سالهاست که بهاستادان دانشگاهها جفا کردهاند. پس از پيروزی انقلاب از استادان دانشگاه که نخبگان جامعه هستند هرگز قدردانی نشد. بلکه حتی حرمت آنان را نيز شکستند. میگفتند علما در جامعه کسان ديگری غير از دانشگاهياناند؛ علم در جاهای ديگری تدريس میشود؛ دانشگاه محل آموزش فرهنگ غرب و علوم دنيوی است و دانشگاهی مظهر غربزدگی. در روزنامهها آنچنان بهدانشگاهيان ناسزا گفتند. در تلويزيون دولتی برنامه هويت ساختند و برای ايشان پرونده سازی کردند.
ارباب صدا و سيمای ما از لفظ «خوش و خوشی» خوششان نمیآيد و نمیخواهند اوقات مردم خوش باشد. نفهميدهاند و فکر میکنند خوشی چيز بدی است. بعضیها نمیخواهند قبول کنند که مردم ايام عيد و جشن و سرور هم دارند و میخواهند حقيقتاً در اين ايام شاد باشند.
کسانی که میخواهند تلويزيون را با نمايشهای حزنانگيز تبديل بهماتمکده کنند، بهتر است نگاهی بهوضع جوانان بیانگيزه و بلاتکليف و يأس و افسردگی آنان بيفکنند، و نگاهی بهآمار غمانگيز بيماریهای روانی و ميزان رو بهافزايش خودکشیها در کشور. امروز جوانان ما بيش از هر چيز نياز بهالگوهايی دارند برای زنده بودن و زندگی کردن، نه مردن.
«» «» «»
خبر برکناری دکتر پورجوادی را از رياست مرکز نشر دانشگاهی که شنيدم، من نيز همچون بسياری از اهل فرهنگ و دانشگاهيان و دانشجويان که کمابيش با او معاشرت و گاه همکاری داشتند، افسوس خوردم که چرا اين مدير کاردان و کارشناس را از ادامه خدمت بهفرهنگ اين سرزمين و نشر و پخش دانش محروم کردهاند. اما تأسف من در اين ماجرا بيشتر از طرز برخورد و شيوه برکنار کردن اوست. وگرنه تغييرات در مديريت هر نهادی و دواندن خون تازه در شريان گاه منجمد و متحجر نهادها و سازمانهای گوناگون- بهخصوص در کشور ما- فیالنفسه نه تنها بد نيست، که حتی در مواردی لازم و ضروری است؛ اما نه بهاين صورت.
آخر دکتر پورجوادی پس از آن همه سال کار و کوشش دانشگاهی و فعاليت فرهنگی و تدريس و تحقيق و تأليف و حضور در مجامع علمی در گوشه و کنار جهان، اعتبار و ارزش بسيار کسب کرده و در شمار معدود شخصيتهای فرهنگی ايران است که در همه جا برای او احترامی خاص قايلاند. از اين رو سزاوار بود که اگر هم اختلاف سليقه و نظری در ميان بود و وجود او برای کسانی قابل تحمل نبود، دستِ کم برای حقظ ظاهر هم که شده، اولاً ،چنانکه در چنين مواردی مرسوم است، رسماً در مراسمی از زحمات او در دوران مديريتش در مرکز نشر دانشگاهی سپاسگزاری میکردند و ثانياً برای از ميان نرفتن نتيجه سالها تلاش و کوشش او و همکارانش در مرکز نشر، با نظرخواهی و مشورت آنان مديری جديد برای اين نهاد علمی- فرهنگی برمیگزيدند. راستی هيچ جای جهان با شخصيتهای علمی و فرهنگی خود، با اساتيد دانشگاه و مديران کاردان خود چنين رفتار میکنند که چندی است در سرزمين ما رسم شده است؟
در اين ميان اما باز از آن فکرهای بد بهذهنم خطور کرد که نکند نوشتن چند مقاله در سرآغاز مجله «نشر دانش» در سالهای اخير، يکی از علل مغضوب و معزول شدن پورجوادی بوده است. البته دکتر پورجوادی که مديريت و سردبيری اين مجله را از آغاز تا بهانجام بهعهده داشت. رسم نداشت که سرمقاله بنويسد؛ ولی در دوره جديد گهگاه يادداشتهايی را با عنوان «سخن سردبير» قلمی میکرد. گذشته از اين، او همواره در کارهايش اعتدال داشت و جانب احتياط را رعايت میکرد و بهقولی «دست بهعصا راه میرفت» و پيشبرد فعاليتهای مرکز نشر، و از جمله مجلههای گوناگونی که منتشر میکرد، برايش مهمتر از «تيتر شدن و طرح شدن» بود. ياد دارم که نزديک بهيک سال پيش از اين، مقالهای را که بهبهانه انتشار کتاب «پژوهشگران معاصر ايران»، ويژه احمد کسروی، نگاشته بودم، برای انتشار در مجله «نشر دانش» برای پورجوادی فرستادم. مطلب عجيب و غريبی نبود که بخواهد برای کسی دردسر ايجاد کند؛ نگاهی بهزندگی احمد کسروی و آثار او بود، خاصه کتاب «تاريخ مشروطهی ايران». در گذشته هم بارها مقالههای من در نشر دانش منتشر شده بود و مسئلهای نبود. با اين همه دکتر پورجوادی برايم نوشت که «مقاله درباره کسروی خوب بود، ولی دوستان در اوضاع و احوال فعلی، صلاح نمیدانند که در نشر دانش چاپ شود». خوب، بگذريم که مقاله چندی بعد در مجله «آفتاب» بهسردبيری عيسی سحرخيز منتشر شد و بهگمانم از اين لحاظ دردسر و گرفتاری برای مدير و سردبير ايجاد نشد؟! و شايد هم شد. نمیدانم.
