Tuesday, Aug 26, 2025

صفحه نخست » انسان، تاریخ و سُنٌت، درآمدی بر نگاه ایرانیان به سنت سیاسی، شاهین جهانبانی

sprout.jpgسنت در ذات خود باززایی و نوزایی است. اگر جامعه بتواند آن را به‌مثابه منبعی پویا درک کند، از دل گذشته می‌تواند آینده‌ای رهایی‌بخش بسازد؛ در غیر این صورت، در چرخه‌ی تکرار خطاها و انحطاط باقی خواهد ماند

پاره نخست

برای آغاز سخن، باید از بنیادی‌ترین ساحَتِ وجودی انسان سخن گفت: انسان، تنها موجودی‌ست که نه‌تنها هست، بلکه به هستیِ خود آگاه است. این خودآگاهی، آگاهی به زمان را نیز در بر می‌گیرد؛ زیرا آدمی، در حال زندگی می‌کند اما گذشته را با خود حمل می‌کند و افق آینده را نیز در برابر خود گشوده می‌بیند. گذشته، صرفاً خاطره‌ای محو و دور نیست، بلکه جوهری‌ست که هستیِ اکنونِ انسان را شکل داده و بنیان تمایل‌ها و جهت‌گیری‌های او به سوی آینده است. انسان، همان گذشته‌ای‌ست که در حالِ او تبلور یافته و آینده‌ای‌ست که در حالِ او شکوفا می‌شود.

هر فرد، تاریخ خویش را در درون خود دارد. این تاریخ، گرچه در وهله‌ی نخست شخصی می‌نماید، اما ریشه در تاریخ جمعی دارد؛ در فرهنگی که در آن زاده شده، در زبانی که با آن سخن گفته، و در سنت‌هایی که از طریق آن، انسان بودن را آموخته است. انسان تنها در پرتو رابطه با دیگری و در میدان اجتماع است که به هستی خود واقف می‌شود و این آگاهی، او را به گذشته‌ای پیوند می‌زند که اکنونِ او را ساخته است. از این‌رو، فرهنگ، صرفاً مجموعه‌ای از رسوم یا اندوخته‌ای از دانایی‌های پراکنده نیست؛ بلکه صورتِ تاریخ‌مندِ آگاهیِ انسانی است که در زبان، در مناسبات، در ذهن و در عاطفه‌ی ما رسوب کرده و هستی جمعی ما را ممکن ساخته است.

بدین معنا، تاریخ، نه رشته‌ای از وقایع گذشته، بلکه ژرف‌ساختِ هستی ماست؛ ما بی‌تاریخ، وجود نداریم. حتی هر واژه‌ای که بر زبان می‌آوریم، حامل حافظه‌ای است؛ واژه‌ها، پژواکِ قرن‌ها زیستِ مشترک‌اند، و تاریخِ زبان، تاریخِ اندیشیدن و زیستن ما نیز هست. در حقیقت، گذشته نه مرده است، نه دفن‌شده و نه از دست رفته، بلکه چون شیرازه‌ای نهفته، در تار و پود وجود ما تنیده شده است. تاریخ واقعی انسان، آن‌چیزی نیست که مورخان در جنگ‌ها و پادشاهی‌ها نگاشته‌اند، بلکه آن رسوبِ زمان‌پالوده‌ای‌ست که شخصیت فردی و جمعی انسان را ساخته و در حافظه‌ی زبانی و عاطفی ما خانه کرده است. در این معنا، تاریخ را باید همچون والتر بنیامینی فهمید: تصاویری شبح‌وار و فشرده از تجربه‌های گذشته که در لحظه‌ای خاص دوباره فعال می‌شوند و امکان رهایی یا تکرار را به میان می‌آورند (بنیامین، همان، تزهای 15-6).

