از رضاشاه تا ماچادو؛ دو مسیر متفاوت از سیاست ایدئولوژیک به واقعگرایی ملی
در تاریخ کشورهای توسعهنیافته، همیشه دو منطق سیاسی در تقابل بودهاند:
یکی منطق منافع ملی، که هدفش نجات کشور از فقر و عقبماندگی است،
و دیگری منطق ایدئولوژیک چپگرایانه، که سیاست را نه ابزار توسعه، بلکه صحنه جنگ با «امپریالیسم غرب» میبیند.
این دو نگاه را میتوان در دو چهره متفاوت دید:
در ماریا کورینا ماچادو، رهبر اپوزیسیون ونزوئلا و برنده نوبل صلح ۲۰۲۵،
و در تجربه تاریخی رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی در ایران.
ماچادو: رئالیسم ملی در برابر ایدئولوژی ضدامپریالیستی
ماریا کورینا ماچادو در گفتوگو با دونالد ترامپ جونیور جملهای گفت که شجاعت فکریاش را آشکار میکند:
« فراموش کنید عربستان سعودی را، ما منابع نفتی بیشتری داریم، یعنی پتانسیلی بی نهایت. ما قرارست بازارها را باز کنیم، تمام صنایع مان را به بخش خصوصی واگذار کنیم. ونزوئلا منابع عظیمی دارد، نفت،گاز، مواد معدنی، زمین، فناوری، و یک موقعیت استراتژیک»
در کشوری که نیمقرن زیر سلطه گفتمان ضدامپریالیستی زیسته، چنین سخنی جسورانه است.
او نه از جنگ با غرب، بلکه از تعامل سازنده با جهان برای بازسازی کشورش سخن می گوید.
و پس از دریافت نوبل صلح گفت:
«من بخشی از یک جنبش بزرگ هستم؛ فروتنم، سپاسگزارم و مفتخرم. این جایزه از آنِ میلیونها ونزوئلایی است که برای آزادی و صلح همهچیزشان را فدا کردهاند.»
ماریا کورینا ماچادو، با همه محدودیتها و تهدیدها،
نگاه او یادآور همان واقعگرایی سیاسی است که در ایرانِ دوران پهلوی دیده میشد:
ایمان به اینکه توسعه و رفاه بدون تعامل با جهان ممکن نیست.
پهلوی ها و پروژه نوسازی ملی
« روشنفکرچپ ایرانی» دهههاست شاهان پهلوی را به «وابستگی» متهم میکنند،
اما کمتر کسی پرسیده است اگر این پدر و پسر (بنا به ادعای شما) دستنشانده بیگانگان بودند، چرا در جهت منافع آنها عمل نکردند؟ چرا به جای وابسته ترکردن ایران به آن کشورها، با چنین وسواسی برای پیشرفت و توسعه که شرط نخست استقلال هر کشور است شتاب داشتند؟
چرا «عامل انگلیس» یا «نوکر آمریکا» باید اقداماتی انجام دهد که نه تنها در راستای منافع آن کشورها نیست، بلکه گاه مستقیماً با منافع استعماریشان در تضاد است؟
رضاشاه: از ویرانه تا دولت مدرن
وقتی رضاشاه به قدرت رسید، ایران کشوری نیمهفئودالی،گرفتار فقر و ناامنی، و بدون ارتش منظم، جاده، نظام آموزشوپرورش و نهاد حاکمیت مرکزی بود که سیاستگذاری هایش در سفارتخانه های روس و انگلیس دیکته میشد.
اماتنها در کمتر از دو دهه:
• ارتش ملی و مرزبانی ایجاد کرد؛
• نظام قضایی مدرن و دادگستری مستقل تأسیس نمود؛
• راهآهن سراسری ساخت که نه در خدمت استعمار بلکه در خدمت یکپارچگی ملی بود؛
• مدارس نوین، دانشگاه تهران و نظام آموزش مدرن را بنیان گذاشت؛
• لباس و نظام اداری را یکدست کرد تا ایران از چهرهٔ قبیلهای به دولت ملی تبدیل شود؛
• و برای نخستینبار کنترل کامل بر نفت و قراردادهای خارجی را در دست گرفت.
