کوه پر کشید و از مرزهای قومیتی، زبانی، جنسیتی، دینی و طبقاتی عبور کرد و اینگونه روح دوستی و محبت و همیاری و همدلی و همکاری در میان آنها اوج گرفت.»
اینگونه بود که سیمرغ ایران زمین به سوی آشیانه پرستو هم پر کشید و پرستو با بیشمار ایرانی دیگری که وطن را در خطر دیدند و برای حفظ آن، یکدیگر را یافتند، اینهمانی جست.
محمود دلخواسته
(1)
(2)
Edward Said, Orientalism (London: Penguin Books, 1991), p. 48.
(3)
Bernard Lewis, "Islamic concepts of revolution" in P. J. Vatikiotis (ed.), Revolution in the Middle East, and Other
Case Studies: Proceedings o f a Seminar (London: George Allen & Unwin, 1972), quoted in Said, Orientalism, p. 317
(4)
https://www.nypl.org/sites/default/files/kant_whatisenlightenment.pdf
(5)
(6)
https://www.journals.uchicago.edu/doi/abs/10.1086/729567
(7)
https://philarchive.org/archive/HALQOR
(8)
https://www.spiegel.de/kultur/kriege-fuehren-fuer-den-frieden-a-40e49218-0002-0001-0000-000013682439
(9)
https://philosophynow.org/issues/125/The_Trouble_with_Martin
(10)
(11)
(12)
https://www.youtube.com/watch?v=K3vRnPUD1ZI
(13)
https://www.timesofisrael.com/liveblog_entry/netanyahu-tells-congress-we-will-win/
(14)
https://ilga.org/news/renewiesogi-hrc59-global-statement/
(15)
https://www.theguardian.com/lifeandstyle/2021/sep/07/judith-butler-interview-gender
(16)