انگار قصه ملكى است كه ديوارش ترك برداشته و هر تركى از آن، داستانى از ستيز مهتران و كهترانى را باز مى گويد كه سال هاست در خيمه قدرت، از كشمكش دست نكشيده اند. اما اكنون، اين ستيز چنان بالا گرفته كه خود، به تماشاى خويش نشسته و همچون نمايشى شگفت، بر صحن ملك آشكار شده است؛ نمايشى كه اگر بى پروا بگويم، نه هنر است و نه حكمت، كه تنها نشانه درماندگى است.
در سال هاى گذشته هر دسته، خويشتن را بر مسند عقل مى دانست و ديگرى را بر كرانه خطا. اما امروز، چنان بانگ افتضاح برخاسته كه پرده ها را خودشان دريده اند. كار از آن گذشته كه پرده نشينان در پس حجاب سخن گويند. اين بار، هر گروه خشم و كينه را چون تيرى آتشين رها مى كند و به اميد افتادن رقيب، بر هرچه باشد مى تازد.
تاخت و تاز نيروهاى نيابتى در ديار همسايه، كه ساليان نماد قدرت ملك بود، اينك رمق ندارد. آن رشته كه به آن دل خوش مى داشتند، يك يك گسسته شد. از شام تا يمن و از لبنان تا عراق، آتش بر خرمنشان افتاده. چون اين شكست در بيرون رخ نمود، در درون ملك نيز تازيانه اتهام بر همديگر فرود آوردند. يكى گفت تو بر باد دادى و ديگرى فرياد زد كه تو به بيخى كشيدى. گويى هر كدام دست در گريبان ديگرى دارند و همزمان از غرق شدن كركس خود مى نالند.
از سوى ديگر، بازار و نان مردم، به دست باد سپرده شده. تورم و بى سامانى چون ديوى سركش، بر سفره ها خيمه زده. هر صنم حكومت به جاى درمان، به دنبال مقصر گشته. يكى چون طبيب قلابى، ديگرى را نشانه مى رود و آن ديگر، همچون بيمار بى قرار، ناله مى كند كه كرده هاى تو اين بلا را بر سر ملك آورد.
اما بر فراز همه اين غوغا، سايه جانشينى بر كاخ ولايت افتاده. اين پرسش بزرگ كه پس از رفتن مهتر، كدامين سردار بر تخت خواهد نشست، آتش در جان گرگ ها افكنده. هر يك براى فتح فردا، امروز بر سر هم فرياد مى كشند. از روحانى گرفته تا قاليباف و از عباس عبدى تا فائزه هاشمی، هر كدام تيغ سخن را تيزتر از پيش در كارزار مى افكنند. گويى هراس از فردايى بى حساب، زبان ها را گشوده و پرده ها را افكنده است.
مهتر ملك نيز كمتر آفتاب رخ مى نمايد و اين كم نمودن، هزار گمان بر سر زبان ها انداخته. چون مهتر خاموش شود، حاشيه نشينان به دايره وسط مى جهند و براى تصاحب مركز، چنگ و دندان مى سايند. همين است كه امروز در هر گوشه حكومت، صداى تشر، غوغا و دو دستگى بيش از آيين حكمرانى به گوش مى رسد.
در اين ميان، ملك چنان گرفتار اين جنگ درونى شده كه كار از كار افتاده. نه برنامه اى پايدار مى ماند و نه تصميمى هميشگى. هر نهاد حكومتى بيش از آنكه به كار مردم باشد، سنگرى شده براى لشگركشى جناح ها. فساد چون آب روان جارى است و بى اعتمادى، چون صاعقه، دل ها را مى شكند.
اما هر ستيز دربار، شكافى بر ديوار ملك مى اندازد؛ شكافى كه از آن، نسيم اعتراض هم به درون مى وزد. هرچه گرگ ها سخت تر در هم مى افتند، راه نفس براى مردم گشوده تر مى شود. تاريخ نيز گواه است كه هر ملكى در ساعت اختلاف اندرون، بيش از هر زمان ديگر لرزان مى شود.
در همين احوال، سخن از گروه هايى در ميان است كه خود را بديل ملك مى دانند و نام شان در جهان بيش از پيش شنيده مى شود. كسانى كه در خيابان هاى تهران و شهرهاى ديگر، چون شراره اى از خشم و اميد، حركت هاى خود را به نمايش گذاشته اند. آنان مى گويند كه اين كشتى لرزان، دير يا زود واژگون خواهد شد و ملك به راه دگر خواهد افتاد.
در پايان، روزگار ايران به گرهى رسيده كه هر تكان مى تواند سرنوشت را دگر كند. گرگ هاى حكومت در جدالى بيهوده، بنيان خويش را سست مى كنند و مردم، خسته اما هوشيار، در كمين روزى نشسته اند كه ملك از اين آشوب، به راهى نو قدم گذارد. اين قصه نه پايانش معلوم است و نه آغازش، اما از ميان هر واژه و هر صدا، مى توان دريافت كه ملك در آستانه دگرگونى ايستاده است؛ دگرگونى اى كه اگر بيايد، نه به همت گرگ ها، بلكه به همت همان كسانى خواهد بود كه سال هاست بر دوششان بار سختى و اميد را يكجا كشيده !
پارسا زندی ( مشاور حقوقی )

ناخدا خَلَف، رضا بی شتاب
















