مرا به ياد دارى؟
آرى من
از محلهُ رفته از يادها
آيا در خاطرت مانده هنوز
آن يادهاى شيرين
من و تو ما بودن را
آرى تو را به ياد دارم
گاه قلب چه احساس مي كند
پاورچين تو را
باز مى آيد از پشت بام همسايه
دگربار مي شنوم
نجواى شعله ور ديدار را
آن ترانهُ گُر گرفته
در شوق گره خوردن دستان
در شامگاه پر ز تشنگى
مي روم در امتداد يادها
باز مي يابمش، در زير سايهُ تاك
طعم شيرين بوسه هاى پر هراس
تاك سر مي كشيد
ز ديوار هاى فرو ريخته
در عطش يافتن خورشيد
آرى هنوز مي سوزم
با سوزش شعلهُ هوس
دستانم مي جويد هنوز
آغوش نمناك تو را
آن كرسى گرم، شب هاى چله
خالى از آجيل ، انار ، شيرينى
اما پر ز خواستن ها، خواهش ها
و عشق كه در نفس ها جارى بود
زمان منجمد در لحظاتش
بى حركت ، سنگ شده
در قصهُ مادرانمان
پيوسته در تكرار مى آمد
هميشه ، در سال ها
آدمهاى قصه
سرسخت، مقاوم ، گرسنه
دربيشه ها، كوه ها
در جستجوى خورشيد
در ستيز با ديو
با كفش هاى پاره
آواز مي خواندند تا
پايان با اميد به فردا
شديم آدم هاى قصه
ميليون ها ميليون ها
در تب سوزان نياز
گره زديم دستانمان
سخت فشرده در هم
توفان بى امان خشم
در هم شكست آن ديو تاجدار
خورشيد را دگربار ديديم
و به شادى زمزمه كرديم نامش را
روى لبهايمان
آه اما چه شد؟
كه خورشيد باز در بند شد
در دستان ديوى ديگر، زشت تر، كريه تر
من تنها شدم بى تو
و تو سوختى در شعلهُ خشم ديو
آرى تبلور اين خاطره
مي سرايد در من
شعر اندوه شعر طوفان شعر عصيان
هنوز خشم فرو مي چكد
از اين اندوه بر جان من
هنوز هم تو را زندگى مي كنم
زيستن تكرار توست در ياد من
خاطرات در ذهنم غوطه مي خورند
چگونه جدا كردند ما را
از يكديگر، از خانهُ عشق
از روزهائى كه ما بوديم!
ديو تو را از بستر زفاف ربود
در تاريكى سلول
رگبار گلوله ها هديهُ عروسى تو
مادر هنوز چشم براه ست
با شاخه نباتى در دست
هزار تومان مهريهُ تو
تاك خشكيد
و نيافت خورشيد را
اما من مي روم
در تكرار قصه
در جستجوى خورشيد
مي برم با خود
اندوه ، خشم ، اميد
راهى بس دراز دارم
تا پيدا كنم خورشيد را
آنجا به بازار مي روند
آدم هاى قصه
با عشق و كفشه هاى نو
به خريد نان
و ميسرايند دگربار سرود شادى
و گره خوردن دستان
و
آنگاه طلوئى ديگر......!؟
2004/04/8