ناخدا خَلَف معروف به نَهنگِ اقیانوس گُم شده بود وُ از سَفرِ دریای اش بازنگشته بود وُ غم قطره قطره از تنِ لحظه ها می چکید وُ آسمان غرق در رؤیایِ باران بود وُ آفتابِ خواب آلوده میانِ نخلهای پریشان پرسه می زد وُ اجاقِ زمان خاموش بود وُ قایقی مانندِ قندیلی وارونه بر خاک افتاده بود وُ خاک سکوت را نظاره می کرد وُ ماه در هالۀ حیرانی بُغ کرده بود.غارِ غربت؛غروب را قاب می گیرد وُ بر دیوارِ انتظار می آویزد.لباسِ هر ستاره حکایتِ تلخِ تاریکی است وُ تصاویرِ سردِ آدمیان مانند ارواحِ غایب در هُوهُوی باد می لرزند وُ اضطراب؛آتشی است که زبانه می کشد وُ صدایِ یخ زده آرزویِ دیدار است...
-مُو ناخدا خَلَفُم عاشقِ لِنجُم هَسُّم یعنی خداییش؛درسته لنجُم زبون نداره؛ولی از صدتا آدمِ بی بُتۀ بی بُخار وُ زبون دار،آدم تر وُ سَرتَره،شریکِ همه چیزت هَس؛تا پایِ جون باهاته،نارُو نمیزنه،مُو مُو مُو نمی کنه؛هم گهوارتِه هم گُورتِه؛در یک کلُوم آخرِشِه؛بی معرفت نیس؛رفیقه...
جایِ خالیِ ناخدا خَلَف را نغمه های مغموم هَوار می زد وُ دریا هم قاصدی پیکی پیامی نفرستاده بود وُ حتی نسیمی عطرِ نازنینِ او را به مشامِ شط وُ تنهاییِ اسکله نمی آورد وُ خاله سکینه آمده بود وُ اسپند دود می کرد وُ اورادی زمزمه می کرد وُ او را صدا می زد وُ از کنارِ شط جُم نمی خورد:
(-آهای آهای آهای،هوهوهو...پِسَرَمُو ندیدین!مُو چِقَد داد بِزِنُم!دَسِّت درد نکُنه؛عاقبت بخیر شدُم؛ خیر ببینی اینم شد زندگی!هیچی به هیچی؛حالا مُو بی تُو چه بکُنُم؛کجا بِرُم؛درِ خونۀ کی وُ بزنُم،از کی سراغتُ بگیرُم؟آخه مردِ حسانی اینم شد کار!منُو گذاشتی وُ رفتی؛اُونَم حالا!...میگُم خَلَف؛ خوابی یا بیدار عامو موندگار؟برات«قلیه ماهی»دُرُس کردُم که دُوس داری،«تِیسِ»زعفرونَم بِهِش زِدُم؛نُونِ داغَم حاضر وُ آمادَس؛قلقلکت مِیدُما؛پاشو پاشو دیگه تَمبَل لِنگِ ظُهرِه،پاشو دردت به جُونُم؛پاشو کتری رُو آب کن بذا رُو منقل یه پیاله چایی دَم کُنُم
-اگه ایی خاله سکینه گذاش روزِ تعطیل یه ذره بِخُسبُم،یه چُرتی بزِنُم...«جَخ»داشتُم خواب می دیدُم! بَه بَه چه بُرو بیایی چه بُویی؛دَسِّت طلا چه سفره ای انداخته لامَصَّب؛ببینُم نِنِه چه خِبِره؛عروسیه؛ شادُوماد کیه؛می شناسُمش!...میگفتی نُقل وُ نبات وُ«پُولِکی»می خریدُم
-قربونِ قد وُ بالات بشُم نِنِه؛دیگه وقتشه ها
-نِنِه دمپایی«اَبری»مُو ندیدی؟ها ها...اینا اینجاس اینجاس...خاله سکینه«قِسِّ»همساده ها روُ دادی...
