مقدمه:
ایران، سرزمینی که روزی از خاکش خرد و دانش برمیخاست و آفتاب حکمت از افقش طلوع میکرد، امروز بر آسمانش غبار سیاستزدگی نشسته و چراغ تدبیرش زنگار لجاج پوشانده است. مردمانش با گنج صبر و قناعت، هر روز بار فقر و فراموشی را بر دوش میکشند، و آنان که باید مرهم باشند، در بزم شعار و خودستایی، کاسههای غرور خود را پر میکنند.
مغزهای زنگزده و دفتر سیاست کهنه
در دستگاهی که عقل باید بر سریر بنشیند، اکنون عادت، تعصب و خودشیفتگی بر تخت نشستهاند. مغز تدبیر سالهاست که در زنگار خرافه و خودبینی پوسیده، و خردمندان یا خاموشاند یا در تبعید اندیشه. هر که زبان از گفتوگوی نو بگشاید، به تهمت سستی و سازش نشان میشود؛ و هر که در باد شعار بپیچد، در مسند منزلت جای میگیرد.
سیاستورزان امروز چناناند که گویی بر نقشه جهان چشم بستهاند و در آینه کوچک خود جهان را میجویند. بیهقی اگر زنده بود، مینوشت:
"این قوم خرد در خواب دارند و تدبیر در زنجیر؛ و هرچه از ایشان آید جز فرصتسوزی و بیخردی نیست."
فرصتهای از کف رفته
سالهاست که هرگاه جهان در گفتوگو بر ایران گشوده، اهل سیاست ما، از بیم عقل، در را به روی خود بستهاند. یک روز در وین، روزی در ژنو و اکنون در شمو شیخ، جایی که سران عالم به مشورت نشسته بودند، ما، چون مسافری بیکفش، بر در مهمانی خرد ایستادیم؛ نه از آن که دعوت ما نبود، بلکه از آن که ادب حضور ندانستیم.
در آن مجلس جهانی، جایی بود برای ایران، اگر صاحب تدبیر میداشت؛ فرصتی بود تا نام کشور از دفتر انزوا بیرون آید و اندکی نور امید بر چهره مردم خسته بتابد. لیک باز، آنان که زمام دیپلماسی در دست دارند، به جای تدبیر، با تسبیح شعار بازی کردند و به جای مذاکره، خطبهای از خودستایی خواندند.
دریا لبریز بود از گوهر فرصت، لیک صیادان ما در خواب بودند.
دیپلماسی فشل و بینش پوسیده
دیپلماسی این قوم چنان است که هرگز به جای گفتوگو، فریاد برمیدارد. هرچه جهانیان با عقل سخن گویند، ایشان با ترازوی ایمان خود وزن میکنند. از میان قدرتهای جهان، نه دوست باقی گذاشتند و نه فرصت، و هر بار که از در لجاج درآمدند، با دستان خالی بازگشتند، لیک با زبان پرادعا.
چه فرق است میان عزت و عناد؟ آن از خرد برمیخیزد و این از کوری مغز. اگر سیاست هنر مصلحتجویی است، ایشان آن را علم فرصتسوزی ساختهاند؛ و اگر دیپلماسی پلی است میان ملتها، آن پل را از سنگ شعار بنا کردهاند که هر بار فرو میریزد.
ملت و نان و نای امید
در این میان، مردم، بیپناه و فرسوده، در کوچههای تورم و تنگدستی میگردند و هر روز از فردا ناامیدتر میشوند. در خانهها دیگر صدای رویا نیست، فقط صدای چرتکه است و آه. جوان، به جای ساختن، به رفتن میاندیشد؛ و پیر، به جای دعا برای وطن، به نان شب میاندیشد.
اما حاکمان، در بامهای بلند، از پیروزیهای خیالی سخن میگویند و در هر شکست، فتحی میبینند که جز ایشان کسی نمیبیند. امید، آخرین نان ملت است؛ و اینان همان را نیز در تنور بیخردی سوزاندهاند.
---------------------------
پایان سخن:
ایران اکنون بر سر دو راهی است: یکی راه خرد و گفتوگو، و دیگری راه شعار و انزوا. اگر روزی مردان سیاست از خواب لجاج بیدار شوند و بدانند که عزت وطن نه در فریاد که در فهم است، آنگاه شاید از این خاکستر ققنوسی برخیزد که پرهایش از دانش باشد و نغمهاش از گفتگو.
تا آن روز، این ملک قصهای است غمانگیز از فرصتهای سوخته و مغزهایی زنگ زده که در میان جهان بیدار، هنوز در رویای قدرت خویش خفتهاند. هر که بر بام کهنه نشیند، گرچه خورشید برآید، در خانهاش همچنان تاریکی است.
پارسا زندی ( مشاور حقوقی )
Wednesday, Oct 15, 2025

















