متن سخنرانی اسماعیل نوریعلا در مهستان سکولار دموکرات های ایران
به مناسبت بیستمین سال بنیاد میراث پاسارگاد و اعلام روز جهانی کورش
سلام بر خانمها و آقایان؛
هموندان گرامی مهستان سکولار دموکراتهای ایران، و هموطنانی که در گوشهگوشه جهان صدای مرا میشنوند و شاید تصویر مرا نیز میبینند.
من امروز میخواهم از جستجوی نسلی سخن بگویم که در زمانهء تسلط رژيم اسلامی به دنیا آمده، در فضای آفریده شده در نظام آن رشد کرده، و از «همهویتی» با ارزش های آن منزجر شده است؛ نسلی که در تلاش بوده است تا هویتی نو و مستقل برای خود بیافریند و آفریده است.
اما اجازه دهید پیش از آنکه به وضعیت این نسل بپردازم، خودِ مفهوم هویت را اندکی بکاوم؛ زیرا بدون فهم این بنیاد، سخن دربارهء بحران آن بیریشه میشود.
در علوم انسانی، «هویت» از بنیادیترین مفاهیم است؛ مفهومی ست چندلایه که از فرد تا ملت، و از ناخودآگاه تا سپهر اجتماعی امتداد دارد. در سادهترین صورت، هویت، پاسخ به پرسش «من کیستم؟» و «شما که هستید؟» مطرح می شود؛ پاسخی که نه تنها ما را از دیگران متمایز میکند، بلکه حس تداوم ما را در گذر زمان نیز نگاه میدارد.
در تاریخ اندیشه، هر متفکر مهمی این پرسش را به شیوهای خاص صورتبندی کرده است: افلاطون و ارسطو هویت را در تداوم و جوهر میدیدند؛ جان لاک آن را به حافظه و پیوستگی آگاهی فرد پیوند میداد؛ هگل از دیالکتیک «خویشتن و دیگری» برای رسیدن به خودآگاهی سخن میگفت؛ میشل فوکو هویت را نه ذات، بلکه محصول گفتمان و قدرت اجتماعی میدانست؛ و گیدنز در دوران مدرن، هویت را «پروژهای بازتابی» می نامید؛ چیزی که انسان باید دائماً بسازد، بازبینی کند و دوباره بسازد.
و در همهء این معناها، هویت همیشه دو چهره دارد: درونی -- آنچه فرد دربارهٔ خویش احساس و میفهمد، و اجتماعی -- آنچه دیگران در آینه رفتار و جایگاه، دربارهٔ او شناسایی میکنند. و این هویت اجتماعی خود در لایهها آشکار میشود: هویت فرهنگی، هویت ملی، هویت سیاسی، و هویت جمعی.
من اما، با توجه به همهء مطالبی که گفتم، هویت را همچون پیازی چندلایه میفهمم. و ما، در هر موقعیت، بسته به پرسشی که از ما میشود، لایهای از هویت خود را برگزیده و نشان میدهیم. مثلاً، اگر ناظم تازه کار مدرسه از مائی که برای بردن فرزند مان به خانه آمده ایم، بپرسد «شما کی هستید؟» نمیگوییم «فردی از سیارهٔ زمینام»، بلکه میگوییم «پدر این کودکانام.» یعنی هویت، پاسخی است مختص زمان معین، اما ریشهدار در تمام لایههای وجود.
و داستان مورد نظر من هم، در اصل، به پرسشی بازمیگردد که بیست سال پیش در برابر ذهن نسلی نهاده شد که اکنون چهل سالگی را پشت سر گذاشته و خود، مادر و پدرِ بیستسالههای امروز است. و میخواهم شرح دهم که چگونه درگیریِ گروهی از ایرانیان برای جلوگیری از تخریب یک بنای باستانی، به پیدایش پاسخی هویتی در برابر پرسش جهانی «شما کی هستید؟» انجامید.
اواخر تابستان ۱۳۸۴، یا به تقویم میلادی ۲۰۰۵ بود؛ دوران ریاستجمهوری خاتمی به پایان رسیده بود. ناخرسندی از اصلاحطلبان ـ بهسبب ناتوانی در تحقق وعدهها ـ فراگیر بود. خاتمی خود توضیح داده بودد که در رژیم اسلامی، رئیسجمهور چیزی بیش از «تدارکچیِ» ولیفقیه نیست. در هشت سال حکومت اصلاحطلبان قتلهای زنجیرهای افشا شده بود؛ و اکنون ولیفقیه و شورای نگهبان، کمر بسته بودند که اصولگرایان را به قدرت بازگردانند. و چنین شد که احمدینژاد، با شکست دادن رقیب کهنه کار خود، رفسنجانی، به ریاستجمهوری رسید و در راه حذف اصلاحطلبان از بدنهٔ اجرایی، فرمان به تغییر مدیران کشور داد. دولت جدید با سیاستهای پوپولیستی چون «سهام عدالت»، وامهای کمبهره، و پرداختهای نقدی، میکوشید موج نارضایتی را مهار کند. اینترنت در حال گسترش بود، اما محدودیت بر فرهنگ و هنر بیشتر شده بود. اندیشهٔ «لباس ملی» مطرح شده و فشار بر پوشش زنان تشدید یافته بود. بیکاری و گرانی، مهاجرت نخبگان را سرعت بخشیده بود. سخنان احمدینژاد دربارهٔ اسرائیل و انکار هولوکاست، ایران را در جهان به جنجال کشانده بود. مذاکرات اتمی به بنبست رسیده بود. و ما با نسلی روبهرو بودیم که، پس از شکست فرصتطلبانهٔ پروژهٔ اصلاحات، ناگزیر بود به پرسش جهانیان پاسخ دهد که: «شما کی هستید؟»
آن روز من در اتاق کارم در زیرزمین مشغول بودم. شکوه میرزادگی، همسرم، در طبقهٔ بالا سرگرم کارهای خودش بود. شنیدم که تلفن اش زنگ می زند و بعد صدایش را شنیدم که با آدم آشنائی صحبت می کند. به کاری که می کردم ادامه دادم و لحظاتی گذشت. آنگاه شکوه با چهرهای درهم و نگران، از پلهها پایین آمد. گفت تلفن از تهران بود؛ از یکی از باستانشناسان آشنای او که خبر میداد احمدی نژاد قصد دارد سدی را در منطقهای به نام «سیوند» افتتاح کند و آبگیری دریاچهٔ پشت آن آغاز شود.
سدسازی از کارهای رایج دوران رفسنجانی و خاتمی بود؛ روندی که عاقبت در سال های بعد نهایتاً به خشکسالی بسیاری از رودخانهها و دریاچههای کشور انجامید. اما آنچه در پیام آن باستان شناس شکوه را مضطرب کرده بود، این نکته بود: «اگر دریاچهٔ پشت سد سیوند تا سطح برنامهریزیشده آبگیری شود، آرامگاه کورش بزرگ -- که در ارتفاعی اندک از کف تنگه بلاغی قرار دارد -- در معرض خطر جدی قرار خواهد گرفت».
او گفته بود: «ما در ایران دستمان به جایی بند نیست. شاید شما در خارج بتوانید کاری بکنید.» و یادآور شده بود که سازمان یونسکو آرامگاه کورش در پاسارگاد را در فهرست میراث جهانی ثبت کرده است.
شکوه برآشفته بود. گفت باید برای جلوگیری از تخریب آنرامگاه کورش کمیته ای بینالمللی پدید آوریم. باید از هر امکان و هر زبان و هر رسانه برای جلوگیری از این فاجعه بهره بگیریم. و چند رور بعد، اندیشهٔ تشکیل «کمیتهٔ نجات پاسارگاد» شکل گرفت. سایت آن ثبت شد. و فعالیت پی گیر شکوه هم از همان لحظه آغاز شد. بهزودی هم چند تن از یاران پذیرفتند که با او همکاری کنند.
نکته در این بود که بهنظر میرسید رژیم اسلامی، در کار روندی که چندی بعد کمیتهٔ نجات پاسارگاد آن را «تاریخزدایی» نام نهاد، قصد دارد تاریخ پیش از اسلام ایران را از حافظهٔ جمعی محو کند.
رژیم اگر در آغاز انقلاب، در ویرانسازی سریع تخت جمشید ناکام مانده بود، اینبار میخواست با آبگیری سد سیوند، آرامگاه کورش هخامنشی، بنیانگذار امپراتوری ایران و برپاکنندهٔ نظام نامتمرکز ــ بهمثابه نوعی سامان خودگردانی ایالات ــ را بی سر و صدا و به بهانه ساختن سدی برای کمکبه کشاورزان منطقه از میان بردارد.
و در برابر چنین نیتی، تنها اقدامی قاطع و فراگیر میتوانست سدّ راه شود.
توجه کنیم که برای نسل پیشین، که در انقلاب ۱۳۵۷ موجب بهقدرترسیدن رژیم اسلامی شد، کورش و آرامگاه او خاطرهای مبهم داشت: جشنهای ۲۵۰۰ ساله و سخنرانی محمدرضا شاه در پاسارگاد، کورش را در ذهن آنان بیش از آنکه نماد هویت یک ایرانی معمولی باشد، به نماد پادشاهی تبدیل کرده بود و در آن سال ها هنوز کاملا آشکار نشده بود که ملت پادشاهی را به چه مصیبتی تاخت زده است.
از سوی دیگر، رژیم اسلامی، تخت جمشید و پاسارگاد را «خار هائی در چشم» خود میدید و از همان آغاز آرزوی محو آنها را در سر میپروراند. در تخت جمشید، اقدام مردم آن دیار مانع اجرای نیّت خلخالی شده بود اما آرامگاه کورش ــ تنها، بیحفاظ و در دشت باز پاسارگاد، در دهانهٔ تنگهٔ بُلارِغی ــ هدفی بود که میشد آن را با سدسازی، بیهیاهو از میان برداشت.
حانم ها و آقایان،
اکنون بیست سال از تأسیس «کمیتهٔ نجات پاسارگاد» گذشته است. در طی این بیست سال، نام کمیته به «بنیاد میراث پاسارگاد» تغییر یافته، و روز 7 آبان بعنوان روز جهانی کورش یزرگ نام گرفته است، اما همچنان می توان پرسید که چرا ۷ آبان؟
برخی میپندارند این روز، سالروز تولد کورش است؛ حال آنکه در هیچ سند تاریخنگارانهای چنین تاریخی ثبت نشده است. اما بر پایهٔ معتبرترین روایتهای تاریخی، در 29 اکتبر ۲۵۳۹ سال پیش از میلاد مسیح (که معادل 7 آبان است)، کورش هخامنشی، شاه پارسه و انشان، بیآنکه خونی بریزد و بیآنکه قدرت را به قهر و خشونت بگیرد، با استقبال مردم وارد پایتخت امپراتوری بابل شد. او در همان روز، به معبد مردوک ــ خدای مردم بابل ــ رفت و به سبک خودِ ایشان نیایش کرد؛ نه آنان را به تغییر دین واداشت و نه ایمان خود را بر آنان تحمیل نمود. نیز بردگان را که به کار اجباری وا دار شده بودند آزاد که و به سرزمین هاشان باز گرداند و در همان زمان فرمان داد تا کاتبان او، بر استوانههایی گِلی، فرامینش را نقش کنند و به چهار سوی امپراتوری بفرستند؛ استوانههایی که امروز آنها را نخستین سند حقوق بشر میخوانند.
بله، در این مدت اگرچه نام کمته به «بنیاد میراث پاسارگاد» تغییر یافته است؛ اما روحِ کار همان است: پاسداری از حافظهٔ تاریخیِ ملت ایران. کورش هم امروز، در ذهن و ضمیر نسل جوان ایران، تبدیل به پدر ملت شده است. آرامگاه او ــ آن بنای ساده و بیادعا، و بقول شکوه، آن آرامگاه بی ضریح و طلا و چراغ و آینه ــ به زیارتگاه جوانانی تبدیل شده که هر سال، در روز هفتم آبان، از جایجای ایران، بیآنکه کسی آنان را فرا خوانده باشد، با دل و پای خود، راهی پاسارگاد میشوند. و حکومت هم، هر سال، در همان روز، راههای رسیدن به آرامگاه را میبندد. و این رفتار، اعترافی است بیزبان؛ زیرا هیچکس راه را بر مردمان نمیبندد، مگر آنکه بداند حقیقتی در آن مقصد به انتظار نشسته.
و ما اکنون، در آستانهٔ هفتم آبانِ دیگری ایستادهایم. شورای مرکزی مهستان سکولار دموکرات های ایران هم تصمیم گرفته که برنامهٔ امروز را - هم به مناسبت بیستمین سال بنیاد میراث پاسارگاد و هم به مناسبت فرا رسیدن روز جهانی کورش بزرگ - به بزرگ داتش این روز اختصاص دهد. و من هم، به حکم این تصمیم، سخنران این نشستام.
و من، با اغتنام فرصت، و بهعنوان کسی که بیست سال تمام شاهد فعالیتهای پیگیر و فراگیر بنیاد میراث پاسارگاد بودهام، میخواهم به دستاورد مهم این بنیاد ــ و البته بانوی کوشا و ایستادهٔ آن، اشاره کنم: دستاوردی در شکل دادن به هویتی تازه که نسل جوان ایران را از رژیم اسلامی و حاکمان خونریز آن جدا میکند؛ هویتی زاده شده از کوششی برای نجات آرامگاهی «بیچراغ و آینه و ضریح» و اکنون به رابطهای زنده و آشکار میان جوان ایرانی و بنیانگذار نخستین امپراتوری ایران، و اعلام کننده نخستین اعلامیهٔ حقوق بشر بدل شده است. و، از نگاه من، سهم بنیاد میراث پاسارگاد، سهمی کلیدی در ایجاد یک آلترناتیو فرهنگی در برابر اسلام سیاسی است؛ آلترناتیوی که میتوان آن را «شکلگیری یک هویتِ جایگزین برای نسل جوان ایران» نامید.
در واقع، مهمترین بحران فرهنگیای که رژیم اسلامی بر ایران تحمیل کرد ناشی از تحمیل هویتی بیگانه بود؛ هویتی که با گوهر تاریخی و روح زیستهٔ مردم این سرزمین سازگار نبود. ما، در طول تاریخی چند هزار ساله، با مجموعهای از اقوام و طوایفِ ایرانی سر و کار داشتهایم که در فلات ایران زیستهاند و خود را ایرانی خوانده و، برای تمایز خویش از بیگانگان، واژهٔ «انیرانی» را برساخته اند. اما هزار و چهارصد سال پیش، این مردمان در برابر سپاه عرب مغلوب شدند و پادشاهی ساسانی فرو افتاد. اعراب، طی دویست سال فرمانروایی، دین تازهای هم آوردند و رواج دادند؛ اما سلطهٔ فرهنگی و سیاسی ایشان هرگز در ژرفای جان ایرانیان جای نگرفت. تاریخ نشان داد که این مردم، «دین» را پذیرفتند، اما انیرانی شدن را هرگز.
و به همین سبب، در نخستین فرصتهای تاریخی، سلسلههای ایرانی یکی پس از دیگری سربرآوردند: سامانیان، غزنویان، آلبویه، و حتی سلسلههای خُردتری چون دودمانهای محلی دوسپانی. اینان، با پذیرش ظاهری اقتدار خلیفه، در عمل به بازسازی ایران پرداختند.
و در همین دوره هم بود که شاعران پارسی زبان دست به اقدام زدند برداشتند، برای بازنویسی تاریخ اساطیری و تاریخ واقعیِ پیش از اسلام. و در میان آنان، فردوسی طوسی برجستگی بیهمتا یافت؛ و او در شاهنامهاش اعلام می کرد که ایرانیان «از زیر بته برنخاستهاند» بلکه ریشه در تاریخ و فرهنگ دارند.
سپس، هنگامی که مغولان از شمالشرق تاختند و ایران را به میدان یورش بدل کردند، ایرانیان در عین رامکردن ایشان، از حضورشان برای درهم شکستن خلافت و پایان دادن به سلطهٔ عرب بهره بردند. و سرانجام، برای فاصلهگذاری تاریخی با عثمانیان مسلمان، ایرانیان، سنیگری را وانهادند و تشیع را اختیار کردند؛ نه از سر ایمان تازه، بلکه از سر حفظ تمایز هویت.
باری، بر زمینهٔ این سابقه بود که، هنگامی که در انقلاب ۱۳۵۷ رژیم اسلامیِ نوپا ــ که بسیاری از سردمداران اش نه ایرانی واقعی که از تبار بیگانه بودند ــ به قدرت رسید، این قدرتیافتگانِ نوکیسه با رؤیای برساختن پدیدهای موهوم به نام «امت اسلامی»، بیاعتنا به تفاوت ژرفِ ذهنی و فرهنگی و تاریخی میان ایرانی و انیرانی، کوشیدند تا با نوشتن قانون اساسی تازهای، مفهوم «ملت ایران» را براندازند و «امت اسلامی» را جایگزین آن کنند. و در این راه، ثروت و توانایی ایرانیان را میان عمال خود در منطقه پخش کردند، تا بهگمان خویدشان شبکه ای تفنگ به دست و تبشیری در برابر «استکبار جهانی» علم کنند.
اما نادانی، بیکفایتی و واپسماندگی فکری آنان، حکومتشان را به زودی در چشم جهانیان به نمادی از بیعرضگی و ارتجاع خطرناک بدل کرد؛ و همین موجب شرمساریِ نسلی از ایرانیان شد که در سال انقلاب یا هنوز به دنیا نیامده بودند یا پای در راه زندگی ننهاده بودند.
آنها شرمسارانه با این پرسش جهانیان روبرو بودند که «شما کیستید، با این همه دروغگوئی و وحشی گری، با تروریسم و ارهاب، با خدعه و تقیه و نیرنگ؟»
و از دل این شرمساری جمعی بود که بحران هویت نسل جدید ایرانی پدیدار شد. براستی هم اتفاقی نبود اگر میدیدیم که وقتی یازده بازیکن تیم ملی فوتبال ایران به تیمی عرب گل میزدند، مردم تبریز یا شیراز و اصفهان به خیابانها میریختند و شادی میکردند؛ و یا آنکه پوشش و رفتار و گفتار رئیسجمهور وقت ــ احمدینژاد ــ و ولیفقیه بیسوادش، مایهٔ آبروریزیِ ملی میشد.
جوان ایرانی در چنین وضعی، نیاز داشت که به چیزی دست یازد که به جهانیان نشان دهد: «ما آن نیستیم که شما میبینید و میپندارید.» او باید بحران هویت خود را علاج میکرد؛ باید پیوندی دوباره با سرچشمهٔ تاریخ و کرامت خود مییافت. و بیست سال پیش، در این کش و دار، بنیاد میراث پاسارگاد، با اعلام روز هفتم آبان بهعنوان «روز جهانی کورش بزرگ»، و با نشان دادن اینکه ایرانیان نخستین مردمانی بودند که راز کشورداری روامدار را در گسترهای چندفرهنگی و بر پایهٔ تکثر و حقوق بشر یافته و به اجرا گذاشتهاند، امکانی فراهم آورد که نسل تازهٔ ایران بتواند خود را از باتلاق هویتی تحمیلی برهاند. و بدینسان، این بنیاد جایگاهی بیبدیل در تاریخ معاصر ایران یافت؛ زیرا پاسخی روشن به آن پرسش بنیادین داد: «شما کی هستید؟»
اکنون بیست سال از آن تلفنِ اضطراب آلود باستانشناسی ایرانی گذشته است؛ بیست سال از آغاز «کمیتهٔ نجات پاسارگاد» و سپس از کار و کوشش «بنیاد میراث پاسارگاد». خانم شکوه میرزادگی، این بانوی پایدار و بیخستگی هم، پای در هشتمین دههٔ زندگی نهاده است، بی آنکه بحظه اظهار خستگی کند؛ و هفتم آبان، که نخست از خانهٔ او برخاسته اینک بیست سال است که در سراسر جهان طنین افکنده و گرامی داشته می شود.
نسلی هم که بیست سال پیش، در جهانی ناهنجار چشم گشوده بود امروز هویت خود را به کورش بزرگ گره میزند: به استوانهٔ گِلی او، به پاسارگادی که هنوز بر دهانهٔ تنگهٔ بُلاغی استوار نشسته است. و او، ایستاده بر فراز تاریخی سر بلند، در هر گردهمایی، آواز برمیکشد که:
«ای ایران، ای مرز پرگهر...
ای خاکت سرچشمهٔ هنر...
دور از تو اندیشهٔ بدان...
پاینده مانی تو، جاودان...»
باری، سخن من در اینجا به تعریضی روشن میرسد: پیوند نسل جدید ایرانیان با کورش هخامنشی و میراث او، ترکیبی است از هویتسازی ملی، بازخوانی فرهنگی، و احیای حافظهٔ تاریخی. کورش، نه تنها نمادی برساخته و پذیرفته شده از ایران باستان، که نمادی از عدالت، آزادگی، و شیوهٔ ایرانی کشورداری در تکثر فرهنگی است.
«روز کوروش بزرگ» روزی است که یادآور ورود بیخونریزی او به بابل است؛ روز آزادسازی بندگان و بازگرداندن یهودیان شان به اورشلیم، روز نیایش در معبد مردوک به شیوهٔ مردم همان سرزمین، و روز صدور فرمانی که امروز، نگاه داری شده در موزهٔ بریتانیا، به نام استوانهٔ کورش شناخته میشود؛ سندی که جهان، آن را نخستین بیانیهٔ حقوق بشر میخواند.
خانم ها و آقایان
یاد کورش در بیست سال پیش این جلوه و شکوفایی را نداشت. اگر هاشمی رفسنجانی سد را بر دهانهٔ تنگهٔ بُلاغی نمیبست، و اگر احمدینژاد فرمان آبگیری آن دریاچهٔ مرگبار را نمیداد، آن باستان شناس نگران، از تهران، آن تلفن را به دورترین نقطهٔ درهٔ تبعید ما ایرانیان نمیزد.
آنچه پس از آن روی داد، همین داستان بیست سالهٔ بنیاد میراث پاسارگاد است: داستانی که در آن، موشی نادان، شیری خفته را بیدار می کند. رژیم اسلامی، خواست آرامگاه کورش را به زیر آب ببرد؛ اما هویت ایرانی را از ژرفای حافظه بیدار کرد.
و زندهیاد مانوک خدابخشیان، این شاهد تیزبین روزگار ما، بر بیدار شدگان این روند پر اهمیت نامی درخشان نهاد: «نسل شیک پاسارگادی» -- نسلی که از خاکستر شرمساری و تحمیل، هویت پر افتخار خویش را باز می سازد؛ در عید نوروز، در چهارشنبه سوری، در سیزده به در، در جشن های تیرگان و مهرگان، و در هفتم آبان ماه تقویمی که هرگز کهنه نمی شود.
4 آبان 1404 - 26 اکتبر2025

فرق «یهودیستیزی» با اختلاف دینی، حمید فرخنده

کابوس نامه! مسعود نقره کار