-آره نِنِه؛اول برا اُونا بُردُم؛ایقد دعات کردن که نِگُو.یکیشون«کِل»زد اون یکی«چَپَک»زد وُ شُونه هاشُو لرزُوند وُ گُف ایشالا تُو عروسیش بِرَقصَم خاله سکینه
-بِرُم ببینُم لِنجُم حالش چطوره؛یه دستی به سر وُ گوشش بکِشُم؛خدا رُو خوش نمی یاد تنهاش بذارُم
-نِنِه از جاسم خبر نداری؟چَن وقتیه پیداش نیس!
-جاسم دیگه برا خوش یه پا جاشو شده؛دیگه نمیخواد شاگرد باشه؛بَلَم خِریده رُوش کار می کُنه)
-کُوکا دریا جون وُ جِریق وُ جیگر میخواد جُربُزه میخواد؛اگه بترسی که پِخ پِخ میشُم؛بی خیالِ دریا برو تُو حوضِ خونه تُون سی خودت با دلِ راحت غَوَّاصی بکُن وُ مشغولِ صیدِ مروارید بشو...به خدا قول میدُم اولین مشتریت خُودُم هَسُّم...نَقدِ نَقدِ نقد
-خُودُم با همی چِشام دیدُم که ناخدا خَلَف به بچه ها وُ آدمایِ بَدبَخ بیچاره کمک می کرد از شکمِ خودش می گِرِف؛میداد به مردمِ نِدار؛کُوکا ایی آدم لِنگه نداره...
ناخدا خَلَف خندید:یه وقتایی بدبختی آدمُو به چار میخ می کِشِه؛زندگیِ ما مثهِ یه آهُوه وُ دنیا بِهِش میگه:بدو بدو ببینُم؛از اُونوَر به سگ میگه بگیرش؛بعد که میگی:چرا!؟میگه:بُرُو بُرُو بچه پُر رُو با بُزُرگتَرت بیا؛میگی:به تریجِ قبات بَرخُورد؟میگه:دمپایی هاشو از پاش دربیارین...
خونِ خورشید روی دستانِ دریا می جوشید وُ می خروشید وُ حوصله انتحارِ روح بود وُ بیتابیِ دانستن از سینۀ صبر؛لب پَر می زد وُ هوا سرشار از هق هقی ناشناس بود.غیبتِ تو؛تحقیرِ حقیقت است؛لبهای ساحل وِرد می خوانند تا طلسمِ سکوت را بشکنند وُ دریا را مُجاب کنند تا به سخن درآید وُ قصۀ مفقود وُ قربانی را فاش بگوید وُ سفرۀ دلش را بگشاید...شاخه های نخلها در نوری کجتاب؛ریشه افشان بودند.زمان؛شب زنده دار است وُ ناخدا خَلَف با لنج اش سخن می گوید:
-ها وُلِک دُورِت بگردُم،وجدانن یه عاشق مثه مُو پیدا می کُنی؟یه عاشقی که دل به تُو بده وُ تر وُ خُشکِت کُنه وُ همه جا همرات باشه...اینا به مُو میگَن نهنگ؛نه کُوکا نهنگ تویی؛ایی لِنجُ بنازُم که نهنگِ دریاس:نَهَنگُم سفره دریا بُوده مُوج؛موجِ خطره لِنجُم بوده اوج...ها والله...صِدام چطوره!؟
(زنهایِ همسایه می آمدند وُ کنار خاله سکینه می نشستند تا بلکه او را راضی کنند که برگردد:
-بیُو ایی انارُ سیت«آب لَمبُو»کردم...تا انارُ بخوری ناخدا خَلفَم برگشته؛ایقد بیتابی نکُن خاله
-آخه خاله سکینه هَف شبانه روزه ایجا نشستی که چی بشه؛دورِ سرت بگردُم خُو مییادِش؛مگه او اولین مسافرِ دِریا بوده!دِریاس دیگه خاله جُون...بیا یه قُلُپ از ایی«پارچِ»آب بخور؛لبات سفیدک زده
