Tuesday, Aug 12, 2025

صفحه نخست » نامه‌ای به احمد زیدآبادی؛ فرسایش نامتقارن: استراتژی ناخودآگاه ایرانیان برای تغییر، سروش سرخوش

sarkhosh.jpgپاسخی به این پرسش: چرا «واقع‌گرایی» دیگر واقع‌بینانه نیست؟
سروش سرخوش - ویژه خبرنامه گویا

اندیشه ورز ارجمند، جناب آقای دکتر احمد زیدآبادی،

با درود و مهر؛

این نامه، محصول یک هم‌اندیشی انتقادی با مکتب فکری شماست؛ مکتبی که بر یک اصل خدشه‌ناپذیر استوار است: هر کنش سیاسی، بدون درکِ عریان از «موازنه‌ی واقعی قوا»، محکوم به شکست است. این اصل، نقطه‌ی عزیمت هر تحلیل استراتژیک جدی است و این نوشتار نیز بر همین شالوده‌ی مشترک بنا شده تا افقی نو را برای گفتگو بگشاید.

بن‌بستِ استاد بزرگ و بازیِ منسوخ

نام شما، با یک مکتب فکری مشخص گره خورده است: مکتب تحلیلِ صلب و ساختاری قدرت. این رویکرد، در طول دهه‌های گذشته، شاید ماندگارترین چارچوب برای سنجش واقع‌بینانه‌ی «امکان» و «امتناع» در بازی قدرت بوده است.

اما معضل اصلی، نه در اشتباه یک تحلیل‌گر، که در «منسوخ شدن خودِ بازی» نهفته است. مشکل اینجاست که «گرامرِ قدرت» تغییر کرده است. مهره‌ها همان نام را دارند - وزیر، رخ، فیل - اما دیگر از قواعد دستوری پیشین تبعیت نمی‌کنند. آن‌ها امروز بر اساس منطق عریان «بقا»، و نه «حکمرانی»، حرکت می‌کنند. صفحه‌ی شطرنج پیش روی ما، دیگر یک میدان محاسبه‌ی عقلانی نیست؛ یک «پالیمپسست» است؛ طوماری کهن که خطوط کم‌رنگ بازیِ مبتنی بر «قواعد» و «مشروعیت»، با خطوط زمخت و آشوبناکِ «اراده‌ی معطوف به قدرتِ محض» بازنویسی شده است.

این یک بن‌بست معرفت‌شناختی است. دانش ما همچنان دقیق است، اما ابژه‌ی آن دانش، یعنی «بازی معنادار»، تبخیر شده است. این مانند آن است که با دقیق‌ترین ابزارهای نقشه‌برداری، به سنجش ابعاد یک «سراب» بپردازیم.

از واقع‌گرایی سطحی تا واقع‌گرایی عمقی: افزودن متغیرهای نامرئی

اگر بازی کلاسیک پایان یافته، وظیفه‌ی فکری ما، نه تلاش برای چیدن مجدد مهره‌ها بر صفحه‌ای خاکستر شده، بلکه تغییر بنیادین خودِ تعریف ما از «صفحه‌ی بازی» است. اینجاست که نیازمند گذار از یک «واقع‌گرایی سطحی» (که تنها مهره‌های رسمی را می‌شمارد) به یک «واقع‌گرایی عمیق» هستیم؛ واقعیتی که متغیرهای نامرئی اما تعیین‌کننده‌تر را به معادله می‌افزاید.

«واقع‌گرایی عمیق» ایجاب می‌کند که پدیده‌هایی چون «مهاجرت میلیونی نخبگان»، «فروپاشی سرمایه‌ی اجتماعی» و «سقوط آزاد ارزش پول ملی» را نه به چشم «عوارض جانبی»، که به مثابه «فکت‌های سخت استراتژیک» بنگریم. این‌ها کنش‌های سیاسی قدرتمندی هستند که در سکوت، توازن قوا را دگرگون می‌کنند. این پدیده‌ی آرام، فاقد رهبری و در عین حال سهمگین را می‌توان از نظر تحلیلی، «فرسایش نامتقارن» نامید.

