نسلی که در ایران با عنوان «۵۷یها» شناخته میشود، به یکی از بحثبرانگیزترین و سرنوشتسازترین نسلهای تاریخ معاصر این کشور بدل شده است. این عنوان که در میان نسلهای جوانتر نوعی بار منفی و انتقادی دارد، اشاره به کسانی است که در شکلگیری، حمایت، و پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ نقش فعال داشتند؛ انقلابی که در آغاز با شعارهایی چون «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» و آرمانهایی چون عدالت اجتماعی، رهایی از امپریالیسم و استقرار نظامی مردمی آغاز شد، بهزودی به حکومتی ایدئولوژیک، تمامیتخواه، و استبدادی دینی انجامید.
نسل ۵۷ی نه صرفاً گروهی سِنی، بلکه یک ذهنیت تاریخی است؛ ذهنیتی آغشته به شور آرمانخواهی، اتوپیازدگی، و نفی عقلانیت تدریجی. بسیاری از روشنفکران این نسل، چه مسلمان چه چپگرا، در فضایی رشد یافته بودند که با بحران هویت، نفی غرب، و فقر فلسفه سیاسی مدرن دست بهگریبان بود. به تعبیر داریوش آشوری، اینان «با کولهباری از مفاهیم وارداتی، اما بدون سامانبخشی نظری روشن» به استقبال انقلاب رفتند، انقلابی که بیش از آنکه بر مبنای برنامهای عقلانی و دمکراتیک شکل گیرد، بر محور شور انقلابی، نفی رژیم سلطنت، و آمال گنگ آینده بنا شده بود (آشوری، ما و مدرنیته، ص ۱۵۳).
در میان این نسل، مفاهیم رهایی و عدالت، بهجای آنکه بر پایه تفکر نهادگرایانه و دموکراتیک مدرن تعریف شوند، غالباً در چارچوبهای ایدئولوژیک ـ مذهبی و مارکسیستی تفسیر میشدند. از یک سو گروههایی چون فدائیان خلق و حزب توده، با الهام از رؤیای «جامعه بیطبقه مارکسیستی» به تقلیل پیچیدگیهای جامعه ایرانی به ستیز طبقاتی پرداختند. از سوی دیگر، روشنفکران مسلمان مانند علی شریعتی، مفهومی از «جامعه بیطبقه توحیدی» ارائه دادند که با وامگیری از مارکسیسم و اسلام انقلابی، نظامی آرمانی را در ذهنها مجسم میکرد که در آن، نه سلطه طبقاتی وجود دارد، نه استثمار، و نه سلطه نهادینهشده قدرت (شریعتی، بازگشت به خویش، ص ۱۰۵). این دو جریان، اگرچه در ظاهر متضاد بودند، در عمل در نفی مدرنیته سیاسی، اندیشه لیبرالی، و نهادهای دموکراتیک با یکدیگر همصدا شدند. نتیجهی آن، تشکیل یک جبهه گسترده از نیروهای ضدشاه که هیچ تصویری از پس از سقوط سلطنت نداشتند جز «حکومت حق»، «ولایت مستضعفان»، یا «دیکتاتوری پرولتاریا».
از این رو، روشنفکران ایرانی، و بهویژه نسل ۵۷، میان عقلانیت مدرن و اخلاق انقلابی بلاتکلیف بودند؛ از سویی خواهان عدالت اجتماعی و آزادی، اما، از سوی دیگر با لیبرالیسم سیاسی و نهادهای آن چون تفکیک قوا، حقوق بشر، و جامعه مدنی بیگانه یا خصمانه برخورد میکردند (نیکفر، اندیشه و انقلاب، ص ۸۲). این شکاف، در نهایت باعث شد تا پس از پیروزی انقلاب، بخش بزرگی از این نسل یا جذب قدرت جدید شد، یا در برابر آن قرار گرفت، اما همگی در بازتولید ذهنیتی که سیاست را نه به مثابه حوزه گفتوگو و مدارا، بلکه میدان نبرد خیر و شر، ایمان و کفر، یا خلق و ضدخلق میدانست، نقش ایفا کردند. این نگرش، همواره چراغ راه بخش بزرگی از انقلابیون ایرانی بود. این تصور که در آن سیاست به جای سازوکارهای دموکراتیک، به عرصهای از طهارت و ناپاکی، وفاداری و خیانت تقلیل مییافت، نه تنها گفتوگو با دیگری را ناممکن میساخت، بلکه هرگونه مصالحه و اصلاح تدریجی را خیانت به آرمان تلقی میکرد.
