چرخی می زنم درمقابل آئینه قدی که به دیوار هال خانه آویزان است، می ایسیتم وبه دقت به چهره خود نگاه می کنم. چهره ای که گذر زمان هر روزپای خود را سنگین تر بر آن وبر تمامی وجودم می نهد.شیار های عمیقی که نشان از گذرحیاتی سنگین وآمریت زمان دارد.
چهره ای که بمن یاد آوری می کند که فرصت اندک است! خود را دریاب در این اندک زمان باقی مانده تلاش کن که گرفتار کمند دشمن خوئی، کمند منیت های فردی، زیاد خواهی نگردی .سخت است بعد هفتاد واندی سال که اکثر واکنش های تو شرطی گشته وبگونه ای به شخصیت تو بدل گردیده .خود را بی پروا در آزمون خطا سنجی زمان قرار دادن و سرتسلیم فرود آوردن در برابرنتیجه عملی که زمان نادرستی آن را آشکار کرده است.
این بزرکترین وتلخ ترین چالش پیران در برابر استاد زمانه است .نهراس تن به چالش بده هرچند که مخالف نظر تو باشد."پیر مرد از نو شدن تفکر ونقد منصفانه راه رفته نهراس!باشد که در واپسین سال های زندگی دریچه های نوینی از نگاه به مبارزه برای رهائی انسان بر تو گشوده شود."
به عمق چشمانم خیره می گردم این منشور اعجاب انگیز حیات!که می تواند هم انعکاس دهنده واقعیت بیرون باشد وهم نشانه آتش حیات در اندرون. نشانه اندوه ، نشانه شادی ، عشق وامید .هیچ منشوری در جهان نمی تواندانعکاسی چنین عمیق و دقیق از واقعیت ای پیرامون را از خود عبور دهد و منعکس کننده اشتیاق نهفته در چشم یک انسان باشد. اگرما قادر به باز خوانی بلا واسطه خود در آئینه پیش روی خود نباشیم. بازنده اصلی در این دوران کوتاه بازیگری خود در صحنه تئاتر زندگی خواهیم بود.بدون این بازنگری جهان چه میزان عبوس، سخت ، تاریک وغیر قابل تحمل می گردید.
نگاه عمیق به آئینه وگشت وگزاری در گستره چشم ،عبور از منشور آن ونفود به زیبائی های زندگی که بیشتر از یکبار نصیب انسان نمی گردد.بما این امکان را میدهد تا زندگی کنیم،به تک تک اجزای زندگی خیره شویم، با غم های آن در آویزم ،بر لحظات سخت آن طاقت آوریم و از لحظات شادی بخش آن نیرو گیریم.
حسی های غریبی که تا واپسین دم حیات با آدمی است. حس ولذت عجین شده با زیبائی همراه با بارقه هائی از امید، که زندگی را پیش می کشدوترا چنان غرق در زیبائی حیات می سازد که مرگ هراسناکی خود از دست می دهد ودورتر از تو که غرق درتفسیر زیبائی حیات هستی می ایستد.
این تنها به لطف درک زمان حال واز کف ندادنش در هر لحظه از زندگی امکان پذیر است.شناور شدن درفضای حال ! طیران بسوی آینده.
پنجره را می گشایم ، باد خزانی در حال وزیدن است.
لیوانی لبا لب از چای سبزپر می کنم.پشت پنجزه می ایستم به باغچه کوچک و درختانی که تن پوش سبز و دانه نشان تابستانی را که حال طلائی گردیده اند با تهاجم باد های پائیزی ودمیدن روح سرد زمستان بر باغچه از تن بر می کشند.
عریان وشرم زده در خماری آفتاب پائیزی آرام آرام تن به خواب زمستانی می سپارند، می نگرم به درختانی که با شیپور بیدار باش بهار دیده از خواب زمستانی گشودند. آوند های زندگی بخش خود را تلنگری زده بیدار کردند. آماده باش دادند تا باران های بهاری همراه با عطر ناشناخته حیات را بدرون خود کشند شیرابه ای خوشگوار ساخته! ازدالان پیچ در پیج خود عبوردادند تاچرخه حیات تازه کنندو زندگی را در بطن هر ذره جاری سازند! تا باردیگر خیاط طبیعت جامه بر تنشان بیاراید وچرخه حیات را تداوم بخشد. بی هیچ تمنائی جز بخشدن لذت به موجودات طبیعت!
هنوز پیام آفتاب را بر گوش زمین ، برگوش دانه ها ودرختان را می شنوم . "من آفتابم یخ های زمستانی را آب کردم تا آب حیات در آوند هایتان جاری شود .گرمتان خواهم کرد ! یاریتان خواهم داد، تا شکوفه هایتان به گل بنشیند و گل هایتان میوه ای گردد شیرین، در کام انسان! در کام تمامی جان داران.عشق خواهم داد! عشق خواهم گرفت! زنبوران گرم شده از تنم را بسراغتان خواهم فرستاد تا لب برلب غنچه هایتان بگذارند ،شهدتان را بمکند تا زمانی که برصخره ها می تابم از شهد عسل شده شما خواهم نوشید."
مکاشفه چیست ؟ آیا چیزی جز دیدن وشنیدن این نوا های رها شده در نسیم ،در باد وطوفان است؟ شنیدن ودیدن این همه تلاش تک، تک عناصر طبیعت مکاشفه ای که در توان آدمی است.آدمی که می تواند در سکوت وتنهائی بنشیند و تا بطن درد مطلق اندیشه نفوذ کند و نتیجه گیری نماید. دردی که زندگی را شفا می بخشد. یاریت می کند تا در جستجوی معنای مرگ و زندگی به اعماق هستی نفوذ کنی نقش خود را در چرخه حیات ببینی و در لحظه لحظه آن حضور داشته باشی!نقشی سازنده!
این مسیر نمی شود جز باتکیه بر انسان متعهد و واقع بین که تعهدش ناشی درک عمیق او از زندگی و عشقش به هم نوع وطبیعت پیرامون اوست.
نوع حضور ما در این چرخه ، رابطه ما با پدیده های پیرامون ، رابطه ما با انسان وهر چیزی که به امری انسانی مربوط می شود ،تعهد وجوابگوئی بنقشی که در جامعه بر عهده گرفته ایم همه وهمه زندگی و تداوم آن ونهایت جاودانگی مارا رقم می زند ومعنا می بخشد.
معنائی اجتماعی فارغ از سن و سال ، جوانی، پیری! چرا که توهفت شهر عشق را در نوردیده و سیمرغ را در سیمای مرغان دیده وبه حقیقت زندگی دست یافته ای.
در چنین سیر وسلوکی آئینه دیگر مفهوم خود از دست می دهد .چرا که چشم سر جای خود به چشم "سر" می دهد .چشمی که از اندیشه وخردمایه می گیرد و عاشقانه به درون حیات نفوذ می کند. بر زندگی با تمام سختی ،دردها ،رنجها ،اهانت ها ،کج فهمی ها وتنگ نظری ها فائق می شود و زیبائی حیات را از درون رنج هابیرون می کشد در مقابل استبداد ،جنگ و ویران گری وکشت کشتارقامت می افرازد ! صلح مودت ودوستی را به حیات اجتماعی پیشکش می نماید.
بدون این چشمان "سر" چشمانی روشن بین ،بدون این رهروان آزادی وعدالت تداوم حیات چگونه ممکن بود؟ بدون آتش پرومته جهان چه قدر ظلمانی میگردید؟
آمبولانسی آژیرکشان عبور می کند .شاید ،پیر مردی آخرین جدال خود را بازندگی را به پیش می برد ! شاید زنی، در حال بدنیا آوردن کودکی است ! در هر دو صورت جهان دارد متولد می شود.
مگر نه که مرگ با زندگی زاده می شود و توامان زندگیست؟
***

" گروگانهایمان را میکشیم" و همین! بابک خطی
