عبور از بن‌بست: از قهرمان‌گرایی تا واقع‌گرایی فرسایشی

یکی از رایج‌ترین بن‌بست‌ها در تحلیل شرایط امروز ایران این است: از سویی، واقع‌گرایانی چون شما به درستی هشدار می‌دهند که هزینه‌ی کنش‌های تهاجمی و قهرمانانه (به اصطلاح «رفتن روی مین») به شکلی غیرقابل قبول بالاست. از سوی دیگر، جامعه‌ی خسته و اتمیزه‌شده نیز تمایلی به فداکاری‌های بزرگ نشان نمی‌دهد. این بن‌بست، بسیاری را به انفعال کشانده است.

استراتژی «فرسایش نامتقارن»، دقیقاً راهبردی برای عبور از همین بن‌بست است. این مدل، نیازمند «قهرمان» نیست و بر پایه‌ی «جانفشانی» یک اقلیت فداکار استوار نیست؛ بلکه به «شهروندانی با رفتار عقلانی بقا» متکی است. این استراتژی، برآیند میلیون‌ها کنش فردی است که اکثریت جامعه، نه برای «نجات میهن»، که برای نجات زندگی شخصی خود انجام می‌دهند.

استنکاف یک کارمند از اجرای دستوری غیرمنطقی، انتشار ویدئویی از ناکارآمدی شهری، افشای فسادی کوچک، یا عدم مشارکت در پروژه‌های نمایشی حکومت، در نگاه اول، تنها تلاش‌هایی کم‌هزینه برای بقا در یک سیستم ورشکسته‌اند.

اما آیا این میلیون‌ها کنش کوچک، که مانند کار موریانه‌ها، در حال تهی کردن بی‌وقفه‌ی پایه‌های اقتصادی، اجتماعی و انسانی نظام از درون است، صرفاً «رفتارهای عقلانی برای بقا» هستند؟ موتور روانی قدرتمندی که به این فرآیند نیرو می‌بخشد، «پرخاشگری منفعلانه در مقیاس ملی» است.

وقتی گزینه‌ی «صدا» (اعتراض مستقیم) با سرکوب مسدود می‌شود و شهروند به وضعیت «کمای اجتماعی» دچار می‌گردد، انرژی روانی سرکوب‌شده‌ی او از میان نمی‌رود، بلکه تغییر شکل می‌دهد. این انرژی، به جای انفجار در خیابان، به صورت یک «انتقام خاموش و غیرقهرمانانه» در زندگی روزمره کانالیزه می‌شود.

پزشکی که مهاجرت می‌کند، تنها به دنبال یک زندگی بهتر نیست؛ او به صورت آگاهانه یا ناخودآگاه، در حال انتقام گرفتن از سیستمی است که او را تحقیر کرده، با محروم کردن آن از حیاتی‌ترین سرمایه‌اش. شهروندی که ریال خود را به دلار تبدیل می‌کند، تنها در حال حفظ ارزش پول خود نیست؛ او در حال حمله کردن به ثبات اقتصادی نظامی است که او را به این روز انداخته است. این کنش‌ها، دیگر صرفاً اقدام برای «بقا» نیستند؛ این‌ها تنها اشکال «عاملیت» و «کنشگری» باقی‌مانده برای «سوژه‌ی بقا» هستند. ما شاهد جنگی کاملاً متفاوتیم که در سکوت جریان دارد؛ جنگی که سلاحش نه اسلحه، که «انتخاب‌های روزمره» است و میدانش نه خیابان، که «عرصه‌ی زندگی» است.