با تمام اين تفاصيل بهسراغ شمارههای اخير مجله نشر دانش رفتم تا نگاهی دوباره- واين بار از زاويهای ديگر- بهسرمقالههای دوره جديد که بهصورت فصلنامه منتشر میشد، بيندازم. چند مطلب در ميان «سخن سردبير» نظرم را جلب کرد و مرا بهتأمل واداشت که ای دل غافل، نکند اين است آنچه برخی را خوش نيامده است؟ من در اينجا فقط بهدو مورد اشارهای میکنم و میگذرم و نه شما را زياد دردسر میدهم و نه برای خودم دردسر ايجاد میکنم.
«جفای ساليان» عنوان سخن سردبير است که در يکی از شمارههای دوره جديد (شماره پياپی 89) منتشر شده است. دکتر پورجوادی درست چند هفته پس از فاجعهی18 تيرماه و حمله بهدانشگاه، که حدوداً مصادف بود با سومين سالِ مرگ مشکوک دکتر احمد تفضلی، در سخن خود هم با دانشجويان همدردی میکند و هم از اين استاد برجستهی دانشگاه يادی میکند و مینويسد: در 18 تير، ساعتی چند پس از نيمه شب، مهاجمانی بهخوابگاه دانشجويان دانشگاه تهران حمله کردند، دانشجويان را که بعضاً در خواب بودند بهباد دشنام گرفتند. زدند و شکستند و خراب کردند و رفتند. دو روز بعد، عدهای ديگر همين معامله را با دانشجويان دانشگاه تبريز کردند. دانشجويان يقيناً اين حادثه را فراموش نخواهند کرد و مدتها دلآزرده خواهند ماند. و من، برای همدردی و تسلی خاطر ايشان، میگويم که دل خويش را پيش استادان خود بگذارند. سالهاست که بهاستادان دانشگاهها جفا کردهاند. پس از پيروزی انقلاب... از استادان دانشگاه که نخبگان جامعه هستند هرگز قدردانی نشد. بلکه حتی حرمت آنان را نيز شکستند. میگفتند علما در جامعه کسان ديگری غير از دانشگاهيان اند؛ علم در جاهای ديگری تدريس میشود؛ دانشگاه محل آموزش فرهنگ غرب و علوم دنيوی است و دانشگاهی مظهر غربزدگی. در روزنامهها آنچنان بهدانشگاهيان ناسزا گفتند. در تلويزيون دولتی برنامه هويت ساختند و برای ايشان پرونده سازی کردند. من گمان نمیکنم هيچ جامعهی متمدن و عاقلی با دانشمندان و نخبگان خود چنين رفتاری کرده باشد... يکی از اين استادان و نمونهی بارز ايشان، دکتر احمد تفضلی بود... تفضلی در روز 24 ديماه 1375 هنگاهی که با اتومبيل خود از دانشگاه بهخانهاش میرفت، ساعت 2 بعدازظهر نزديک خانهاش در شميران ناپديد شد و دوازده ساعت بعد جنازهی او را با جمجمه شکسته و استخوانهای از جا دررفته و شکسته و بدن خونين و مجروح در جادهای دورافتاده در اطراف تهران پيدا کردند... مرگ اسفبار تفضلی که هنوز در پردهی ابهام است، نيزهای بود که سينهی دانشکدهی ادبيات و علوم انسانی دانشگاه تهران و قلب فرهنگستان زبان و ادب فارسی را شکافت».