در دوران سلطنت محمدرضا شاه، با وجود آنکه در برخی حوزهها مانند آموزش، زیرساختهای عمرانی، و رشد طبقه متوسط نوعی توسعه و نوسازی صورت گرفت، اما نسل آرمانخواهی که خود را وارث رسالت تاریخی عدالت و آزادی میدانست، هیچگاه این اصلاحات را جدی نگرفت. آنان نه تنها چشم بر دستاوردهای اقتصادی یا اجتماعی نیمقرن بسته بودند، بلکه کوچکترین روزنهای برای گفتوگو، همیاری و همکاری با ساختار رسمی را نیز نمیپذیرفتند. در نگاه آنان، «اصلاح و اصلاحات»، بازی در زمین دشمن بود؛ و تنها انقلاب، دگرگونی ریشهای، و انهدام نظم موجود، راه رهایی به شمار میرفت.
این گفتمان دوگانهساز، که جهان را به دو سپاه متخاصم تقسیم میکرد، در تار و پود تفکر سیاسی چپ مارکسیستی و اسلام انقلابی آن دوره رسوخ کرده بود. چپها، رژیم شاه را نمایندهی بورژوازی وابسته به امپریالیسم جهانی میدانستند، و مسلمانان رادیکال نیز آن را نماد جاهلیت مدرن، سلطه طاغوت، و حاکمیت کفر میدیدند. در هر دو صورت، جای هیچ گفتوگویی با ساختار موجود نبود، و هر صدایی که به میانهروی یا گفتوگو دعوت میکرد، متهم به سازشکاری و خیانت میشد.
نکتهی تراژیک آنجاست که همین گفتمان، پس از پیروزی انقلاب نیز در دل قدرت جدید استمرار یافت. انقلابیون دیروز، با همان نگاه مطلقگرای خیر و شر، خود را برحق و دیگران را باطل دانستند، و سیاست را نه عرصهی مشارکت جمعی، که صحنهی حذف، تسویه، و سرکوب خواندند. گفتمان دوقطبیای که شاه را «طاغوت» و مخالفانش را «خلق قهرمان» میخواند، بعدها در نظام جدید به صورتی وارونه بازتولید شد: اینبار واژههایی چون «ضدانقلاب»، «منافق»، و «وابسته به غرب»، «لیبرال»، و «سازشکار» جای همان طاغوتیها را گرفت. بدینسان، میراث سیاسی نسلی که هیچگاه روی خوشی به «دموکراسی»، «توسعه» و پیشرفت تدریجی و برنامه ریزی شده نشان نداد و از گفتوگو و کارِ گروهی و تساهل و تعامل با دگراندیشان سر باز زد، نه تنها در زمان شاه مجال ایجادِ جامعهای به لحاظ سیاسی بازتر را نیافت، بلکه پس از انقلاب نیز، به جای نهادسازی و مشارکت، الگویی از طرد و انحصار پدید آورد؛ الگویی که تا به امروز، همچنان بر سیاست ایرانی سایه افکنده است.
در نگاه نسل امروز، که با پیامدهای ویرانگر این جهانبینیها زندگی میکند ـ از جنگ و اعدامهای دهه شصت گرفته تا انزوای بینالمللی، فقر اقتصادی و بحران مشروعیت ـ نسل ۵۷یها نه بهعنوان قهرمانان آزادی، که بهعنوان «عاملان بدبختی» نگریسته میشوند. اگرچه این نگاه یکسره منصفانه نیست و نباید از ساختارهای قدرت، مداخلات جهانی، شرایط فکری و روشنفکری آن دوران چه در پهنه داخلی و چه در صحنهی جهانی و سرکوب غافل شد، اما گسست میان آرمان و واقعیت، شور و عقلانیت، و اتوپیا و سیاست، میراثی است که آن نسل بر جای گذاشت.
مسئله در نهایت، نقد نسلی خاص نیست، بلکه نقد نوعی گرایش فکری و سیاسی است که شوربختانه هنوز هم در تعیین معادلات سیاسی و روند امور در همهی زمنیهها دست بالایی دارد و نمیخواهد خود را در حاشیه ببیند و هنوز هم همان افکار را عموماً بدون بازنگری انتقادی در اشکال تازه بازتولید میکند. نقد نسل ۵۷ نقد آن ذهنیتی است که سیاست را با ایمان جایگزین میکند، خشونت را ابزار مشروع میداند، و آینده را نه بر پایه کنش تدریجی نهادساز، بلکه در رؤیای چانه زنی از بالا و در سطح نظام و سهمخواهی و در برخی لایهها یک تحول ناگهانی و انقلابی میجوید.

اگر حس وظیفه ای در ما بیدار شود، نیکروز اعظمی

چاله چوله های قانونی، گیله مرد