-اگه تُو ایجا بَست بشینی زودتر مییاد؛پاشو خاله جونُم بِریم خونه
-تا قیامِ قیامت ما به شُوما مَدیونیم؛مگه ایی همه مهرِبُونی کم چیزیه که یادمُون بره؛ها!؟)
مشعلِ شب خاموش است وُ زمین جُرعه های تنهایی اش را تا تَه نوشیده است وُ اندوه بیتوته گاهی ندارد وُ سرگردانِ نامِ کسی است که گُمنامِ روزگاران است؛افق در غوغایِ قُمریان غروبی جاندار وُ زیبا می شود وُ آوازیِ حسرتِ سبزه زار را پنهان می کُنَد تا باغی غزلِ عزلت را زمزمه کُنَد وُ جایِ خالی را خیال بپوشاند
-حالا یه جَووُنِ جَلب وُ جِلف اومده سی مُو بازیِ ناخدا خَلَف در مییاره؛یه جوری بِزنُمش که تا آخر عمر نمازِ شکسته بخونه ها!سیل کُو سیل کُو!حالا سی مُو دُهُل میزنه؛می تِنگِه تُو اخلاقمون
-ها؛جاسم«پیله»رُو میگی!؟ایی آدمِ«پَچَل»فقط بِلِده لوس بازی وُ نُنُر بازی در بیاره؛ول کُن عامو؛تو داری نهنگ وُ با«بیشلمبُو»مقایسه می کنی؟نهنگ خُونَش تُو دریاس وُ«بیشلمبُو»تُو جوبِ لجن؛ سُوهونِ روح شده؛شنیدی!؟حالا ببین.مَلَخ«تِنگ تِنگُو»!بشین سرِ جات بچه؛همیجوری با عصا رُو اعصابمُون راه میره؛اُو یه قاچاقچیه عامو؛خَرچُسُونه از ایی وَرِ شط میره اُوَرِ شط؛میگه رفتُم دریا سی صیدِ نهنگ...
جاسم در قهوه خانه نشسته بود و سیگارِ وینستون سه خط می کشید؛شلوار«جین»پوشیده بود با پیراهنِ «مَنتی گُل»به رنگِ آبیِ آسمان وُ پا وُ کفشِ کتونیِ«آدیداس»اش را تکان تکان می داد:
-اونم چه نهنگایی وُ دریایی!توفانی وُ عصبی؛خودُم بادبُونُو تُو مُشتام گرفته بُودُم یعنی یه لحظه وِلِش کرده بُودُم خودمون وُ کشتی وُ جاشو وُ بار وُ بندیلمون رفته قعرِ دریا؛نُچ نُچ نُچ؛وُوُوُ چه مِهی بود؛ چشم چشمُو نمی دید...ایی که میگُم عینِ واقعه ست...
-شاهدت کیه؟حتمن دُمِتِه!
جاسم خندید وُ دندانهای زردش پیدا شد:
-زیارت قبول!ها؛شیکر شدی جیگر!ایقد به مُو گیر ندین؛ایی مَچل بازیا دیگه چیه!چندتا کارتون عینکِ«ریبَن»وُ کفشِ«کِلارک»درجه یک اُوردُم اگه مُشتری داشتین خبرُم کنین«فی»زیرِ قیمت میدُم حراج...
-اُوه اُوه اُوه آتیش زدی به مالِت...«جُل کُمار»!
-وُلک با مُو سَر شاخ نِشو؛کار میدُم دَسِّتا!آدمِ«چَپَلُو»!کیشمیشَم میگه مُو خُرمام...مُو اگه وضعُم خوب شِه میخوام یه«دوبه»بِخرُم بِندازم رُو آب؛یه«سِچّه»قطار بکِشُم از ایوَر شهر به اُوَر شهر...چندتا«قُماره» هم میخرُم میدُم دَستِ شوما؛برام کار بکُنین...هِه هِه هِه
-هِه هِه هِه؛زهرِ مار...ببینُم«بیعانه»ام می گیری یا نه؟مُو یه«پیکاب»دارُم باهاش مسافر می کِشُم...