اروپا، آنگاه که خواست از قرون وسطی عبور کند، دست به رُنسانس زد؛ اما این رُنسانس، نه قطعِ رابطه با گذشته، که بازگشت به ریشه‌ها بود؛ بازگشتی انتقادی به میراث یونانی و رومی. تمامی جنبش‌های فلسفی، هنری و علمی پس از آن، با نقد سنن قرون وسطایی، افق‌های نوینی گشودند. این فرایند، نه طرد گذشته، که بازخوانی آگاهانه‌ی آن برای ساختن آینده بود. غرب در اینجا به نوعی «نوزایی انتقادی» دست یافت، و از دل تاریخ خود، بذر تمدنی نو کاشت. اما همین غرب، هنگامی که خود را قدرقدرت یافت، تاریخ دیگران را انکار کرد و با جنگ و سلطه‌طلبی، با استثمار و تحقیر، تاریخ تمدن‌های دیگر را از ریشه خشکاند. با استیلای خود بر شرق، آن را به موقعیتی تباه سوق داد؛ فرهنگی که هزاران سال دانش و هنر و ادب و معنا آفریده بود، در برابر ماشین سرمایه و قدرت نظامی غرب، از تحرک بازایستاد. ساختارهای اجتماعی و سیاسی‌اش فروپاشید، و سستی و انحطاط، خرافه و فقر، بر آن چیره شد.

در ایران نیز، از آن هنگام که ما غرب را بی‌چون‌و‌چرا پذیرفتیم، آن‌هم نه با نگاه انتقادی که با شورش از خویش، گذشته را به مثابه زنجیر، نه پیوند، تجربه کردیم. نگاه تازه‌ی ما به گذشته، نه چونان تکیه‌گاه، بلکه به مثابه منبعِ شرم و عقب‌ماندگی بود. آنچه زمانی افتخار و نشانِ هویّت ما بود، دیگر در چشم ما رنگ باخت. ما در مواجهه با غرب، گذشته‌ی خود را نه چونان سرچشمه‌ای زایا، که چون بار گناه و مایه‌ی تحقیر نگریستیم. تفاوت ما با غرب دقیقاً در همین‌جاست: غرب نیز گذشته‌ای پر از خشونت و جهل و تبعیض داشته، اما آن را در ساحت انتقاد نگریسته، نه تحقیر؛ آن را ابزار درک خود کرده، نه بهانه‌ی انکار خود. غرب، با گذشته‌اش درافتاد، اما از آن شرم نداشت؛ ما اما گذشته را سرکوب کردیم و از آن، بیمارگونه گریختیم.

یکی از نشانه‌های این بیماری، تجربه‌ی تاریخی شکست ایران از روسیه تزاری در جنگ‌های قرن نوزدهم و انعقاد عهدنامه‌ی ترکمانچای است. این شکست، نه فقط رویدادی سیاسی، که به‌تدریج بدل به یک تروما، یک «خودزخم‌بینیِ تاریخی» شد. ایرانی، بی‌آن‌که از زمینه‌ها و نیروهای پیچیده‌ی آن دوران درک روشنی داشته باشد، شکست را به جان خود گرفت و آن را به احساس گناه و ضعف بدل کرد. چنین تجربه‌ای، چون خاطره‌ای واپس‌زده، در ناخودآگاه ملی رسوب کرد و هنوز نیز، چون زخمی سربسته، روان جمعی ما را آزار می‌دهد. در این‌جا می‌توان از مفهوم روان‌زخم تاریخی «traumatisme historique» که در روان‌شناسی فرهنگی فرانسوی به‌کار می‌رود، بهره گرفت: جامعه‌ای که ناتوان از فهم و پردازش شکست تاریخی خود است، آن شکست را در ضمیر ناخودآگاه خود بازتولید می‌کند و به‌جای تحلیل، در احساس گناه و خودانکاری فرو می‌رود.

