"بنویس، بنویس.
تمام شد.
یه بازی.
نه، یه نمایش، یه سیرک، یه معرکه."
چرا ما داستان می خوانیم؟ چرا ما رمان می خوانیم؟ چرا ما دست به نوشتن می بریم؟وسوالات عدیده بسیاری دیگر که انسان دو پا برای خودش اختراع کرده است تا از کسالت و یکنواختی زندگی حتی برای ساعتهایی در دنیای ادبیات غرق شود و از نابرابری ها و بی عدالتی ها نقبی بزند به داستان وکارکترهایش و خود را غرق در پرسوناژهای خیالی واقعی وام گرفته از زندگی روزمرگی و با بعضی از آنها همذات پنداری کند و توشه ای پیدا کند و از جهان خشن واقعی در رویاها و خیالات غرق شود!
مسعود نقره کار قبل از اینکه رمان پانزده فصلی اش شروع شود، این پاراگراف را آورده است که بیان کننده و هدايت کننده خواننده به دنیای راوی و کاراکترهایش است.
"مرگ، گاهی منجی مهربان و رهایی بخشی است، دلسوزانه برای نجات. انسانیت و طبیعت و جهان؛ از شر و " حیوانیت" انسان، پای به میدان زندگی می گذارد."
ما با رمانی روبروئیم که نویسنده با زبانی طنز همراه با زبان کوچه و خیابان کاراکترش را به جهان رمانش می فرستد.
راوی که دوست دارد باران نامیده شود کل زندگیش را در یک فضای واقعی و سورئال شرح می دهد و به بهانه وصیت نامه تمام زندگیش را در برابر آینه عیان می کند و خواننده با هفت دهه از زندگیش آشنا می شود و راوی برابر آینه حکایت میکند.
"زندگی، شوخی بی مزه ای ست به همان اندازه که مرگ جدی و تلخ و بی رحم است."ص۱۶۲
تا دوباره رنج ها و خوشی ها و جزئیات زندگیش حداقل برای خودش روشن شود و با سفرش خواننده را با خود می برد و زمان خطی را می شکند و از جنوب شهر تهران به فرانکفورت آلمان و آمریکا و اورلاندو و عشقها و مبارزات و نویسندگیش با نامبردن آثارش ولی ته ذهنش هنوز باید ذره های عشق را با خواننده سهیم شود و مرگ و زندگی را با شوخی و طنز و تراژدی زندگی و مرگ را با زبانی شاعرانه و فلسفی جلوی دید خواننده رمانش می گذارد:
"زندگی و مرگ همزادهای ناهمزادند، مثل زن اثیری و لکاته، در یک کالبد،"ص ۱۹۱
با واژه گانی که از جنس باران و گل و گیاهند و خواننده حس میکند طبیعت جاندار و با طراوت را در جای جای کتابی که موضوعش شامل حال انسان غریب در این جهانی که به مهمانی دنیا آمده است و بعد باید در خاطراتش به زندگی جاودانه ادامه دهد.
در این رمان موضوع بکر و تازه ای ست و همه انسانها در طول حیات با آن درگیرند و بیشتر خود را گول می زنند یا ندید می گیرند ولی همه عمر به آن فکر می کنند"وصیت نامه"، درواقع تمام زندگی ماست ولی روای داستان، باران می خواهد ما را با شهر فرنگ که همان زندگی انسان دوپاست و همه در برابر هستی بازیگریم و با ادعاهای بی شمار اما در برابر آینه عریانیم و تنها، چون آینه برعکس انسانها، پشت و رویش یکیست و ذهنش پراکنده نیست ومی توان با آینه هم آوا شد و رازهای زندگی را بیان کرد و سبک شد و باران ذهن را شستشو داد و با سگی که هم خانه اش است درد و دل کند و شهر فرنگ را در برابرما پهن کند تا ما هم خودمان را ببینیم و با راوی همسفر شویم.
و بالاخره تنبلی و پشت گوش انداختن وصیت نامه، باران یک نفر را پیدا می کند تا وصیت نامه را سریع بنویسد، دختری که رومان نام دارد و جوان و قبراق و سرحال و جایی سوالی از آقای نویسنده درباره نثر و شعر می پرسد:
"باران می گوید:
نثر همچون راه رفتن است و شعر مانند رقصیدن." و خواننده در طول رمان واژه های رونده و رقصنده را به عینه حس می کند.
در رمان ذره های خاکستری عشق، طبیعت و گل و بادان و پرنده ها و حیوانات و انسانها، پر تحرک و جاندار، خواننده را ، با خود همراه و همسفر می کند و او را به تفکر و تامل درباره زندگی خودش می اندازد و احساس می کند تمام اتفاقات داستان ، سریع و تصویری از برابر چشمش می گذرند و به همین دلیل شخصیتهایی که در زندگی باران دیده و تجربه کرده است حی و حاضر با آنها در زندگی روبرو شده است.
حادثه ها، و اتفاقاتی که باران با آنها در طول زندگیش روبرو شده است، دوران کودکی اش نقشی مهم و ذهنش را در طول رمان مشغول می کند و تمامی ندارد
باران می گوید:
"سالخوردگان با مرده هایشان زندگی می کنند و تبعیدیان با گذشته ها."
پایان سخن: رمان ، ذره های خاکستری عشق ، نثری شاعرانه و جاندار و فلسفی دارد، در حین شوخی و طنز در طول داستان، نوستالژی غربت یادها در گردشند ولی تجربیاتش را باران صادقانه برای خودش در برابر آینه عریان می کند و ما در آینه زندگی، قبل و بعد از زندگی باران را که در دل هستی جاودانه می شود، تداعی می کند . خواننده طبیعت زنده و جاندار را با واژه هایی از جنس بلور حس می کند و در زندگیش جریان دارد باد و باران و درخت و خوشه زیست، در بودن و نبودن ما زندگی در ذره ذره طبیعت آوازش قرنها به گوش می رسد و آهنگ گامهای باران ها ی اطرافمان شهر فرنگ را ادامه می دهند!
پیام رمان این است ، بودن یا نبودن ما مهم نیست ، مهم راهی ست که در دل هستی آواز غربت و عشق انسان جاودانه شنیده می شود!
"و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی ها
عشق بماند
عشق است."ص۱۹۵
امیر کراب ششم نوامبر ۲۰۲۵
*. رمان ذره های خاکستری عشق، وصیت نامه، مسعود نقره کار، نشر فروغ کلن آلمان، چاپ اول، ۲۰۲۵

درکِ ملّی از تاریخ (بخش پایانی)،علی میرفطروس
















