
به دخترانِ دریا، رها از برکه
شما که دل به موج سپردید و از سکونِ مرداب گذشتید،
شما که تاریکی را نه ترس، که تجربه دانستید،
و با هر بالهی کوچک، جهانی را لرزاندید...
>
از دور، صدای حرکتتان میآید؛
نه صدای آب، که زمزمهی آزادی.
من این نامه را برای شما مینویسم،
برای آنانی که قصه را نه شنیدند، که زیستند.
من سالها پیش، قصهی شما را نوشتم.
قصهی ماهی کوچکی که پرسید:
«آیا زندگی فقط همین است؟»
و کسی جوابش را نداد،
جز خودش،
جز دلش،
جز راهی که رفت.
>
شما همان پرسش را دوباره پرسیدید،
اما این بار با فریاد،
با مو،
با خون،
با رقص،
با مرگ.
>
شما از زن گفتید،
از زندگی،
از آزادی.
و این سه واژه،
مثل سه بال،
شما را از قعر نهرها به آسمان رساندند.
>
من اگر بودم،
شاید برایتان قصهای دیگر مینوشتم،
اما حالا،
شما خودتان قصهاید.
قصهای که دیگر کسی نمیتواند پنهانش کند،
قصهای که در حافظهی جمعی ما حک شده،
قصهای که با صدای شما ادامه دارد.
>
>>
و حالا،
شما دختران دریا، رها از برکه،
در خیابانها از زندگی گفتید،
از کودک کار،
از بچهی افغان،
از سگ خیابانی،
از نخبهی زندانی،
از دختری که آرزو داشت پسر باشد،
از قرصهای اعصاب،
از شبهای طولانی،
از زن،
از زندگی، از آزادی.
و همهی اینها را،
در ترانهای خواندید
که نامش «برای» بود.
ترانهای که نه فقط شعر بود،
بلکه قصهی هزار ماهی سیاه کوچولو بود
که بالاخره راه دریا را پیدا کردند.
>با مهر، و باور به راهتان
صمد بهرنگی
مطلب قبلی...

هشدار به ایرانیان، دیاکو هژیر

هشدار به ایرانیان، دیاکو هژیر