میگویند نیرویی در اسطوره ها نهفته است که میتواند یک ملت را تکان دهد. اسطوره زبان روح است و تنها با استفاده از آن زبان میتوان نور آگاهی به سیاهی های روح فردی و جمعی بشریت تاباند. این نوشتار با بررسی هر دو نسخه اسطوره " داش آکل به گفته مرجان" به نوشته هر دو عزیز بزرگوار، بهرام بیضایی و صادق هدایت، در تلاش است که نیروی نهفته در این اسطوره را آزاد کند. نیرویی که میتواند نقشی اساسی در تاباندن نور آگاهی به تاریکیهای نهان در روحیه جمعی ایرانیان بازی کند.
بیضایی با افزودن تعابیر زیبایی به اصل داستان داش آکل نوشته صادق هدایت و با الهام از اسطوره شهناز و ارنواز شاهنامه، لایه های فهم این اسطوره را عمیقا گسترش داده است. شهناز و ارنواز زنان جمشید بودند. وقتی جمشید اسیر ابلیس شد، از قدرت خود مغرور شد. در نتیجه جمشید هم تخت شاهی و هم دو همسرش شهناز و ارنواز را به ضحاک باخت.
پدر مرجان. عبدالصمد نظرآبادی، در نمایشنامه بیضایی نقش جمشید را دارد. ابلیس به او به واسطه ترس آن دنیا و امید شفاعت مستولی می شود، و وادارش میکند که همه چیزش را از جمله همسر و دخترش را به شیخ الشریعه ببازد. ترس و شرم دو شاهراه اصلی استیلای سیاهی به روشنای روح هستند و هر دو در داستان نشان داده شده اند. ترس در آنچه عبدالصمد کرد و شرم در آنچه داش آکل کرد. در شاهنامه شهناز و ارنواز به دست فریدون نجات پیدا میکنند.اما در داستان بیضایی فریدونی وجود ندارد و داستان در خانه ضحاک تمام میشود. داش آکل فریدون داستان بیضایی نیست و نقشی در نجات مرجان و مادرش از دست شیخ الشریعه که ضحاک داستان است بازی نمیکند. بیضایی به درستی به نقش داش آکل که توسط صادق هدایت ارائه شده وفادار می ماند. داش آکل لوطی ای است که فکر میکند زشت و پیر است.
از زخمهای بد جوش خورده صورتش شرمگین است و آنها را که در راه لوطی گری و گرفتن حق ضعیفان به وجود آمده اند، دوست ندارد. داش آکل چون خودش را دوست ندارد، از ابراز عشق سوزانش به مرجان هم عاجز است. چون کسی که خود را دوست ندارد نمیتواند دیگری را دوست بدارد. به همین دلیل داش آکل بار دیگر اشتباه پدر مرجان را تکرار میکند و مرجان و مادرش را در دام شیخ الشریعه می اندازد. در واقع بیضایی در بازتولید داستان شهناز و ارنواز شاهنامه نقش فریدون را حذف کرده است و نقش جمشید را به هر دو شخصیت پدر مرجان و داش آکل داده است. تکرار یک اشتباه و تکرار غم انگیز افتادن مرجان و مادرش به دام سیاهی.
هم در داستان هدایت و هم در داستان بیضایی داش آکل یک طوطی دارد. داش آکل به جای این که عشقش را به خود مرجان بگوید، هر شب راجع به عشقش با طوطی صحبت میکرده، طوری که طوطی کلمات داش آکل را یاد میگیرد. بعد از مرگ داش آکل، مرجان برای بار اول از زبان طوطی میشنود که داش آکل عاشق و دیوانه او بوده است. اما این عشق دقیقا همان گونه است که نشان داده میشود طوطی وار و بی مفهوم و بی ریشه.
داش آکل در طول داستان دائما در تشخیص میان مادر، مهبانو، و مرجان گیج و ناتوان است. او دایما مهبانو را مرجان خطاب میکند. در واقع داش آکل به این دلیل که سیاهی بر او مسطولی شده و از خویشتن خویش دور مانده، توان درک درست از عشق را هم ندارد. عشق او همچنان مهبانوی هفت ساله سالهای پیش است. مهبانو تلاش دارد که به داش آکل بفهماند که آن دختر هفت ساله دیگر وجود ندارد، مرجان را که امروز حی و حاظر است دریاب. اما این تلاش به نتیجه ای نمیرسد.
در نگاه گسترده تر این سیکل غم انگیز اسارت در چنگال ضحاک، سیکل تاریخی ایرانیان است. مردمی که همچنان در تلاشی تاریخی برای دستیابی به گوهر وجودی خود هستند. بدون آن گوهر شب چراغ، آنها نیروی جمعی خود را نمیبینند و نمیشناسند و اسیر سیاهی هستند. آنها در جستجویی به وسعت همه تاریخ گسترده خود برای یافتن خویشتن خویش که همان فریدون است هستند. تا وقتی که آن را بیابند سیاهی های روان جمعی شان آنها را به اسارت گرفته و هر دوره مصیبت و درد جدیدی می آفریند.
گفته میشود که غرور و خودشیفتگی هم از حس عمیق بی ارزشی می آید، پس خودشیفتگی جمشید هم ریشه در همان عدم شناخت خود، و دوست نداشتن خویشتن خویش دارد. تراژدی شهناز و ارنواز دائم تکرار میشود یا به واسطه پدر مرجان یا به واسطه داش آکل. تراژدی تاریخ ایران هم دائم تکرار میشود. تا وقتی که تک تک مردم فریدون را در درون خود بیابند، از تاریکی بیرون بیایند، و به نیروی خود ایمان بیاورند، و خود را و تاریخ و فرهنگ خود را دوست بدارند با همه زخم های بد جوش خورده اش. آنگاه است که میتوانند شهناز و ارنواز را که در واقع روحیه جمعی ایرانیان هستند از چنگال ضحاک برهانند.
داستان بیضایی اگرچه پایان غم انگیزی دارد، اما نشانه هایی از شفا و امید را همچنان با خود دارد. امید من به عرفان برادر مرجان است. در صحنه ای، شیخ الشریعه فرستاده میفرستد به خانه مهبانو، و ادعا میکند که او پدر اصلی عرفان است. با این ادعا شیخ الشریعه میخواهد عرفان را از مادرش جدا کند و پیش خودش ببرد. اما مهبانو با قدرت و صراحت اعلام میکند که شیخ الشریعه پدر عرفان نیست. عرفان هرگز در نمایش نشان داده نمیشود. تنها حرف و زمزمه ای از او هست. آیا میشود عرفان فریدونی شود که شهناز و ارنواز را از چنگال ضحاک برهانند و بالاخره به این چرخه سیاهی پایان دهد؟