کدام کشور استعمارگری از تشکیل ارتش ملی و حذف گردنکشان و عوامل دست نشانده آنها و یا لغو امتیازات خارجی نفع برد؟
کدام انگلیسی یا روسی از استقلال قضایی و نوسازی بوروکراسی ایران سود برد؟
واقعیت این است که رضاشاه برای نخستینبار پس از قرنها، مفهوم «حاکمیت ملی» را در ایران بازآفرید.
محمدرضاشاه: توسعه، دیپلماسی و استقلال
محمدرضاشاه پهلوی راه پدر را ادامه داد، اما در مقیاسی جهانیتر. او ایران را در سه دهه به یکی از قدرتهای نوظهور آسیا بدل کرد:
• رشد اقتصادی دهساله ۱۱ درصدی در دهه ۵۰ میلادی (از بالاترین نرخهای جهانی)؛
• عضویت فعال در سازمانهای بینالمللی و ایفای نقش اصلی در سیاست منطقهای؛
• انقلاب سفید و اصلاحات گسترده اقتصادی و اجتماعی؛
• سرمایهگذاری عظیم درزیرساختهای کشورو همچنین صنعت فولاد، پتروشیمی، بندر و سدسازی، انرژی و آموزش عالی؛
• ارتقای جایگاه بینالمللی ایران بهعنوان ستون ثبات خاورمیانه؛
• و سیاست مستقل «دوستی با غرب، همکاری با شرق» بدون وابستگی ایدئولوژیک.
در اوج جنگ سرد، ایران هم با غرب و هم با شرق رابطه داشت؛ با شوروی معامله گاز و ذوب آهن داشت در حالیکه همزمان با آمریکا و اروپا نیز همکاری صنعتی و آموزشی گسترده داشت.
چنین سیاستی، را نمیتوان « وابستگی» نامید، بلکه نوعی توازن هوشمندانه بود که استقلال واقعی را تضمین میکرد.
غرب ستیزان و دستآوردهایشان در مقابل، آنانی که با شعار «استقلال از غرب» به قدرت رسیدند، در عمل کشور را به وابستهترین شکل ممکن درآوردند -- وابسته به چین، روسیه و بازار سیاه.
نتیجه چنین استقلالی، نه پیشرفت بلکه فقر، انزوا و نابودی اعتبار بینالمللی ایران بود.
رضاشاه و محمدرضاشاه که به تعامل با غرب متهم میشدند، ایران را ساختند؛ و جمهوری اسلامی که به استقلال میبالد، ایران را ویران و اعتبارش را در عرصه جهانی مضمحل نمود!
روشنفکران چپ و میراث ضداستعماری
روشنفکرچپ ایرانی هنوزهم باهمان ذهنیت قرن سپری شده میاندیشد .او همچنان در نبرد خیالی با استعمارو امپریالیسم به سر میبرد، درحالیکه جهان مدرن بر پایه همکاری، فناوری و سرمایهگذاری مشترک بنا شده است.
آن ذهنیت ضدبیگانه، که روزی مایه شور انقلابی بود، امروز سد و مانعی است که راه پیشرفت ایران را بسته است. در عصر ارتباطات و اقتصاد جهانی، بیگانهستیزی فقط به معنای خودتحریمی و عقبماندگی و انزواست.
جمهوری اسلامی با شعار استقلال، ایران را از جهان جدا کرد و امروزکشورما تقریباً از گردونه مبادلات جهانی حذف و از مسیر توسعه و پیشرفت خارج شده است؛ در حالیکه کشورهایی چون کره جنوبی، امارات، ترکیه و حتی ویتنام، با پذیرش قواعد اقتصاد جهانی به قدرتهای نوظهور بدل شدهاند.
درس ماچادو برای نخبگان ایرانی
ماریا کورینا ماچادو، با پذیرش واقعیتهای جهان امروز، نشان داد که وطنپرستی با همکاری جهانی تعارض ندارد. او همان کاری را میکند که پادشاهان پهلوی در قرن بیستم انجام دادند: ایستادن در برابر پوپولیسم و ایدئولوژی زدگی، و تکیه بر منافع ملی.
اگر روشنفکران ایرانی روزی درک کنند که «وابستگی» واقعی، وابستگی به جهل و ایدئولوژی است، و تعامل عقلانی با جهان تهدید نیست بلکه فرصت است، شاید آن روز ایران نیز بتواند راه ناتمام پهلویها را ادامه دهد --
راهی که مقصدش نه شرق است و نه غرب، بلکه پیشرفت و سربلندی ایران و ایرانیان است.

