آنچه ما نیازمند آن‌ایم، نه گسست از گذشته، بلکه بازگشتی انتقادی و آزادمنشانه به آن است؛ بازگشتی نه در قالب ناسیونالیسم سطحی یا تاریخ‌پرستی باستانی، بلکه در قالب بازیافتن گذشته چونان نیرویی درونی برای ساختن آینده. همان‌گونه که هانری کربن نیز می‌گفت، سنت اگر صرفاً به مشایعت جنازه تقلیل یابد، چیزی جز مراسم خاک‌سپاریِ خویشتن نخواهد بود. «دسته ای از سنّت‌گرایان گمان می‌کنند که غرض از سنّت همانا دنباله‌روی صفِ مشایعانِ جنازه است. بر آنان که می‌دانند سنّت موقوف به چیزی دیگریِ‌ست, فرض است که آن صف را درهم بریزند و بپراکنند و سنّتِ موردِ نظر خود را به مثابِه ولادتی نو یا نوزاییِ معنوی خود به تجربه درک کنند و اگر اینان به طریقی که مذکور افتاد سنّتِ را در خود زنده نکنند، هر آینه از زمره‌یِ دنباله‌روان و مشایعانِ جنازه به شمار خواهند رفت و صَفِ آن‌ها را دراز تر خواهند کرد. سنت بالذاته باززایی است و هر باززایی تجدیدِحیاتِ سنّت است در زمانِ حال و از همین رهگذر است که می بینیم فعل سنّت (=انتقال) مستلزم انجام شدن در زمانِ حال است». (مجله معارف اسلامی شماره ۵ فروردین ۱۳۴۷).

اما منظور و برداشت ما از گذشته چیست؟ طرح‌ریزی برای تحقق بخشیدن به امکانات آینده، نفی گذشته است و نفی صورت‌هایِ اجتماعی و تاریخی، به عنوان صورتی که جای خود را به صورتِ دیگری می‌سپارد. برهم کنشِ این صورت‌ها و نفی یکی به معنای نابودی صورت دیگر و جایگزینی تمام عیارِ آن صورت نیست. نفی در اینجا در تعبیر دیالکتیکی، به معنی وحدت و ادغام نیروها است که نیروهای دخیل در سطحی بالاتر «سنتز» جدیدی پدید می‌آورند که می‌تواند به رشد و تغییر و تحول تعبیر شود. (آشوری، ما و مدرنیت).

اینکه در ایران امروز، سنت و گذشته جایگاه خود را از دست داده را نمی‌توان انکار کرد. در حالی که، ما با این گذشته و با این سنت در زمان حال بسر می‌بریم و زندگی می‌کنیم و همین امر نشانگر این است که سنت و گذشته هنوز با ما هستند و در افکار ما، رفتار شخصی و سلوک اجتماعی ما حضوری پُر رنگ و فعال دارند. هیچکس بهتر از ویلیام فالکنر[1] رابطه بین گذشته و سنت را این چنین مختصر و مفید بیان نکرده است: «گذشته هرگز نمرده است، گذشته حتی هنوز نگذشته است» ( ویلیام فالکنر، نمایشنامه مرثیه‌ای برای یک راهبه Requiem For A Nun ، پرده اول، صحنه سوم، ص ۷۳). این عبارت یکی از ژرف‌ترین و چندلایه‌ترین جمله‌های ادبی قرن بیستم است که نه‌فقط در دل «مرثیه‌ای برای یک راهبه» بلکه در سراسر اندیشه ادبی و فلسفی غرب طنین افکن شده است. این جمله همواره محل بحث منتقدان، فیلسوفان و روان‌کاوان بوده و تفاسیر متنوعی از آن ارائه کرده‌اند.

فالکنر با این عبارت، در واقع به «ماهیت زمان» و «پیوستگی ناگسستنی گذشته با حال و آینده» اشاره می‌کند. برخلاف نگاهِ خطی و ساده‌انگارانه به زمان (که گذشته، حال و آینده را جدا از هم می‌داند)، فالکنر باور دارد که «گذشته همچنان در حال زندگی می‌کند»، درون شخصیت‌ ما، جامعه‌ی ما، خاطرات، زخم‌ها و حتی ساختارهای قدرت. همین عبارت را مارتین هایدگر تحلیلی فلسفی و وجودشناختی می‌کند و زمان را نه به صورت تقویمی، بلکه به عنوان «تجربه‌ای سیال و هم‌پوشان که گذشته، حال و آینده در هم تنیده‌اند، می‌فهمد». (نک: مارتین هایدگر، هستی و زمان، فصل سوم، صص 66-61). اما از منظر روانشناختی (به‌ویژه تحلیل‌های فرویدی و یونگی)، گذشته‌ای که «هنوز نگذشته» همان «تجربه‌های سرکوب‌شده، ناخودآگاه جمعی، یا ترومای دفن‌شده» است.

