رحیم قمیشی
فرماندهام در جبهه را میشناسی. اسمش اسماعیل بود، اولش در یکی از عملیاتها یک دستش را از دست داد، بعداً هم خودش شهید شد. دو دخترش هم پس از او فوت شدند.
هر وقت عملیات تمام میشد، ما را چند دسته میکرد، هر کدام باید به چند مجروح بستری در بیمارستان، از تیپ یا گردانمان سر میزدیم.
من، پس از آزادی از اسارت، اگر چه دیگر اسماعیل نبود، سعی کردم سفارشش را فراموش نکنم، هر وقت فرصتی دست میداد باید سری میزدم به جانبازهای بستری در آسایشگاهها.
آقای شمخانی!
یکبار که رفتم جانبازی قطع نخاع از گردن، از من خواست او را ببرم حیاط آسایشگاه و فضای باز، که نمنم باران شروع شده بود. خیلی کیف میکرد.
وقتی گفت ما جانبازها عمرمان آنقدرها طولانی نیست که صبر کنیم، ببینیم کِی وضع میخواهد خوب بشود، خیلی ناراحت شدم. گفتم چه حرفیست میزنی عزیزم.
خودم هم باور نکردم، تا سال بعد که رفتم و دیدم عکسش آویزان است به دیوار آنجا.
آقای شمخانی!
آخرین باری که رفتهای آسایشگاه جانبازها، کِی بوده؟
همان بچههای نازنینی که پشت بیسیم به آنها میگفتی بروید جلو نترسید، خدا با ماست!
دیدهای ورودی آسایشگاه، عکس جانبازهایی را به دیوار نصب کردهاند، که قبلاً آنجا ساکن بوده و الان شهید شدهاند.
دیدهای تعداد عکسها از تعداد جانبازهای بستری بیشتر شده!
یکیشان همان جانبازی که آرزوی دیدن ریزش نمهای باران را داشت.
من به کسی نگفتم چرا دیگر به آن آسایشگاه نرفتم. آخرین باری که رفتم، جانبازی گفت ویلچرش مشکل دارد. میخواست کمکش کنم ویلچر مناسبی بخرد. میگفت چند سال است بنیاد ویلچر جدید به آنها نداده...
و من نتوانستم.
وضع خودم بدتر از او شده بود!
آقای شمخانی!
من که نمیتوانستم یک ویلچر برای او بخرم، میرفتم برای چه؟
میگفت مقامات دروغ میگویند به ملاقاتشان میروند، میگفت سالهاست هیچ مقامی به دیدنشان نرفته!
من که نمیتوانستم مقامات را وادار کنم بروند و به دردهای آنها برسند، میرفتم چهکار؟
دیگر نرفتم. منهم مثل آنها شده بودم، درمانده!
نگاهم به آسمان، کی خدا بخواندم...
امروز کلیپی از عروسی دخترت دست به دست میشد. انشاالله کنار شوهرش به خوشبختی رسیده باشد...
به دخترت گفتی جانبازها چه میکشند؟
به همسرت که اصرار کرده بود حتماً عروسی باید لاکچری باشد گفتی چند هزار نفر با فرمان تو الان خانهنشینند؟
گفتی چقدر از آن بچههای ناز به زیر خاک رفتند؟
آقای شمخانی!
میگویند پسرانت دهها کشتی صاحب شدهاند.
حتماً حواسات بوده پولشان حلال باشد.
آنها را چطور؟ بردهای جانبازها را ببینند!
به آنها گفتهای در جانباز شدن آنها چه نقشی داشتهای!
فقط دلم خواست بپرسم؛
با آن هزینه عروسی، چند ویلچر میشد تهیه کرد؟
با پول یک کشتی از پسرانت چند تا؟
آقای شمخانی!
پخش کردن کلیپ خصوصی شما درست نبوده، اما آن دنیا هم از خدا قول گرفتهای همه چیز را سانسور کند؟
جایی تو را ببرد، که هیچ کسی نباشد؟
قرار نیست با آنها که فرستادی شهید شوند، مواجه شوی؟
فکر نکردی میپرسند اینهمه پول از کجا رسید؟
بپرسند سری هم به همرزمهایشان زدی یا نه!
نمیپرسند چه شد آن داستانها که از آینده میگغتی؟
نمیپرستند وضع مردم چرا آنهمه بد شد
و وضع شما آنهمه خوب...
آقای شمخانی!
خیلیها فکر میکنند دنیا مسابقهای است!
الان حس موفقیت در آن مسابقه را داری؟
هم تو، هم رحیم، هم محسن، چطور توانستید آن همه بد شوید...
چطور توانستید همه چیز را فراموش کنید؟
دنیا چقدر قدرت داشت و ما نمیدانستیم!
قدرت چقدر خواستنی بود و ما نمیدانستیم!
مبارکت باشد
مبارکت باشد
فقط دعا کن
همه چیز همینجا تمام شود!
یک وقت آن دنیایی نباشد.
یک وقت مردم معادله را تغییر ندهند!
یک وقت خدایی نباشد...

"فرزانه جان" علی خامنهای زیر ذرهبین

شمخانی چه پاسخی دارد؟ دختر سینهبازش در جمع عمومی