اين سخنان دکتر پورجوادی در واقع چيزی نبود و نيست جز بيان واقعيتها و ابراز همدردی با دانشجويان مظلوم و درددل با آنان. چندی بعد نيز در يکی ديگر از سرمقالههای فصلنامه نشر دانش (شماره 91) با ذکر خاطرهای جالب، بهانتقاد از راه و روش صدا و سيما پرداخت. پورجوادی مینويسد: «جملهی دعايی «وقت بخير» چند سالی است که در دهان بعضیها افتاده و بهجای سلام يا خداحافظی بهيکديگر میگويند. اولين بار که اين جمله را شنيدم در مصاحبهای راديويی بود. مصاحبهگر سئولاتی از من کرده بود و من هم جواب داده بودم. وقتی میخواست برنامه را ختم کند و بهاصطلاح با شنوندگان خداحافظی کند، از همين جمله استفاده کرد و گفت «وقت بخير». گفتم اين چه بود گفتيد؟ گفت منظورتان چيست؟ گفتم: ما در فارسی وقت بخير نداريم. يا صبح بخير میگوييم، يا شب بخير... گفت پس چه بگويم؟ گفتم: همان چيزی که همهی فارسی زبانان گفتهاند و میگويند، همان چيزی که سعدی گفته است، در مقدمه گلستان که:
در آن مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
گفت: «آخه خوش که...» و هنوز جمله خود را تمام نکرده بود که يکی از راه رسيد و با او شروع کرد بهسلام و احوالپرسی. از همان جملهی ناتمامش منظورش را فهميده بودم. «خوش» و «خوشی» از جمله الفاظی است که در صدا و سيما تابوست، يعنی در فهرست الفاظ مکروه و حرام قرار دارد... از استعمال لفظ عشق و عاشقی هم راحت استفاده نمیکنند. لفظ «ملی» هم مکروه بود، و همچنين بردن نام «ايران» يا «ميهن» يا «وطن» بهتنهايی. و اگر گويندهای میخواست يکی از اين الفاظ را بهکار برد، حتماً میبايست صفت اسلامی را هم بهآن بيفزايد... ولی با استعمال بعضی از الفاظ ديگر از جمله «خوش» و «خوشی» هنوز مخالفاند. علت اين مخالفت هم چيزی نيست جز جهل و نادانی. از لفظ «خوشی» فقط معانی خوشگذرانی و عياشی را درک میکنند. ارباب صدا و سيمای ما از لفظ «خوش و خوشی» خوششان نمیآيد و نمیخواهند اوقات مردم خوش باشد. نفهميدهاند و فکر میکنند خوشی چيز بدی است. بعضیها نمیخواهند قبول کنند که مردم ايام عيد و جشن و سرور هم دارند و میخواهند حقيقتاً در اين ايام شاد باشند. يکی در روز تولد امام حسين(ع) گريه میکرد، گفتند: ديگر امروز چرا گريه میکنی گفت: گريه میکنم بهخاطر اين که چرا آن حضرت در اين روز بهدنيا آمد تا روز عاشورا شهيد شود. اگر کسانی میخواهند هر روز بهبهانهای گريه کنند و اشک بريزند، مختارند، ولی ديگر حق ندارند شصت ميليون نفر را هم وادار کنند که هر روز گريه کنند.... کسانی که میخواهند تلويزيون را با نمايشهای حزنانگيز تبديل بهماتمکده کنند، بهتر است نگاهی بهوضع جوانان بیانگيزه و بلاتکليف و يأس و افسردگی آنان بيفکنند، و نگاهی بهآمار غمانگيز بيماریهای روانی و ميزان رو بهافزايش خودکشیها در کشور. متأسفانه کسانی که شغل و حرفهشان عزاداری است، حتی اجازه نداده اند که مردم با تعاليم امام حسين(ع) آشنا شوند. حسين بن علی(ع) بيش از شصت سال زندگی کرد، زندگيی پُربار و پُربرکت. ولی اين عده بهزندگی کاری ندارند. گويی که آن حضرت جز جنگ و شهادت هيچ کار ديگری نکرد و هيچ سخنی نگفت. امروز جوانان ما بيش از هر چيز نياز بهالگوهايی دارند برای زنده بودن و زندگی کردن، نه مردن.»
سخن کوتاه کنم؛ و حال تنها پرسشی که باقی میماند اين است که آيا بيان و يا بازگو کردن اين واقعيتهای تلخ میتواند در کشور ما برای کسی ايجاد دردسر کند و از کار و فعاليت کنار گذاشته شود؟