لکنتِ مرا ببخش که تکلّم بازیچۀ باد است وُ کلامِ مرا تکه تکه می کند وُ می پراکنَد وُ سرما با تبسمی حضورِ گرما را به سُخره می گیرد وُ تندیسِ تنهایی در راهی بی بازگشت برافراشته می شود وُ گویی باد در سبویِ بی باده سرود می خواند وُ از پسِ پنجرۀ روزگار صدای گریه های بی پناهیِ او را می شنوی وُ سایه هایی در آینۀ نگاهِ تو؛آه می کشند
(همۀ همسایه ها بطورکلی به کنارِ شط نقل مکان کردند:
-راحتیم کم وُ کسری نداریم؛کَپَر زدیم سی گُلِ رویِ خاله سکینه هرچی داشتیم برداشتیم وُ اُوُردیم ایجا لبِ شط...تنورَم راه انداختیم خیالت تخت...«پریموس»وُ«تاوه»داریم؛فانوسم داریم...جار بزن همه بیان...دال عدس اُوُردُم
-گلیم وُ قالی وُ قلیون وُ دیگ وُ دیگ بَر وُ کاسه کوزه...ایجا آدم دلش بازتره؛قشنگ می شینیم برا خودمُون لیف می بافیم؛چرخِ خیاطیِ«سینگر»م اُوُردُم برا دوخت وُ دوز؛خلاصه گَپ می زنیم وُ شبام زیرِ نورِ ماه دراز می کشیم وُ می خوابیم...مَردامُون یا تُو شرکت نفت مشغولن یا تُو شط؛یا شوفر وُ مسافر کِش وُ شاگرد تاکسی وُ سبزی فروش یا نشستن تُو قهوه خونه چُرت میزنن؛چُرتکه میندازن یا تخته نرد بازی می کنن...یا تسبیح دَسِّشونهِ سی سایۀ خودشون شاخ وُ شونه می کِشَن...هی هی...
-جُونُم سیت بگه:هرجا خاله سکینه باشه ما اونجا زندگی می کنیم؛یعنی زندگی همون جاس...دخترا! چندتا«پَنگِ»خرما وُ آرد وُ گردو اُوردُم یه«رنگینَک»درس کُنیم وُ بخوریم
-مُونَم سی ناهار«پاکُورِه»وُ«سَمبُوسه»وُ«فلافل وُ فلفل»با نونِ سنگک اُوُردُم)
-حالا چیه ایقد داد وُ قال می کنی!ترسیدُم؛رنگُم مثه گچ سفید شد؛به مُو میگن جاسم؛مُو خودُم آخرِ خطم؛حالا آدمای علافَم؛لاف مییان؛اونم سی کی؟سی مُو!مُو خودُم تعمیر کارِ لِنجُم؛آخه ناخدا خَلَف آدمه که مُنُو با اُو؛یکی می کنی!
-حرفِ دَهنتُ بفهم کُوکا؛اسمِ ناخدا خَلَفُ که مییاری؛دَهَنتُ آب بکش؛برا مُو«کِلاس»مییاد جوجه فُکُلی...فرقِ نونِ لواش وُ تافتونُ نمیدُونه میگه نُونوا وُ شاطرُم«گُلاب»زده میگه«اُدکُلن»زِدُم
-سَرُم رَف عامو؛اینم که عینِ«وِروِرِ جادو»گیجمون کرد همینجوری نشسّه وِروِر وِروِر؛«اُوردَم»میده؛ نِشاسته!سی مُو شیش تیغه کرده وُ«اُدکُلنِ»«آرامیسِ»اصلِ زده وُ لاف مییاد؛شیطونه میگه با همی «سِپِرتاس»بزنُم تُو مُخِش
(همسایه ها نشسته بودند وُ«اَلُوچ»می جویدند:
-فکر می کنی ناخدا خلف از اون نهنگاس که مِثَلَن اقیانوس یا نمی دونم چی اُونُو ببلعه!اگه از ایجور فکرا تُو سرت میچرخه خدمتت بگُم که غلط کردی
-سی همی بهش می گَن نهنگ؛طنابِ صد کیلویی میندازه رُو شُونَش می کِشه...اوناهاش!نیگاش کُن تُو ایی زِلِّ اَفتُ داره لنجشُو تَرگُل وَرگُل می کنه
-وقتی پاشو میذاره رُو شِنایِ شط؛خدا شاهده ایی اسکله وُ بندر وُ نَخل وُ سِبِخی وُ خیابونا از خوشحالی پَر درمییارَن...حالا تُو بخند وُ بگو دارُم اَلکی میگُم...کُورِمُون کردی دودِ قلیونتُ بده اُوَر خدا رُو کُولت)
-اینم شد چایی!آب زیپو...یه چیزی بده بخوریم روشن وُ شنگول شیم عامو
-قلیونُ بده عامو یه دودی بزنیم تازه شیم؛برا مُو دیگه شاخ نشُو کُا!
