لحافی دارم بیادگار مانده از ندافی پیر که روزی برای ندافی به خانه ما آمده بود واین لحاف را دوخت وبرمن هدیه کرد."پسرم پنبه این لحاف را با عشق ندافی کردم در هر رشته پنبه آن داستانی، رویائی،امید و آرزوئی برایت نهاده ام .لبریز از مهر و عشق به زندگی و انسان . من نداف تاریخم !ندافی که برای فرزندان این سرزمین لحافی از عشق و داستان های دلاوری گذشته گان می دوزم وبیادگار می گذارم."
او کمان ندافی کوچکی نیز بمن هدیه داد . کمان ندافی که در کنج یکی از دهلیزهای ذهنم نهاده ام،هر زمان که دل تنگی می گیرد کمان ندافی ام را همراه با مشته ام بر میدارم. در کوچه های خاطره می گردم، به محله های آشنا به خانه ها به کوچه هائی که هنوز خاطرات کودکی ،نو جوانی و جوانیم را در خود حفط کرده اند سر می زنم وشروع به ندافی رویا هایم می کنم. رویا هائی که نه زمان ونه مکان قادر به زودن آنها نیستند.
خاطره چهره هائی که دوستشان داشتم. چهره هائی که یکی بعد از دیگری ظاهر می شوند از مقابل دیدگان مشتاقم می گذرند و در فضای اثیری زمان محو می گردند.
در شهر میگردم بر مشته ام می کوبم زه کمان ندافیم را بلرزه در می آورم تا موسیقی گم شده در زمان را بار دیگردر رگ کوچه های خالی شده از خاطره ،خالی شده از مهر از نشاط وخنده جاری سازم.
از پنبه های ندافی شده نردبانی از رویا می بافم! نردبان بافته شده بر دوشم و کمان ندافی بر دستم در شهر می گردم.
برای کودکانی که دورم حلقه می زنند وبه تعجب بر این نداف پیر می نگرند ترانه ای می خوانم.
در کجاوه ای از عشق می نشینم ! از دالان های خاطره عبور می کنم. چونان خواب زده ای از میان سایه روشن ها می گذرم.از کوچه های باریک وسنگفرشی کودکیم عبور می کنم .زیر شاخه درخت توت آویزان شده بر کوچه دانه ای چند از توت های افتاده بر زمین بر می دارم .شهدزندگی در رگهای تنم جاری می شود.
از بازار صندوق سازان عبور می کنم. بر صندوق های رنگی با تو دوزی های مخمل می نگرم . بر لحاف های سرخ ومخمل اطاق تازه عروسان ،بر عشق ولذت پیچیده شده در درون آن ها ،بر بقچه های عروسی خیره می گردم . بر پدران روستائی که از روستا های اطراف برای خریدن صندوق جهیزیه دخترانشان به شهر آمده اند.چه شادمانی ساده ،بی تکلف و غریبی در چهره آفتاب خورده شان نهفته است.
در این بازارچه صندوق سازان، عشق با چه زیبائی و لطافتی قدم بر می دارد.
دربرابر دکان های فرش فروشی می ایستم به نقش های هندسی ، به تصویر شکار گاه می نگرم وقدم در شکار گاه خسرو پرویز می نهم.
اما زمان سپری شده. نوجوانی وجوانی جای آن زلالیت و سادگی راگرفته است.
حال هر زمان که می گردم در پیچ کوچه ای در طاقی چهار سوئی مرد خنذر پنزی هدایت با چهره ژولیده !خنده کریه و دستار سیاهی بر سردر برابرم ظاهر می شود.مردی عبوس که رویا های یک ملت را گرفت مرگ را بجای زندگی نهاد.با صدای کریهش می گوید.
"تو رویا می بافی ،به عبث نردبان بر دیوار ها می نهی ،بالا می روی که فراخنائی ببینی ! چشم اندازی نیست! امیدی نیست!مهر ؟ عاطفه؟ عشق ؟ شادی ؟ رنگین کمان ؟ تمامی این ها تنها یک رویاست!رویائی از زمانی دورکه دیگر تکرار نخواهد شد."
