صبرکن !
گرچه زمان خواهد رفت
گرچه با زمزمه ای , برگ جدا خواهد شد
و کسی کودک شادابی را , خواهد آموخت چگونه بدود .
صبرکن !
خانه خورشيد , همين نزديکی است
شهر زيبای سعادت را , من
ديده بودم در خواب
با همان زيبايي
با همان نور که در چشم تو بود
نه دری داشت , نه دروازه , نه سقف
چشمه ها بود و درخت
ظلم و بيگانگی از مردم دور
نه غم و رنج , نه دشنام , نه زور .
کاش می دانستی
معنی بودن چيست ؟
منزل عشق کجاست ؟
نور خورشيد , کجا می ريزد ؟
کاش می دانستی
که دلی با همة بی وزنی
می تواند , پر آواز شود
پر زند , بال گشايد , بپرد .
صبرکن تا فردا !
پا نمی گيرد , شب .
شکل آواز به پهنای شب است .
هر دو را باور کن
نازنين بال تو , باز
می نمايد پرواز
تا بگويند به دروازه شهر
که دلی با همة بی وزنی
از صدای نفس عشق , پر است .
داريوش لعل رياحی
Dlr1266@ hotmail.com