در آثار فالکنر، شخصیت‌ها اغلب گرفتار گذشته‌اند: گذشته‌ای خانوادگی، نژادی، یا اخلاقی که بر دوش آن‌ها سنگینی می‌کند. به‌ویژه در جنوب آمریکا، که فالکنر به آن تعلق داشت، «تاریخ برده‌داری، نژادپرستی، جنگ داخلی و گناه‌های ملی» که در اثر جیم والیس Jim Wallis تحت عنوان «گناه اولیه آمریکا America's Original Sin صص 2-1) آمده، که باور دارد این گذشته هنوز میان آمریکاییان جنوبی زنده ‌است. ریچارد گِرِی، منتقد ادبی آمریکایی نیز در نقد این نمایشنامه، گذشته را نه یک خاطره، بلکه یک ساختار تعیین کننده می‌بیند (نک: تاریخ ادبیات آمریکایی، ریچارد گری Richard Gray, A History of American Literature، 2004، ص 350). نتیجه آنکه عبارت فالکنر یک «دعوت به مواجهه با گذشته» است؛ نه به‌مثابه خاطره‌ای دور، بلکه به‌عنوان نیرویی زنده و مؤثر. این جمله ما را وا‌می‌دارد که از خود بپرسیم: آیا می‌توان از گذشته فرار کرد؟ آیا جامعه‌ای که گذشته‌اش را دفن نکرده، می‌تواند آزاد باشد؟ آیا مسئولیت اخلاقی ما فقط مربوط به زمان حال است؟

برای روشن شدن مطلب اجازه دهید آن را با یک مثال کاملاً ملموس و زنده در میان ما ایرانیان توضیح دهم: «عاشورای حسینی» که افزون بر یک هزاره است که شیعیان در غم جانسوز آن واقعه «سوگوار»اند. آیا آیین سوگواری عاشورا نوعی «تکرار گذشته» است و چگونه می‌توان این سنت را با مفهوم «فالکنری» زمان، یعنی «گذشته‌ی زنده» مقایسه کرد؟ باید گفت زمان از منظر نگاه شیعی: گدشته‌ای در زمان حال است. در سنت شیعه، عاشورا فقط یک واقعه‌ی تاریخی نیست که در سال ۶۱ هجری در کربلا رخ داده باشد؛ بلکه، «هر سال و هر ماهِ محرم»، آن گذشته در زمان حال بازسازی و باز زیسته می‌شود. عاشورا نه فقط یادآوری، بلکه زیستِ مجدد یک امر «قدسی و تراژیک» است.

در شعارهایی چون «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا»، گذشته‌ای جاودانه ساخته می‌شود که نه در گذشته، بلکه در اکنون جاری و ساری است. برخلاف بسیاری از سنت‌های دینی که سوگواری را به «پایان دادن غم» پیوند می‌زنند، در سنت شیعی: سوگواری نوعی زنده نگه‌داشتن «حقیقت تاریخی» است؛ که گهگاه هم شکل اعتراض سیاسی و آگاهی‌بخش به خود می‌گیرد. در تاریخ ایران، در برهه‌هایی، سوگواری مُحَرم ابزاری بوده برای مقابله با ظلم و بازسازی هویت جمعی. همانطور که فالکنر می‌گوید: «حقیقت، مرثیه می‌خواهد، نه فراموشی». اما آیا تکرار، همیشه رهایی‌بخش است؟ نباید فراموش کرد که تکرار بی‌پایان گذشته -بدون امکان نقد و بدون افق آینده- می‌تواند جامعه را در چرخه‌ای بسته و معلق نگه دارد. اگر عاشورا فقط به تکرار نمادین فاجعه‌ای در گذشته محدود شود و نتوان از آن، پرسش‌هایی تازه درباره‌ی عدالت، رنج، و رهایی در روزگار خود از آن بیرون کشید، آن‌گاه از آیینی زنده، به «سنتی ایستا و پر تکرار» تبدیل می‌شود، چنانکه شده است.