به چهره کریه اش خیره میشوم پشتم می لرزد .آیا براستی چنین است ؟ امیدی نیست ؟
از دور صدای کوبیدن چکش بازار مسگران را می شنوم بازار غرق در موسیقی غرق در نوراست . آیا این مولانا است که با ضرب آهنگ چکش صلاح الدین زرکوب در میانه بازار می رقصد؟ از کوچه پس کوچه ها عبورمی کنم بر دهانه بازار مسگران می ایستم آری خود اوست اما تنها نیست.
رقص سماع غریبی است.زن ومرد در حال چرخیدن اند. اما نوا نوای درد است واندوه وسنج های عزاداری است که بر هم کوبیده می شوند.صد ها دختر وپسر یکی زیباتر از دیگری در سماعی مستانه می چرخند با سرخ گلی خون چکان بر سینه.
"آه شهیدان کی اند این همه خونین کفنان؟"
این دخترک زیبا با آن گیتارچه می نوازد ؟ از کدام درد سخن می گوید؟ این همه مادران داغدار ،داغداران کدام لاله های روئیده درگورستان های متروک ،گور های بی نام در سرتا سر این سرزمینن عزادارند؟
این پیکر رعنا که خون چکان بر سر دست مردم می چرخد ،دردانه کدام مادر است؟ زنی فریاد زنان می گوید:" این پسر زیبا پسر من است پویای من است!".
بازار به میدان گاهی عظیم بدل گردیده است هزاران عاشق! آنان که رفتند وآنان که مانده اند همه حضوردارند.از آزادی و عشق سخن می گویند. این مولاناست که پای می کوبد می چرخد ومی خواند
"آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد"
دختران وپسر جوانی با چشمانی هوشیار ودرخشان بمن نزدیک می شوند." نگران نباشید!عمر حاکمان ظلم کوتاه است وبنای ظلم رو بویرانی.آن ها هرگز قادر نخواهند شد رویا هایمان را از ما بگیرند.شما ترانه های خود را بخوانید.ترانه روح یک ملت است.
این مهساست،این فرشاد است ،این آخرین، آرمیتااست، آنها نیز نردبانی بر دست دارند وارد می شوند ومی خندند.
"هرنسلی نردبان رویاهای خود را دارد. با نردبانی بلند تراز نسل قبل خود . چرا که سقف آسمان بلند تر،جهان دست یافتنی تر، فراخنای علم گسترده تر و افق دید بازترگردیده است!افقی که شب پرستان جاهل ومتحجر را بدان راهی نیست.
بر ما مویه نکنید
ما زیباترین زندگان این سرزمین هستیم . هیچ چیز پایان نیافته و هرگز پایان نخواهد نیافت.
این سرزمین هرگز بی رویا نبوده است . مردمان کمتر سرزمینی برای رو یاهایشان این همه سختی کشیده ،جنگیده ،کشته داده اند. مردمانی که هرگز دست از رویاهای خود برنداشته اند.
از خنده این پیر منحوس،انباشته از کینه و نفرت این خنز پنزری ها غمین مباش !
به این دختران جوان، به این پسران شاداب بنگر!به این زنان به این مردان ،به خیل عظیم جوانان کشته شده آبان ماه، به گشته شدگان این جنبش عظیم :"زن ،زندگی ، آزادی " بدقت نگاه کن !چه می بینی ؟
پیروزی عشق بر نفرت ،مهر بر کینه و امید بر نا امیدی
غلبه خواهد یافت و آزادی فرا خواهد رسید.
وجودم سرشار از عشق است. از امید! نردبان هایمان رادر کنار هم می گذاریم ،چون حلاج از پله های رویا و آرزو بالا می رویم. از دیوار شب عبور می کنیم .به افق پیش رو می نگریم .افقی روشن وزیبا.
