-اگه ناخدا خلف بود اون موقع حسابِ ایی جاسم الدنگ وُ میذاشت کفِ دَسش؛ایی آدمِ چلاس؛ هَمَش ایوَر اُوَر پلاسه وُ برا دُو زار دَه شاهی؛«تِمپُو»میزنه وُ این وُ اُونو«تِلِکه»می کُنه...بامیه!
-بفرما!نُچ نُچ نُچ...نیگاش کُن داره لنجشُو میبره جشنِ دریا.خُو عامو خَلَف یه نهنگه که خُونَش وسطِ دریاس.شقایقایِ دریایی وُ مرجانایِ خورشیدی اُونُو مِثهِ کَفِ دَسّشون میشناسن...بازَم سیت بِگُم!
-هِه هِه هِه...نَعش وُ تَشتِ شوما دیگه از بُوم افتیده کُوکا...چیه می سوزین؛حَسُودیتُون میشه!نوشابه تَگَری بِدُم خِدمَتِتُون!
اخبارِ تلویزیون لنجی را نشان می داد که توفان آن را درهم شکسته بود:این لنج را آبِ دریا به ساحل پرتاب کرده و از سرنشینانِ آن کسی زنده نمانده است...بارِ آن عسل وُ خرما وُ گندم وُ جُو وُ ذرت بوده است...
-صبر کنین صبر کنین شنیدین!خاک تُو سَرِمُون شد...خُودِشه،آره خُودِشه لنجِ ناخدا خَلَفه...خدا به دادمُون برسه
جاسم روی زمین افتاده بود وُ از دهانش کَف می ریخت وُ بر سر می زد وُ خون گریه می کرد:حالا مُو چطوری به خاله سکینه بگُم...ایی چه مصیبتی بود...وای دِلُم پُکید...کُمکُم کُنین دارُم می لرزُم... عامو به یه بچۀ سرِ راهی کُمک کُنین...بَلَمُو برام خرید...ناخدا خَلَف به دادُم رسید...مُو یه بچه یتیمِ بدبختُم...مُو دیگه یه شبگردِ آلاخون والاخونُم...عامو کجایی!؟...ناخدا خَلَف پناهُم بده...
(زنهای همسایه به رادیو گوش می کردند وُ با پَرِ چادر اشکهایشان را پاک می کردند:
-خیلی قشنگ میخونه
-انگار داره حرفِ دلِ مونُو میزنه
-میگُم نکنه ناخدا خَلَف عاشق بوده وُ عشق اونُو کِشُونده وُ بُرده!...
عَبدالحَلیم حافظ می خواند:قالت یا ولدی لا تحزن(=گفت،پسرم ناراحت نباش)؛فالحب علیک هو المکتوب(=چرا که عشق،سرنوشت توست)؛یا ولدی یا ولدی(=پسرم،پسرم)...
-نِنِه جون یعنی مُو لایق نبودم سیم بِگی عاشق کی بودی کی دلتُو بُرده بود که باهاش رفتی اُونَم بی خبر...حالا خُو نِنِه؛مُو از دوریت دِق می کُنُم...آدم نِنِه شُو تنها میذاره میرِه؛ها بُرو که رفتی...!نمیگی نِنِۀ بی کس وُ کارت چکار بکُنه؟...ها...)
آسمان نم نمِ آرامِ غم انگیزی داشت.جاسم کفشهای«آدیداس»اش را انداخته گردنش وُ می آمد وُ پیراهنش پاره پاره بود...ایستاد وُ گوش کرد وُ چیزی نگفت وُ بُغض اش را قُورت داد وُ سرشکسته وُ خسته وُ ساکت از آنجا گذشت...

