کافی است گهگاهی به اجرای مراسم عاشورا در حال حاضر نظر بیفکنیم که با طبل‌های غول پیکر و با کیبورد و سایر آلات موسیقی و با آهنگ‌های قدیمی ایرانی که ترانه‌های آن با سروده‌های آیینی و مذهبی جایگرین شده بیاندازیم که دیگر آن شور مذهبی و بیدارسازی وجدان را نمی‌توان در این مراسم یافت؛ و تنها به یک «جشن و سُرور» و محل «ملاقات جوانان» که هیچ مکان دیگرِ آزادی را در جامعه سراغ ندارند، تبدیل شده است. به قول والتر بنیامین: «....بنابراین «گذشته‌ی نگذشته» هم تهدید است و هم فرصت؛ تهدیدی که ما را در چرخه تکرار قرار می‌دهد و در عین حال می‌تواند فرصتی برای تحول و بازسازی باشد». اینجاست که فالکنر در نمایشنامه خود مقوله‌ی حافظه‌ی دینی را مطرح می‌کند و به تعبیری خواهان یک «تسویه حساب» با حافظه‌ی دینی می‌شود. «سوگواری دینی» هم می‌تواند راهی برای تکرار و ماندن گذشته باشد و هم امکانی برای نقد و پالایش آن و بهره‌گیری از گذشته در زمان حال. در واقع پرسش بنیادی فالکنر این است که آیا می‌توان با گذشته زیست، بی‌آن‌که در آن مدفون شد؟ و آیا می‌توان از سوگواری، نیرویی برای رهایی ساخت؟ فالکنر از «گذشته‌ای که نگذشته» حرف می‌زند، چون جامعه‌ی او هنوز با گذشته‌اش کنار نیامده؛ ما نیز همین وضعیت را امروز داریم. باید بتوانیم این گذشته را بار دیگر واکاوی کنیم و از صافی زمان و نیازهای این دوران بگذرانیم. آنچه در حافظه‌ی تاریخی ایران، هم قدرت سیاسی و هم فرهنگ دینی، گذشته را به حال آورده‌اند -گاه برای معنا و گاه برای مشروعیت- بوده است. امروز هر دو این مضامین یعنی معنا و مشروعیّتی که نظام برای رخدادهای تاریخی قائل است با تردید جدی رو-به‌-روست. ما امروز با گذشتهِ تاریخ خود قطع ارتباط کرده‌ایم و این به معنایِ جایگزین شدن حافظه‌ی تاریخی با یک نوع «گذشته سازی» تقلبی است، که برای جامعه و به ویژه نسل جوان خسارت آفرین است.

ما به جای تحلیل و فهم گذشته، اغلب گذشته سازی کرده‌ایم، برای همین هم، اندک اندک ارتباط‌مان را با گذشته از دست داده‌ایم و در نهایت از تاریخ و سنّت خود هم تهی و هم بیگانه شدیم. حاکمیت می‌کوشد گذشته را یکدست سازد و محملی برای مشروعیّتِ سیاسی خود بیافریند و اسم آن را هم گذاشته سنّت و شریعت و می‌کوشد آینده را نیز وفق قوانین گذشته «فقه» سروسامان دهد. فقهی که هیچ تناسبی با حال و روزگار کنونی ندارد و جز ایجاد مشکل و مزاحمت توان دیگری در چنته سنگین خود نمی‌یابد. این نسل از آن فقه و مقررات مذهبی و از این حاکمیتِ بی‌کفایت به ستوه آمده؛ نسلی است که حافظه‌ی تاریخی ندارد و مستعدِ پذیرش شعارهای واپس‌گرایانه و قبول رادیکالیزم و بنیادگرایی و پوچ‌گرایی است. نسلی که، در گرداب بی‌تعادلی میان گذشته و نامعلومی آینده به سر می‌برد و نمی‌تواند در این گرداب متعفنی که به نام مذهب ساخته‌اند، تعادل شخصیتی و اجتماعی خود را بازیابد.

از اینگونه مثال‌ها که چگونه گذشته هنوز در میان ما، افکار ما و حتی زندگی روزه‌مان حضور دارد می‌توان فراوان بافت: در جامعه‌ی ما، گذشته صرفاً یک خاطره یا واقعه‌ی تاریخی نیست؛ بلکه «یک حقیقت زنده و فعال» است که در قالب‌های مختلف چون: متون دینی و روایی، آیین‌ها و مناسک، زبان، ضرب‌المثل، اسطوره و مرثیه، ساختارهای قدرت و مشروعیت سیاسی، هنوز زنده و فعال است. ما گذشته را به یاد نمی‌آوریم اما در آن زندگی می‌کنیم.

