امروز در درون رژیم اسلامی ایران جنگ پنهانی بر سر قدرت در جریان است؛ جنگی که سه جبهه اصلی در آن نقشآفرین هستند و هرکدام خود را بهعنوان نجاتدهنده آینده معرفی میکنند، اما در واقع، هر سه در پی حفظ ساختار پوسیده کنونیاند.
جبهه نخست، حلقه ظریف، روحانی، خاتمی و حسن خمینی است. این گروه، با روابط گسترده در عرصه بینالمللی و سابقه سالها تعامل با غرب، بیش از همه بر زبان نرم دیپلماسی و شعارهای «اصلاحطلبانه» تکیه میکند. آنها میدانند چگونه با واژههای زیبا و وعدههای مبهم دل بخشی از جامعه را به دست آورند و حتی «اپوزیسیون ساختگی» برای کنترل فضای اعتراضی ایجاد کنند. خاتمی با «تکرار میکنم»هایش، روحانی با کلیدهایش و ظریف با چهره خندانش، همگی توانستهاند تصویری فریبنده بسازند. اما کارنامهشان سرشار از تناقض است؛ از سرکوب خونین اعتراضات دی ۹۶ و آبان ۹۸ گرفته تا فساد ساختاری در دولت و حلقه نزدیکانشان. این گروه کمترین پایگاه را در سپاه و میان تندروها دارد و بیشتر روی توان دیپلماتیک برای جلب حمایت خارجی حساب باز کرده است، اما همین وابستگی به توافقهای پشتپرده با غرب میتواند به ادامه حیات رژیم، در شکلی «تغییرشکلیافته»، منجر شود.
در جبهه دوم، محمدباقر قالیباف خود را بهعنوان مرد قدرتمند نظام معرفی میکند؛ سیاستمداری که با در اختیار داشتن مجلس، حمایت بخشی از سپاه و گروههای افراطی، میکوشد چهرهای شبیه «پوتین ایرانی» از خود بسازد. اما پشت این تصویر، پروندههای فساد گسترده پنهان نیستند: از فروش زمینها و املاک شهرداری تهران به نزدیکان با تخفیفهای نجومی، تا اختلاس میلیاردی در هلدینگ یاس که با نفوذ سپاه پوشانده شد. خانوادهاش نیز از این سفره بیبهره نماندهاند و نام همسر و فرزند او در پروندههای خیریه و آموزشی پرحاشیه مطرح شده است. قالیباف علاوه بر فساد، در سرکوب معترضان کارنامهای سیاه دارد و با تصویب بودجههای غیرقانونی و شبکههای اقتصادی پنهان، یکی از نمادهای فساد سیستماتیک جمهوری اسلامی به شمار میرود.
سومین جبهه، علی لاریجانی است؛ سیاستمداری که همواره خود را «مرد عبور از بحران» جا زده است. او با سابقه ریاست مجلس، روابط دیرینه با روحانیت سنتی و پیوندهای قدیمی با بخشهایی از سپاه، از پشت صحنه قدرت دور نبوده است. سابقه حضورش در مذاکرات هستهای و مدیریت رسانهای، به او وجهه فردی معقول و مذاکرهگر داده، اما واقعیت این است که محبوبیتی در میان مردم ندارد و حتی بخشی از تندروها نیز به او بیاعتمادند. خانواده لاریجانیها سالها متهم به رانتخواری و فساد بودهاند؛ برادرش صادق لاریجانی با پروندههای قضایی و مالی سنگین شناخته میشود و حضور یکی از دختران علی لاریجانی در آمریکا، تضاد آشکاری با شعارهای ضدغربی او دارد. لاریجانی اغلب در لحظات حساس بهعنوان گزینهای «قابل اعتماد برای هر دو طرف» به میدان آورده میشود، اما همانند دیگر جبههها، هدفش حفظ کلیت نظام است.
در کنار این سه جبهه، چهرههایی چون سعید جلیلی یا مسعود پزشکیان حضور دارند، اما بدون پایگاه اجتماعی جدی یا حمایت مؤثر امنیتی، شانس چندانی برای نقشآفرینی بزرگ ندارند.
خطر اصلی آن است که یکی از این جبههها، با ارائه خود به غرب بهعنوان «راهحل ارزان»، توافقی انجام دهد که ساختار رژیم را دستنخورده بگذارد و تنها صورت آن را تغییر دهد. چنین سناریویی میتواند ایران را به سرنوشتی شبیه لبنان برساند؛ کشوری که بهآرامی اما پیوسته در فساد و بیثباتی فرو رفت. این فروپاشی تدریجی خطرناکتر از انفجار ناگهانی است، زیرا مردم در آن نه با یک شوک بزرگ، بلکه با سالها فرسایش امید، افسردگی و فشار اقتصادی روبهرو میشوند. اعتراضات به نارضایتی خاموش بدل میشود، مهاجرت به رؤیای نسل جوان تبدیل میگردد، و طبقه متوسط به تدریج تحلیل میرود. در این مسیر، حضور شبهنظامیان، اقتصاد فروپاشیده و سیاستمداران معاملهگر، ایران را به کشوری بیآینده بدل خواهد کرد.
قدرت در کشوری ثروتمند همچون ایران، که منابع طبیعی عظیم و موقعیت ژئوپولیتیک حساسی دارد، و زیر سلطه حکومتی بیرحم چون جمهوری اسلامی است، نه بهآسانی و نه یکشبه جابهجا میشود. این نظام تمام ابزارهای سرکوب، از نیروهای امنیتی و شبهنظامی گرفته تا شبکههای رسانهای و اقتصادی را برای بقا در اختیار دارد. هر تغییر ظاهری که بدون اراده واقعی مردم و بدون فشار همه جانبه داخلی و خارجی رخ دهد، فقط شکل جدیدی از همین استبداد را به ارمغان خواهد آورد.
در چنین شرایطی، تنها مسیری که میتواند به تغییر واقعی و خروج از چرخه فساد و سرکوب منجر شود، حرکت به سوی یک حکومت سکولار، ملیگرا و دموکراتیک است. شاهزاده رضا پهلوی بهعنوان تنها چهرهای که میتواند این گذار را رهبری کند، زمانی موفق خواهد شد که اکثریت خاموش مردم ایران برخیزند و اراده خود را برای تغییر بنیادی اعلام کنند.