دعوت این نامه از شما و دیگر اندیشمندان واقع‌گرا نیز دعوت به کنشگری خیابانی نیست؛ دعوت به «تغییر لنز تحلیلی» است. بیایید در غیاب «قهرمانان خط‌شکن»، به تحلیل و تئوریزه کردن این «جنگ فرسایشی خاموش» بپردازیم که توسط میلیون‌ها شهروند عادی در جریان است. وظیفه‌ی تحلیل‌گر، نه دعوت مردم به جانفشانی (که بی‌پاسخ می‌ماند) و نه هشدار صرف (که به انفعال می‌انجامد)، بلکه آشکارسازی قدرت استراتژیک پنهان در دل همین کنش‌های بقامحور و غیرقهرمانانه است. ما باید «ناامیدی» پراکنده‌ی شهروندان را به یک «آگاهی استراتژیک» جمعی تبدیل کنیم.

کلام آخر: از هشداردهنده تا نقشه‌بردار

فاجعه‌ی واقعی، نه پذیرش واقعیت‌های تلخ، که غفلت از تمام ابعاد آن است. نقش اندیشمندی چون شما، نباید به هشدار دادن در مورد نزدیکی به «دره» محدود شود. نقش جدید، «نقشه‌برداری» از مسیرهای جایگزینی است که خودِ جامعه، به صورت ناخودآگاه، در حال ساختن آن است. این نامه، دعوتی است به همین پروژه‌ی فکری مشترک: نقشه‌برداری از جغرافیای «فرسایش».

با همان دقتی که موازنه‌ی قوای سیاسی را می‌سنجیم، به واکاوی «عمق و گستره‌ی فرسایش» بپردازیم و از خود بپرسیم:

وزن استراتژیک «سرمایه‌ی اجتماعی منفی» در کنار آرایش نیروهای امنیتی چقدر است و این دو چگونه یکدیگر را در بلندمدت خنثی می‌کنند؟
فرآیند مستمر «خروج نخبگان و سرمایه» به عنوان یک متغیر مستقل، چگونه در حال تغییر دادن توازن آتی به ضرر ثبات حاکمیت است؟
«اقتصاد سیاسی یأس» و تأثیر آن بر کاهش بهره‌وری ملی، چه پیامدهای امنیتی درازمدتی را برای سیستم به همراه خواهد داشت؟

با احترام و ارادت،
سروش سرخوش

پی‌نوشت: در باب یک استعاره

«پالیمپسست»، در سنت کتاب‌آرایی کهن، نام طوماری است که کلماتش را برای استفاده‌ی مجدد، زدوده‌اند؛ اما همیشه شبحِ لرزانی از سطور پیشین، از زیر متن جدید، قابل رؤیت باقی می‌ماند. واقعیت سیاسی ما نیز چنین طوماری است. در لایه‌ی زیرین آن، سطور محو شده‌ی پیمان نخستین ما--قانون اساسی، نهادهای جمهوری، رویای مشارکت--هنوز چون خاطره‌ای دوردست قابل تشخیص است. اما بر فراز این میراث کم‌رنگ، متنی جدید با منطقی قاهر و زبانی یکسره متفاوت حک شده است: متنِ عریانِ «قدرت» که دیگر نیازی به توجیه خود در چارچوب پیمان پیشین نمی‌بیند. ما هنوز ظاهر نهادهایی چون «انتخابات» را داریم (شبحِ نوشته‌ی قدیمی)، اما کارکرد و روح آن‌ها، با منطقِ نوشته‌ی جدید بازنویسی شده است. هنر خوانشِ این پالیمپسست، هنر تشخیص تفاوت میان «صورتِ» باقی‌مانده از گذشته و «سیرتِ» حاکم بر امروز است؛ و وضعیت بغرنج ما، زندگی در میان این دو لایه‌ی ناهمخوان است.

مخاطبان محترم؛ برای ارتباط با نگارنده و مشاهده لینک سایر نوشته هایش از این آدرس استفاده بفرمایید:



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy