روایت طنزآمیز از رشد ناگهانی فرهیختگان کاغذی در ساختار قدرت
نقل است از روزگاری نه چندان دور که در این ملک، سادهپوشی مایه فخر بود و تواضع زینت قدرت.
مردان دولت را برادر میخواندند، و زنان خدمتگزار را خواهر.
و اگر یکی را دکتر گفتندی، گویی ناسزایی گفتهاند!
چه آنکه دکتری در آن عهد، بوی فرنگ داشت و رنگ طاغوت،
و کراوات نشانی از غفلت دل بود نه علم عقل.
اما روزگار بر یک حال نماند.
همان برادران دیروز که بر خاک مینشستند و از بیفرشی نمینالیدند،
به مرور، حاجی شدند و به مکه رفتند و بازآمدند با عبایی سنگینتر و نگاهی بلندتر.
حاجیان نیز که از صفا و مروه فارغ شدند،
هوای مدرک در سرشان افتاد و راهی دانشگاههای آزاد و نیمهآزاد گشتند؛
و ناگاه از حجره تا هاروارد را در سه ترم طی کردند.
چنین شد که هر حاجی، دکتری بر دوش گرفت،
و هر دکتر، جاه و مقامی تازه یافت.
علم در ترازوی رانت
در عهدی که گذشت، مردی را دیدم که از کاغذ تنها پلاک بسیج خوانده بود،
اما اینک بر مسند هیئت علمی تکیه زده و بر دیگران درس تحقیق میداد.
پرسیدم: ای دکتر، این علم از کجا آموختی؟
گفت: از سفر علمی دو ماههام به بلاروس!
و چنان گفت که گویی ابنسینا در تبعید، در تاشکند علم طب آموخته است!
در آن روزگار، دکانی گشوده شد که در آن علم را مثقالی میفروختند.
پول بدهی، دکتر شوی؛
حرف بزنی، متفکر شوی؛
و اگر اندکی هم پارتی در میان بود، به مرتبه استادی برسی!
از آن پس، مدرک را نه از مکتب، بلکه از محفل باید گرفت.
دانشگاهها بازار شدند و علم، متاعی برای نمایش.
حاجیان دانشگاهدیده
آنانی که زمانی از درس و دفتر گریزان بودند،
به مدد معادلسازی، از شیخ به دکتر تبدیل شدند.
و چه خوش میدرخشید عنوان آخوند دکتر در تریبونهای رسمی!
چنان با اعتماد از فلسفه علم سخن میگفتند
که سقراط اگر زنده بود، از حیرت دوباره شوکران مینوشید!
اکنون، هر مسجدی صاحب استادی است و هر ادارهای پر از دکتر.
اگر به مجلسی روی و دکتر نگویی، گویی به بیادبی متهمی!
مردان، پیش از آنکه از دانش بپرسند، از مدرک میپرسند:
از کجا گرفتی؟ چند ترمه بود؟ اصل بود یا ترجمه؟
بازار مقاله و مکتب مونتاژ
چون مدرک فراوان شد، مقاله هم باید بسیار میشد.
صنعتی پدید آمد که در آن، نوشته را میفروختند و کتاب را میدوختند.
هر وزیری پژوهشگر برتر شد و هر وکیلی مولف نمونه.
در مملکتی که قلم را برای امضا میخواهند، نه اندیشه،
عجب نیست اگر علم، به نان بدل شود و حقیقت، به رزومه.
دکتران راستین، در کنج اتاقهای تاریک با شمعی نحیف مینوشتند،
و دکتران قلابی در نور پروژکتور سخنرانی میکردند.
چنان شد که دانایی عار گشت و بیسوادی افتخار.
وقتی علم در خدمت قدرت قرار گرفت
گفتند روزی، دو دکتر با هم مناظره کردند؛
یکی مدرکش از تاجیکستان بود، دیگری از آکسفورد قم.
چنان فریاد برآوردند که خرد از مجلس گریخت!
پیرمردی برخاست و گفت:
ای مردان علم، اگر علم شما ادب نیاموزد، همان بیسوادی شریفتر است.
و راست گفت.
که امروز، علم در خدمت قدرت است و مدرک، زیور جاه.
از دکتر بیسواد تا نماینده با مدرک جعلی،
فاصلهای نیست جز یک مهر و چند امضا.
علم بیعمل، چون شمشیر در دست کودک است؛
میدرخشد، اما میکشد.
در ستایش بیمدرکی
اکنون، دانا در سایه نشسته و مدرکدار بر صدر.
و مردمان ساده، از این کثرت دکترها دچار حیرتند.
یکی گفت: ای کاش همان دوران برادری بازمیگشت،
که در آن بیمدرکی، نشانه پاکی بود و تواضع.
دیگری گفت: نه برادر، برنگردد آن روزگار، که اگر بازگردد،
همین دکتران، مدرک برادری هم جعل کنند!
و چنین است که امروز، در مملکتی پر از دکتر،
هیچ درد جامعه درمان نمیشود.
چون این دکتری، نه از علم زاده شده، نه از اندیشه،
بلکه از رانت و رابطه و ریا.
پس اگر فردا کسی گفت:
دکتر روحانی، دکتر رئیسی، دکتر قالیباف، دکتر...
لبخندی بزن و آهسته بگو:
ما هنوز همان برادریم،
بیمدرک، اما با شرف.
در این دیار، علم را به نام میفروشند و نادانی را به کام مینوشند.
اما روزی فرا خواهد رسید که دفتر دروغ بسته شود،
و حقیقت، بیمدرک، بر مسند خرد بنشیند.
پارسا زندی (مشاور حقوقی)

