واکنش جامعه‌ی ایرانی امروز نسبت به گذشته، نه احیای آگاهانه‌ی میراث فرهنگی و فکری، بلکه یا گسستی کور و پرطمطراق از آن است به نام «پیشرفت»، یا تمجیدی بی‌ریشه و بی‌مایه در قالب تقدیس بی‌تأملِ بزرگانِ شعر و ادب. در این دوگانه‌ی متناقض، گذشته یا به‌تمامی حذف می‌شود، یا چونان جسدی مومیایی‌شده، در موزه‌ی افتخارات ملی، بی‌هیچ تأثیر زنده و زاینده‌ای، بر طاقچه‌ی غرورهای تصنعی نهاده می‌شود. جامعه به نام‌هایی چون حافظ، سعدی، خیام و فردوسی می‌بالد، اما از اندیشه و سنت عقلانی آنان و نیز متفکرانی چون ابن‌مسکویه، ابوحیان توحیدی، فارابی، رازی، ابن‌سینا و بیرونی بی‌خبر است؛ نام را دارد و نشان را فراموش کرده است.

فرهنگ عمومی، از گوهر زندگی‌بخش سنت‌های اندیشه‌ورزانه و انسان‌گرای گذشته فاصله گرفته، اما همچنان از زخم‌ها، تعصب‌ها و سکون‌های آن گذشته‌ی حل‌نشده در رنج است. گذشته، چون زخمی التیام‌نیافته، در ناخودآگاه جمعی ما لانه کرده و در تضاد میان فرم و معنا، در ساحت زبان، هنر، اخلاق و سیاست، سربرمی‌آورد. ما این گذشته را چونان عیبی پنهانی در خویش حمل می‌کنیم؛ گویی نقصی ذاتی است که هنگام دیدن خود در آیینه‌ی تمدن غربی، چون صورتی کژ و ناقص، ما را شرمنده می‌سازد.

از سوی دیگر، حاکمیتی که خود برآمده از لایه‌های کهنه‌ی همین تاریخ است، به نام بازگشت به «سنت اسلامی» درصدد پاک‌کردن صورت‌مسأله‌ی تاریخ ایران است. اما این حاکمیت نه بازخوانی خلاقانه و روشن‌فکرانه از گذشته دارد، نه توان مفهومی برای نوسازی سنت. آنچه ارائه می‌کند، تقلیدی بدقواره و واپس‌گرایانه از حکومت صدر اسلام است، آن‌هم نه با خوانشی تمدنی، که با ابتدایی‌ترین و محدودترین روایت‌ها. این است تضاد بنیادینی که جامعه‌ی ما را دچار بحران کرده است: مردم، یا گذشته را یکسره وانهاده‌اند یا از آن می‌گریزند، و حکومت نیز گذشته‌ای جعلی و آغشته به ایدئولوژی را تحمیل می‌کند. با این‌همه، مسئله آن نیست که گذشته را طرد کنیم یا آن را همچون میراثی مادی گرد آوریم.

مسئله، بازیافتن معنای زنده‌ی آن گذشته است. چنین بازیافتنی نه به شیوه‌ی تاریخ‌نویسی خطی یا باستان‌شناسی صرف، بلکه از راهی تأمل‌گرایانه، انتقادی و خلاق ممکن است. باید آن عناصر زایا و بالنده را از دل سنت بیرون کشید، در زبان، در هنر، در فلسفه و در شیوه‌ی زیست امروزی دمید و آن را از انحصار حکومت و سیاست‌زدگی بیرون کشید و به صاحبان اصلی‌اش، یعنی نویسندگان، هنرمندان و اندیشمندانی سپرد که به این خاک دلبسته‌اند و از ایرانی‌بودن خود شرم ندارند، بلکه آن را پشتوانه‌ای برای رفتن به سوی آینده می‌دانند.

سنت نه جسمی مرده و جدا از ما، که همان توانایی زیستن است که از دل تکرارها و تجربه‌های گذشته، در جان ما جاری می‌شود. همچنان که انسان با ممارست و تمرین، مهارت می‌یابد، جامعه نیز با یادآوری و رجعتی خلاق به پیشینه‌اش، توان زیستن در اکنون را می‌آموزد. ملت‌هایی که سنت را انکار می‌کنند، چنان‌اند که گویی هر بار باید از نو راه رفتن بیاموزند، و این یادگیری مدام، آن‌هم در تکرار خطاها، جامعه را در چرخه‌ای از آزمون‌های بی‌ثمر گرفتار می‌کند. تاریخ ایران در سه چهار قرن گذشته، شاهد این تکرار ملال‌آور است: همان مشکلات، همان بحران‌ها، همان ندانم‌کاری‌ها، با صورتی نو اما ماهیتی ثابت. عبید زاکانی در رساله‌ی «دلگشا» با طنز گزنده‌اش تصویری از این چرخه‌ی تکرار می‌دهد:

«لؤلؤی (دلقک) با پسر خود مجادله می‌کرد... چند بار تو را گفتم که معلق‌زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن، تا از عمر خود برخوردار شوی... به خدا اگر نشنوی، تو را به مدرسه اندازم تا آن علمِ مرده‌ریگ ایشان نیک بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت بمانی...» (عبید زاکانی، رساله‌ی دلگشا، بخش عاقبتِ کسب علم).

عبید در قرن هشتم هجری می‌زیست (زاده ۶۹۰ یا ۷۱۰، درگذشته ۷۷۲ ق)، اما آنچه گفت، اگر تاریخ نِگارِش آن را ندانیم، می‌تواند تصویری از جامعه‌ی امروز ما باشد. گویی در این ششصد و اندی سال، هیچ دگرگونی بنیادینی رخ نداده است. تنها پوشش و صورت عوض شده‌اند، اما ساختار بحران و تکرار خطا، همان است که بود. و این، نشان می‌دهد که ما نه تنها سنت خود را نفهمیده‌ایم، بلکه درکی از معنای سنت به‌مثابه امکانِ تحول نداریم. سنت را یا برچسبی عقب‌مانده می‌دانیم یا مقبره‌ای زینتی، نه منبعی پویا برای خلق جهانی نو. این در حالی‌ست که اگر سنت، چونان اندیشه‌ای زنده، در جان جامعه نفوذ کند، می‌تواند از دل گذشته، آینده‌ای رهایی‌بخش بیرون کشد.


[1] . ویلیام کاتبرت فالکنر ‏(۲۵ سپتامبر ۱۸۹۷ - ۶ ژوئیهی ۱۹۶۲) نویسندهی آمریکایی و برندهی جایزهی نوبل ادبیات بود. فالکنر در سبک‌های گوناگونی شامل رمان، داستان کوتاه، نمایش‌نامه، شعر و مقاله صاحب اثر است. شهرت وی عمدتاً به خاطر رمان‌ها و داستان‌های کوتاهش است که بسیاری از آن‌ها در شهر خیالی یوکناپاتافا اتفاق می‌افتد که فالکنر آن را بر اساس ناحیهی لافایت، که بیشتر زندگی خود را در آنجا سپری کرده بود و ناحیهی هالی اسپرینگر خلق کرده‌است. فالکنر یکی از مهم‌ترین نویسندگان ادبیات آمریکا و مشخصاً ادبیات جنوب آمریکا می‌باشد. با این‌که اولین آثار فالکنر از سال ۱۹۱۹، و بیشترشان در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ منتشر شده بود، وی تا هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل در سال ۱۹۴۹ نسبتاً ناشناخته مانده بود. حکایت و رمان آخر او چپاول‌گران برندهی جایزهی پولیترز داستان شدند. در سال ۱۹۹۸، مؤسسه کتابخانه نوین، رمان خشم و هیاهوی او را ششمین کتاب در فهرست صد رمان برتر انگلیسی قرن بیستم قرار داد که رمان گوربه‌گور و روشنایی در ماه اوت هم در این فهرست قرار دارند. رمان آبشالوم، آبشالوم! او هم اغلب در فهرست‌های مشابه گنجانده می‌شود. او بزرگ‌ترین نویسندهی آمریکایی بین دو جنگ جهانی شناخته می‌شود.



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy