جمعه 1 آبان 1383

گفت و گوي شهروند با نيلوفر بيضايي: "صادق هدايت" همچنان معاصر ما و "بوف كور" هنوز روايت ماست!

نيلوفر بيضايي و علي شريفيان
نيلوفر بيضايي و علي شريفيان

گفت و گو: علي شريفيان (شهروند مونتريال)
[email protected]

"در زندگي زخمهايي هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد. اين دردها را نميشود به كسي اظهار كرد، چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باورنكردني را . . ."
"گشايش بوف كور اثر صادق هدايت"

- تا زماني كه در بطن وقايع زندگي مي كنيم، امكان فاصله گذاري و انديشيدن برايمان وجود ندارد و بيشتر پيرو حسهايمان هستيم تا منطق. من در اينجا بود كه توانستم با فاصله به "خود" تاريخي ام بنگرم

- كارنامه درخشان كار هنري "بهرام بيضايي" كه حاصل جان سختي اش در برابر فرهنگ "حذف" و "سانسور" است، براي نسل هاي بعد خواهد ماند

- چون نميتوانستم "سكوت" كنم و هر لحظه در معرض به باد دادن "سر سبز" بودم، در سن 18 سالگي ايران را ترك كردم و به آلمان آمدم

- من از سرزميني ميآيم كه لذت "تخريب" بر شوق "ساختن" و "آفريدن" ميچربد

- ما فرزندان دوران "بحران" هستيم، فرزندان دوراني "نامتعادل" و "ناهنجار"

- موضوع آثار من "دغدغه هاي انسانهايي است كه چهارچوب هاي تنگ يك جامعه سنت گرا و سترون را نميپذيرند و ميخواهند از آن فراتر بروند."

- قصد من در تئاتر، آموزش و نسخه پيچيدن نيست. . . من كلا موضوع "داناي كل" را در هنر نمي پسندم. هدف من از بين بردن بي تفاوتي و ايجاد عكس العمل است

- با خواندن چند باره بوف كور، "دردهاي باورنكردني" هدايت جزيي از من شد

- بوف كور با وجود اينكه فضايي سوررئاليستي و موقعيتي بين خواب و بيداري را ترسيم ميكند، اثري بسيار واقعي است

- بوف كور دنياي فكري انساني را ترسيم ميكند كه نميخواهد "رجاله" باشد. اما در دنياي رجاله ها و لكاته ها دو راه بيشتر ندارد، يا اينكه مانند آنها بشود و يا اينكه در انزوا و تنهايي بميرد

- اهميت بوف كور در اين است كه به دنبال مقصر نامعلوم نميگردد، بلكه ما را به بازنگري در "خود" فرا ميخواند
------------------------------------

صادق هدايت (1) نوزده فروردين ماه 1330، در سن 48 سالگي خودكشي كرد. روز بيست فروردين ماه كالبد بي جان اين بزرگ نويسنده و انديشمند خردگرا كه روحي به غايت حساس و شكننده و جاني پرغوغا داشت و آنچه بر او گذشته بود، شايد تنها خود او ميدانست. در آپارتمان شماره 37 خيابان شامپيونه پاريس پيدا شد.
اين نامدارترين و پرآوازه ترين چهره ادبيات و هنر، فرهنگ و انديشه ايران پس از مشروطيت هر آنگاه كه قلم زده بي گزافه با تفكر و نگرشي نو و تفكربرانگيز و از ديدگاهي به كمال انسانگرا و انسان محور اما نقادانه و بي پروا به آنچه ما بوده ايم و آنچه او درباره خود خويش و جامعه ما درمييافته و آنچه شالوده هاي جامعه خرافه زده و بيمار ما را ميساخته ــ و هنوز ميسازدــ پرداخته است.
در فرانسه ميگويند اگر روزي اين كشور كن فيكون شد ميشود آن را از روي آثار بالزاك بازسازي كرد. در مورد وطن ما هم پر بيراه نيست كه بگوييم، وطني اينگونه كه ما داريم اگر روزگاري در صحنه گيتي محو شود ــ اگر رغبتي براي اين كار باشد ــ ميتوان با رجوع به آثار هدايت و بويژه روح آثار اين داستانسراي نامدار ادبيات معاصر، ايران را، خميره و جرثومه آن را يافت و آن را از نو ساخت!
هدايت با حساسيت ويژه خود، جستجوهاي عميقش و توانش در مشاهده بيش از هر نويسنده، پژوهشگر، روانشناس، جامعه شناس و انديشمند ديگري ما را در آثارش براي خودمان و ديگران به نمايش، نمايشي عريان و در همان حال سحرآميز گذاشته است.
"لكاته ها"، "رجاله ها" هنوز در درون ما و دور برمان ميپلكند، "پيرمرد خنزر پنزري" را ميشود اينجا و آنجا ديد و "زن اثيري" هنوز رويايي دردآور و دست نيافتني است و تنها بايد او را ديد و خون دل و حسرت خورد.
"كاكا رستم"ها هنوز "ميوندار" هستند و "عشق مرجان" ها هنوز داش آكل ها را ميكشد. پنداري هدايت اين بيست و پنج ساله سياه روزي ما را ديده و "حاجي آقا" را به تازگي نوشته و "بوف كور" را . . .
صادق هدايت با آثارش انگاري كه در "پرلاشز" نخفته، جان پرغوغايش آرام نگرفته و هنوز دارد با ما راه ميپيمايد و ميخواهد بداند اين راه پر طول و دراز را كه بايد، پاياني هست؟
"صادق هدايت" همچنان معاصر ما و "بوف كور" هنوز روايت ماست.
ظرفيتهاي ادبي، انديشگي، اجتماعي و هنري "بوف كور" هزار لايه دارد و هر كس به فراخور آنچه كه هست و آنچه كه ميتواند دريابد، ميتواند در "بوف كور"به تعمق، تفكر و تامل بپردازد. "بوف كور" آيينه هزار توي ما و جامعه ماست.
ظرفيتهاي نمايشي ــ دراماتيك "بوف كور" بويژه بسيار چشمگير و به همان اندازه بسيار وسوسه برانگيز و براي هنرمندان هنرهاي نمايشي چالش برانگيز و دعوت كننده است و "نيلوفر بيضايي" (2) آن را دستمايه كار تازه نمايشي خود كرده است.
اين نمايشنامه نويس، كارگردان و طراح تئاتر، انديشه گر مسائل اجتماعي و فرهنگي و هنر كه تاكنون پس از بنياد گذاشتن "گروه تئاتر دريچه" در سال 1994 با هفت كار نمايشي و با نزديك به يكصد و پنجاه اجرا در آلمان و اروپا در كار تئاتر تجربيات ارزشمندي اندوخته اين بار به چالشي بزرگ دست زده و سراغ "هدايت" معاصر ما و "بوف كور" روايت ما رفته و آن را مدتي است با همكارانش در دست تمرين دارد. اولين اجراي كار تازه نيلوفر بيضايي و "گروه تئاتر دريچه" ساعت هشت شب شنبه سي ام اكتبر در تئاتر انترناسيونال فرانكفورت بر صحنه ميرود. گفت و گويي كه با وي داشته ام در اينجا ميخوانيد.

مونتريال 12 اكتبر 2004 ، ع - ش

پيش از آنكه در مورد كار نمايشي تان "بوف كور" ، چالشي كه با گزينش اين اثر بي همتاي "صادق هدايت" براي اجرايش با آن روبرو هستيد با هم سخن بگوييم، بركنار از فلسفه بافي هايي كه بسياري از اهل طايفه هنر و انديشه در سخن گفتن و بويژه زماني كه از آنها خواسته مي شود از خودشان بگويند، دچارش مي شوند، ممكن است "نيلوفر بيضايي" را معرفي كنيد و بگويي از كجا مي آيد؟ "زندگي" را تا اين لحظه كه با هم به گفت و گو آغاز كرده ايم، چگونه گذرانده ايد؟
ــ متولد 25 دي ماه سال 1345 در تهران و فرزند اول "منير رامين فر" و "بهرام بيضايي" هستم. 11 ماه بعد از تولدم ، برادرم "ارژنگ" به دنيا آمد كه در هفت ماهگي از دنيا رفت و در سال 1351 ، خواهرم "نگار" متولد شد كه الان براي خودش خانمي شده، ساكن سوئد و مهندس الكتروتكنيك است و يك دختر 5 ماهه دارد. همچنين يك برادر ناتني دارم كه " نياسان" نام دارد و نه ساله است.
در يك فضاي خانوادگي هنري رشد كرده ام. اكثر دوستان خانوادگي و كساني كه در خانه ي ما رفت و آمد داشتند از اهالي هنر بودند. از شاعر گرفته تا فيلمساز و تئاتري و نويسنده ... و طبعا بحثها و ميهمانيها نيز متاثر از همين فضاي فكري بوده است. از زمانيكه به ياد مي آورم، كتاب بهترين دوست زندگي ام بوده و عادت "خواندن" و "ديدن" از همان كودكي، عادتهاي روزانه ام بوده است. همبازيهاي كودكي ام اكثرا بيوگرافيهاي مشابه من داشته اند، اما از وقتي كه به مدرسه رفتم، دوستان جديدي يافتم و همچنين با زندگيها و طرز فكرها و عادتهاي ديگري آشنا شدم.

درباره دوران کودکي تان من فکر مي کنم بيشتر ميتوانيم حرف بزنيم ...آشنايي ات با هنر و دنياي و هنرمندان و...
ــ آنچه از كودكي براي من جذابيت فراوان داشته است، پشت صحنه ي تئاتر و فيلم بود. بازيگران و عوامل كار كه با صورتهاي گريم شده و لباس صحنه در زمان استراحت با من بازي مي كردند، برايم قصه مي گفتند ... همانها بودند كه در زندگي شخصي مي شناختم ، اما با اين لباسها و گريم ها باورم مي شد كه از دنياي ديگري هستند. در آن زمان پدرم علاوه بر فيلمسازي در دانشگاه تهران هم تئاتر و سينما درس مي داد و چند بار من را با خود با دانشگاه برد و گاه سر تمرين تئاتر دانشجويانش. حساسيت و تاكيد او بر ضرورت يادگيري و به كار بردن درست زبان فارسي، خواندن و ديدن تئاتر و فيلم را در گفتگوهايش با دانشجويان همواره در ذهن دارم و سخت گيري اش بر خود و ديگران، پيگيري و نظم و تداوم كاري و كم خوابي شبانه و جان كندن روزانه و همچنين دانش گسترده اش در زمينه ي حرفه اي و تسلط عجيبش بر زبان فارسي، براي هميشه در ذهنم حك شد. عشق او به حرفه اش كه بسيار فراتر از علايق و پيوندهاي روزمره بود، دوري جستنش از روابط و ضوابط، سخت گيري اش به خود و ديگران و كمال گرايي اش در كار، انزجارش از فرهنگ "بي خيالي" و "ستروني" ... همه و همه تاثير خود را در ضمير ناخودآگاه من مي گذاشت.

چه کساني به طور مشخص در شکل گيري علاقه و عشق به هنر و کار هنري در شما تاثير داشته اند؟
ــ چهار نفر، بدون اينكه بدانند يا حتي آگاهانه بخواهند، در شكل گيري عشق من به اين حرفه نقش داشته اند. پدرم (بهرام بيضايي)، دايي مادرم (عباس جوانمرد)، دايي خودم ( ايرج رامين فر) و پدربزرگم (نعمت الله ذكايي بيضايي). با پدر كه كار هنري عين زندگي اش بوده است ، تا ١٨ سالگي در يك خانه زيسته ام و مهمترين چيزي كه از او آموختم، اين بود كه هيچ خلاقيتي، بدون دانش و تلاش مداوم، بدون نظم و ديسيپلين كاري، به بار نمي نشيند و اينكه اصولا در عالم هنر، هيچ پديده اي "موروثي" نيست. هر كس مي بايست راه خود برود و در اين مسير سخت و پر و پيچ و خم، تجربه هاي خود را بكند. در كودكي پشت صحنه ي تئاترهاي جوانمرد حضور داشته ام و طرحهاي صحنه ي فوق العاده ي ايرج رامين فر، دايي ام را از زمان شكل گيري بر روي كاغذ تا ساخته شدن نتيجه، يعني فضاي صحنه و دكور فيلم، تلاش او را دنبال كرده ام.
اما نفر چهارم، يعني پدربزرگم، هر چند با دنياي تصوير (تئاتر و سينما) ارتباط چنداني نداشت، اما اهل ادبيات بود و شاعر. انساني بزرگ و فرهيخته و اهل دانش و انديشه. تمام پيچ و خمهاي زبان فارسي را به خوبي مي شناخت و حتي در صحبت كردن روزمره اش، گنجينه ي زبان فارسي را بدون اينكه مصنوعي يا تقليد و ادا به نظر برسد، مي توانستي يافت. نوع بيان او نگاه احترام آميزش به "انسان" ، در ذهن من نقش بسته است.
همچنين از دو نفر ديگر بايد نام ببرم، دو قصه گوي دوران كودكي ام، كه افسانه ها و داستانهاي كهن را با دنياي نمايش و تصوير مي آميختند و قصه گويي هايشان، دنياي داستان را به دنياي تخيل و تصوير بدل مي كرد. مادر بزرگم (زهرا جوانمرد) و "عمو" لايق عزيز و نازنينم (جمشيد لايق).

دختر هنرمند نامداري چون "بهرام بيضايي" بودن چه نقشي در زندگي شما بويژه در سال هاي خردسالي و نوجواني داشته؟
ــ آنچه در سنين كودكي مرا گاه بسيار آزار مي داد، اين بود كه هر معلم جديد، هنگام خواندن نام دانش آموزان، سر نام من مكث مي كرد و نگاهي به من مي انداخت و مي پرسيد: "با بهرام بيضايي نسبتي داري؟" . چرا آزارم مي داد. براي اينكه اين حس در من توليد مي شد كه يك شرايط جدا از ديگران دارم و نمي خواستم كه اينچنين باشد. مي خواستم مثل بقيه باشم و اين "مكثها" اين حس را به من مي داد كه با بقيه فاصله دارم. از طرف ديگر اين حس در من توليد مي شد كه بر اساس نام خانوادگي ام يا دقيقتر بگويم "پدرم" در ذهن ديگران تعريف مي شوم. من اين حس را ابدا دوست نداشتم و شايد به همين دليل از همان كودكي، شوق عجيبي به "استقلال" داشتم و مي خواستم خودم را بيابم و راه خود را بروم. براي من پدرم، پدر بود و نه كارگردان بزرگ سينما. با گذشت زمان، توانستم اين دو را از هم تفكيك كنم. نمي خواهم ارزشگذاري كنم، بلكه فقط حس خودم را بيان مي كنم. فرزند يك آدم مشهور بودن، اصلا ساده نيست. سايه ي پدران و مادران مشهور، بخصوص آنها كه در حرفه ي خود غولي هستند، بر سر فرزندان سنگيني مي كند. اين سختي زماني چند برابر مي شود كه حرفه و علايقت در همان زمينه باشد كه آنها كار كرده اند.

به عنوان يک هنرمند که اتفاقا در زمينه هاي مشابهي مانند «بهرام بيضايي» هم کار مي کند، نظرتان در مورد کارهاي پدرتان چيست؟ فکر مي کنيد «بيضايي» چه جايگايي در هنر و فرهنگ ايران دارد و در آينده خواهد داشت؟
ــ حاصل نزديك به 50 سال كار فرهنگي و هنري بهرام بيضايي علاوه بر دهها نمايشنامه و فيلمنامه و پژوهش منتشر شده در مورد تئاتر و سينما و همچنين 12 فيلم سينمايي ساخته شده، شامل دهها نوشته ي چاپ نشده و دهها فيلم ساخته نشده نيز هست كه به يمن زحمات بيدريغ فرهنگ ستيزان در اين 25 سال به طرز غريبي بر تعداد آنها افزوده شده است. كارنامه ي درخشان كار هنري او كه حاصل جان سختي اش در برابر فرهنگ "حذف" و "سانسور" است، براي نسلهاي بعد خواهد ماند ، اما آنچه به نظر من بيش از اينها اهميت دارد، ژرفاي نگاه اوست به تاريخ و فرهنگ ايران، تن ندادن اوست به فرهنگ "راحت طلبي" و "ساده انگاري" و همچنين نيفتادن اوست در دام "مد" روز. نگاهي كه او نمايندگي مي كند، ما را به تعمق و بازپرسي و بازبيني فرا مي خواند كه لازمه اش گسترش دانش و در نتيجه بينش است.

از چه زماني عملا به کار هنر روي آورديد؟
ــ در سن هفت سالگي به كلاسهاي باله ي "مادام ليلي لازاريان" رفتم و همانجا يكي ديگر از عشقهاي زندگي ام را يافتم: باله. تا جايي كه پس از چند سال آرزو مي كردم كه زماني بالرين بشوم و اين تنها شغلي بود كه مي توانستم براي خودم تصور بكنم. ما در "تالار فرهنگ" و مكانهاي ديگر برنامه اجرا مي كرديم و براي من باله روزبروز جدي تر مي شد و ديسيپلين و ضرورت تمرين و تكرار را همانجا بود كه آموختم. چند سالي هم پيانو زدم كه البته رها كردن آن برايم بسيار ساده تر از گذشتن از باله بود. آرزوي بالرين شدن، چند سال بعد، يعني از سن 12 سالگي به بعد، يعني همانسال كه انقلاب شد، كم كم رنگ باخت. از يكسو كلاسها به حالت نيمه تعطيل در آمد و از سوي ديگر با سياسي شدن جامعه، من هم شديدا "سياسي" شده بودم و شديدا هوادار "حقوق زحمتكشان"، به طوري كه باله را مشغله ي بورژواها مي دانستم. سرانجام هم من باله را رها كردم و هم او مرا، چرا كه به ناچار از صحنه ي اجتماع حذف مي شد تا جاي خود را به مارش "الله اكبر" بدهد.
زندگي من مثل زندگي همه ي ايرانيان مي رفت تا زير و رو شود و موجي كه به راه افتاده بود، به نوعي من را هم با خود مي برد.

در کار سياسي چه فعاليت هايي داشته ايد و چه تجربه هايي در اين زمينه کسب کرديد؟
ــ در سالهاي 59 و 60 در مجموع سه بار، در حال اعلاميه پخش كردن و روزنامه فروختن، دستگير شدم. مدرسه ي خوارزمي كه من شاگردش بودم، به دليل سياسي بودن اكثر دانش آموزانش، منحل اعلام شد و بسياري از هم مدرسه اي هاي من نيز به زندان رفتند و يا اعدام شدند. در مدرسه ي جديد شديدا تحت كنترل "خواهران زينب" بودم ، مرتب تهديد مي شدم، به خانه مان تلفنهاي تهديدآميز مي شد و من در چنين شرايطي و در اوضاعي كه شديدا تحت فشار بودم، تا سال 64 كه ديپلم گرفتم، در ايران بودم. در اين مدت پدرم نيز از دانشگاه اخراج شده بود و علاوه بر اينكه وضعيت من، زندگي خانوادگي ما را شديدا ناامن كرده بود، پدرم نيز بسيار تحت فشار "مامورين ارشاد" قرار داشت. اين سالها سالهاي سياهي براي بسياري از ايرانيان بود.
من در آستانه ي نوجواني، تحت فشارها و شرايط ناهنجار سياسي، حس مي كردم كه بسيار پير شده ام. در سالهاي 63 و 64 با وجود اينكه ديگر فعاليت سياسي نمي كردم، باز هم تحت كنترل بودم و احساس مي كردم كه در قفس بسيار تنگي هستم. حتي در اتاق خودم احساس راحتي نمي كردم. پرده ها را مي بستم و بدون اينكه دچار وهم شده باشم، مرتب تحت كنترل بودم. از مكالمات تلفني خانه مان گرفته تا از طريق بقال سر كوچه كه مامورين از او در مورد من پرس و جو مي كردند...

چه موقع و چطور شد که ايران را ترک کرديد؟
ــ پس از گرفتن ديپلم، در حالي كه كنترلها ادامه داشت، در اوج جنگ ايران و عراق، در شرايطي كه خانه نيز امن نبود، چاره ي ديگري جز ترك ايران برايم باقي نمانده بود. من هميشه آدم سركشي بوده ام. بي عدالتي و زورگويي را نمي توانستم تحمل كنم و اگر مي ديدم به كسي اجحاف مي شود، نمي توانستم ساكت بمانم. من در خانواده اي بسيار دمكرات و در كمال آزادي بزرگ شده بودم و از كودكي، آزادي تصميم گيري و اجراي خواسته هايم، آزادي به زبان آوردن آنچه فكر مي كنم درست است، آزادي "خود" بودن داشته ام. نه، ماندن در ايران برايم ممكن نبود، چون سكوت نمي توانستم بكنم. چون هر لحظه در معرض بر باد دادن "سر سبز" بودم. در سن 18 سالگي ايران را ترك كردم و به آلمان آمدم، سالهاي زندگي در غربت نيز سالهاي سخت و در عين حال بسيار آموزنده اي بوده است. من از همان سن تنها زندگي كرده ام و هنوز حسرت آن سالهاي زندگي خانوادگي، در كنار پدر و مادر و خواهر بودن را مي خورم. زود بود. بسيار زود بود براي كنده شدن از سرزمين و پرتاب شدن به گوشه ي ديگر جهان. من و خواهرم از 12 سالگي او و 18 سالگي من از هم جدا بوده ايم . خيلي زود بود.
من در تمام اين سالهاي زندگي خارج از كشور، در تكاپو بوده ام. از يادگيري زبان تا آشنايي به راه و چاههاي زندگي در اينجا، از تصميم گيري و تامين مالي و تحصيل ... در همه ي تصميم گيريها تك و تنها بودم. از يكسو هميشه مي خواستم مستقل باشم و مستقلا تصميم بگيرم، از سوي ديگر هنوز بسيار جوان بودم و به خانواده نياز داشتم.
به هر حال در سال 1985 به هايدلبرگ رفتم و در آنجا چند ماه زبان خواندم. در سال 86 به فرانكفورت آمدم و يكسال در كالج و بعد بلافاصله در دانشگاه به تحصيل در رشته هاي ادبيات آلماني، تئاتر، سينما، تلويزيون و تعليم و تربيت پرداختم. سال 1990 در حاليكه مشغول تحصيل در ترم 5 دانشگاه بودم، صاحب يك فرزند (دخترم آناهيتا) شدم و در سال 1994 تحصيلاتم را به پايان رساندم و فوق ليسانس گرفتم. از همان زمان نيز به كار عملي تئاتر روي آوردم و گروه تئاتر "دريچه" را بنيان نهادم كه تا به حال 7 نمايشنامه به كارگرداني من به صحنه برده ايم و در شهرهاي مختلف اروپا اجرا كرده ايم. پنج نمايشنامه ي چاپ شده دارم كه بخشا توسط نشر باران در استكهلم به چاپ رسيده است، تعداد زيادي نقد و مقاله و ترجمه ي تئاتري نوشته ام كه اكثرا در "كتاب نمايش" در كلن منتشر شده و همچنين تعداد زيادي مقاله و نوشته در زمينه ي مسايل اجتماعي و سياسي دارم كه در نشريات گوناگون خارج از كشور به چاپ رسيده است. زندگي من پر از ماجرا و اتفاق و فراز نشيب بوده است و هنوز هم هست و نمي دانم تا كي بدينگونه خواهد ماند. بسياري اوقات پيش آمده كه آرزو كرده ام كمي آرامش داشته باشم، اما نه مي شود و نه مي توانم .

در آنچه رسم هزاران هزار ساله و شايد ميليونها ساله ايست و آن را "زندگي" نام نهاده و نهاده ايم، به دنبال چه هستيد؟ چه پرسش و يا پرسشهايي برايت مطرح شده و از چه راههايي و چگونه به دنبال پاسخ گشته و مي گرديد؟
ــ پيش از هر چيز به دنبال "خودم" گشته و مي گردم. چه مي خواهم، چرا در اين جهانم. مهمترين دغدغه ام اين بوده كه چگونه مي شود در جهاني كه زندگي مي كنيم، زندگي را براي خود و ديگران قابل تحمل تر كنيم. چرا در سرزميني كه از آن مي آيم، لذت "تخريب" بر شوق "ساختن" و "آفريدن" مي چربد. شايد مهمترين مشغله و تلاشم اين بوده كه افكارم با زندگي ام و كارم همخواني داشته باشد و همچنين اينكه اين افكار و مشغله ها را با ديگران از طرقي كه فكر مي كنم مي شناسم، در ميان بگذارم. يكي از پرسشهاي بزرگ زندگي ام اين بوده و هست كه چرا و چگونه است كه انسان گاه بسيار بي رحم و بي انصاف مي شود تا جايي كه مي تواند از روي اجساد ديگران نيز به راحتي بگذرد. چگونه انسانها با تعصب و پيشداوري مي توانند بيرحمانه باعث ازبين رفتن و نابودي ديگران بشوند. پرسشها بسيارند و هر چه پيشتر مي روم، به جاي اينكه از تعدادشان كاسته شود، بيشتر مي شوند.

"شادي ها" و "غم هاي" زندگي، آن چيزهايي كه آدميان، هر كس به فراخور "آنچه" و "آنكه" هست به عنوان "جبر" بودن به شكلهاي مختلف، بويژه با شاخك هاي حسي اش در اين دنياي پر آشوب و پر فراز و نشيب تجربه مي كند براي شما چه ها بوده و هستند؟
ــ در روزگاري كه ما زندگي مي كنيم، فاصله ميان "شادي" و "غم" گاه به باريكي يك نخ است و هر حسي مي تواند به حس متضاد با خود بدل شود. شرايط بي ثبات زندگي و آينده ي نامعلوم از ما برزخياني ساخته است كه بر لبه ي باريك ديواري راه مي رويم و گاه به يكسو مي لغزيم و گاه به سوي ديگر. ما فرزندان دوران "بحران" هستيم. ما فرزندان دوراني "نامتعادل" و "ناهنجار" هستيم. در نتيجه شاديهايمان سطحي و گذرا و غمهامان عميق و انباشته بر هم است. من هم يكي از اين "ما" ها هستم .

در پنج نمايشنامه اي که از نوشته هاي خودت تا به حال اجرا کرده ايد، چه موضوع اصلي يا چه موضوعاتي درونمايه آنها را ساخته، پيرنگ و ساختار داستاني - نمايشي آنها از نظر معنا و محتوا چه بوده و به لحاظ شکل (فرم) و قالب دراماتيک چه فرم هايي داشته اند؟ در اين کارها چه خط انديشگي را دنبال کرده ايد ؟ آيا اين کارها با هم از نظر" محتوا و معنا" و قالب دراماتيک و شگردهاي اجرايي نمايشي فصل يا وجوه مشترکي داشته اند؟
ــ اگر بخواهم يك تيتر كلي براي موضوعات نمايشنامه هايم بگزينم، شايد اين جمله گويا باشد: "دغدغه هاي انسانهايي كه چارچوبهاي تنگ يك جامعه ي سنت گرا و سترون را نمي پذيرند و مي خواهند از آن فراتر بروند" . براي من همواره آن دسته از انسانها كه در جوامع سنتي به انزوا وادار و به حاشيه رانده مي شوند، "اقليت" و يا كساني كه در موضع اقليت قرار مي گيرند، آنها كه "روزمره" نيستند و مرزها را مي گشايند، هميشه جذابتر بوده اند. من در اين ميان در اكثر اين نمايشها زنان را در مركز آثارم قرار داده ام و همچنين مرداني را كه از كليشه هاي رايج "مرد ايراني" حاضرند فاصله بگيرند و انعطاف پذيري در رفتار و كردار را نشانه ي ضعف نمي دانند. من نمي خواهم شخصيتهاي مثبت و منفي بيافرينم، بلكه مي خواهم تماشاگر را به دنياي ذهني آدمهايي كه در جوامع گله اي، جسارت شكستن كليشه ها را پيدا مي كنند، نزديك كنم، بدون اينكه بخواهم از آنها "قهرمان" بسازم، چرا كه اينان نه قهرمان، بلكه "ضد قهرمان" هستند و در عين حال براي حفظ فرديت خويش، بهاي سنگيني مي پردازند. از "مرجان" در نمايش "مرجان، ماني و چند مشكل كوچك"، زني كه نمي خواهد زندگي مادرش را تكرار كند و جرات "نه" گفتن مي يابد، تا "مانا" در نمايش "بازي آخر" ، زني كه به دنبال رد پاي زنان تلاشگر در تاريخ سرزمين خويش مي گردد، تا خانم ايكس، زني تبعيدي كه در سرزمينش از همه سو خشونت ديده و تاثير منفي آن حتي در جامعه ي آزادي كه در آن زندگي مي كند نيز دست از سرش بر نمي دارد و فكر خودكشي را در او تقويت مي كند، تا "مينا و سودابه" دو زن بازيگر كه يكي در ايران و ديگري در تبعيد است و هر دو به دليل ناسازگاريشان با شرايط حاكم از عرصه ي اجتماعي كشورشان حذف شده اند ... اينها همگي انسانهايي هستند كه چيزي به نام "سرنوشت" و تن دادن به زور را نمي پذيرند. هر چند كه روزگار به كام آنان نيست و هرگز نبوده است، اما همينها هستند كه شكستشان در دوران حيات، ضامن پيروزي نسلهاي بعدي و تاثير فرهنگي شان غير قابل انكار است.

... و از نظر قالب ها ، شگردها و سبک هاي اجرايي ؛ تجربه هاي نمايشي تان را چگونه توضيح مي دهيد؟
ــ براي من نمايش و اثر هنري كه قصدش كليشه شكني و تابو شكني است، نمي تواند در قالب فرمهاي به اصطلاح "ناتوراليستي" خود را بازيابد. من در تئاتر به لحاظ فرم به دنبال يك زبان هنري هستم كه الزاما تمام قدرت و توان خود را صرفا مديون متن نيست، بلكه متن يكي از اجزاي آن را تشكيل مي دهد. متن يك ماده ي خام است كه در اجرا و تصويرسازي معناي صحنه اي مي يابد. به عبارت ديگر من تلاش مي كنم تا اقتدار متن را بر عنصر نمايش بشكنم. هر چند كه متن در نمايشهاي من نقش مهمي دارد، اما مهمتر از آن عناصر تصويري، تكنيك، نوع بازي، كاراكتريزه شدن اشياء، لحظات سكوت، توليد يك فرم و شكستن آن و همچنين ايجاد فرمهاي ديگري كه خود باز بايد شكسته شوند، اجتناب از رعايت "فراز و فرودهاي" رايج در درام است.

منظور وحدت هاي سه گانه در تعريف ارسطويي از درام ، تراژدي و آثار کلاسيک دراماتيک است؟
ــ بله. تئاتر "غير ارسطويي" آنگونه كه برشت آن را تئوريزه كرده است، وحدت زمان و مكان را در هم مي شكند و در عين حال سنت تئاتر بياني را كه بر اساس ديالوگ و متن استوار است، به زير علامت سئوال مي برد و در مقابل آن، تلفيق عادلانه ي بيان و اجرا را پيشنهاد مي كند. منتها بر خلاف برشت كه با وجود تحولي كه در تعريف تئاتر ايجاد كرد، تا پايان به اصل "روايت" يا "داستانگويي" (كه در جوهر خود سنتي است) وفادار ماند و بر خلاف تمايل برشت به آموزش از طريق تئاتر و همچنين با فاصله گرفتن از نگرش سياسي برشت كه رگه هايي از دگماتيسم را در خود حمل مي كرد، در تئاتر امروز اين سنتهاي برشتي نيز مورد پرسش و ترديد قرار مي گيرد.
قصد من در تئاتر، آموزش نيست، نسخه صادر كردن و تلقين فكر بخصوصي نيز نيست و نبوده است. من كلا موضع "داناي كل" را در هنر نمي پسندم. براي من ايجاد پرسش، تلنگر زدن به عادتها و دگم هاي فكري و فرهنگي و همچنين گشايش مرزهاي تصنعي، اهميت ويژه اي دارد. هدف من از بين بردن بي تفاوتي و ايجاد عكس العمل است. اين عكس العمل نمي بايست الزاما مثبت باشد. مهم اين است كه نمي خواهم يك تماشاگر منفعل كه صرفا با يك اثر آماده و افكار از پيش فكر شده روبروست، داشته باشم.
نمايشهاي من به صورت "كلاژ" يا برشهايي از زمان و يك واقعه ي نمايشي اجرا مي شود و از خط "داستاني" رايج در تئاتر بياني فاصله مي گيرد. اين كلاژها و برشها، مي بايست مونتاژ شود، در كنار يكديگر گذاشته شود و بنا بر نوع نگاه فردي تماشاگر، يك خط داستاني مي يابد. اما ساختار به گونه اي است كه تمام اين برشها، حساب شده و نه اتفاقي، در كنار يكديگر قرار مي گيرد. بر خلاف درام كلاسيك كه در آن يك ديوار ميان تماشاگر و صحنه كشيده شده و يك واقعه ي صحنه اي از اول تا به آخر تنها يك برداشت از يك واقعه را بنمايش مي گذارد و در نتيجه تماشاگر را در موضعي "غير خلاق" و "غير فعال" قرار مي دهد، در نمايشي كه من كار مي كنم، شركت فعال تماشاگر، تمركز و البته ايجاد جذابيت و پيروي از يك زيبايي شناسي خاص كه تماشاگر را به مشاركت در كنار هم قرار دادن اجزا، ترغيب مي كند، نكته ي بسيار مهمي است. اين نوع تئاتر را تئاتر "پسابرشت" هم مي نامند، چرا كه آن نقد و ديدگاههاي انتقادي برشت به تئاتر پيش از او را مي پذيرد و حتي بسياري از پيشنهادهاي او را در به كارگيري تكنيك بازي ... مي پذيرد ، اما به پاسخي كه برشت در پرداخت فرم و محتوا يافت ، بسنده نمي كند.

دو نمايشي که از نويسندگان ديگر عرضه کرده ايد از اين ديدگاه ها که به آنها پرداختيد، چگونه آثاري بوده اند؟ در آنها هم خط فکري و از نظر نمايشي راه مشابهي را دنبال کرده ايد؟
ــ بلي و خير. آنچه به فرم برمي گردد كمابيش همان خط كاري خودم را دنبال كرده ام ، اما به لحاظ محتوا هر يك از اين دو مسير ديگري رفته اند. موضوع هر دو اتفاقا بازسازي رفتار و كردار همان "اكثريت" بوده، منتها از زاويه انتقادي. همچنين يكي از اين دو نمايش (سه نظر درباره ي يك مرگ)، اصلا نمايشنامه نبود، بلكه يك مجموعه داستان بود كه من آن را به يك كلاژ نمايشي تبديل كردم .

با اين ترتيب ميتوانيم بگوييم «نيلوفر بيضايي» سبک ويژه خود را پيدا کرده يا هنوز در حال تجربه کردن و در مرحله آزمون و کشف و راهيابي چه در نمايشنامه نويسي و چه کار اجرايي ــ طراحي و کارگرداني ــ تئاتر است؟
ــ تجربه و آزمون و كشف، بخش بسيار مهمي از كار نمايشي مرا تشكيل مي دهد و معتقدم زماني كه اين عناصر و مهمتر از همه اين حس كنجكاوي و جستجو در من نباشد، بايد كار تئاتر را كنار بگذارم. هر كار جديد، يك جستجو و كشف جديد است و تلاشي است براي گسترش دادن فرم و مفاهيم و همچنين افزودن بر تجارب پيشين. با اينهمه من در اين جستجو، مسير ويژه ي خودم را طي مي كنم كه همان امضاي شخصي كارگردان پاي اثر است و آن را از آثار ديگران متمايز مي كند.

با توضيحاتي که درباره خودتان و دلمشغولي هايتان به عنوان يک انسان، و کارهايتان به عنوان يک هنرمند و يک انديشه گر اهل جستجو و پژوهش داديد؛ حالا درباره کار نمايشي تازه تان «بوف کور» اثر جاودانه «صادق هدايت» گفتگو کنيم. کي و در چه حال و احوالي اولين بار «بوف کور» را خوانديد؟ چه اثري بر شما گذاشت؟
ــ تا آنجا كه به خاطر مي آورم، اولين بار كه بوف كور را خواندم، 14 ساله بودم. چيز زيادي از آن دستگيرم نشد و از آنجا كه اصلا در فضاي فكري ديگري بودم و چون در آن سن و سال تلاش مي كردم كه زنده بمانم، نمي توانستم با فضاي فكري راوي بوف كور ارتباط برقرار كنم. بار دومي كه بوف كور را خواندم، 19 ساله بودم و در خارج از كشور. تازه داشتم زندگي تنها را تجربه مي كردم و براي همين اينبار فضاي فكري بوف كور برايم ملموس تر بود. اما همچنان جزو آثار مورد علاقه ام نبود. بار سوم 25 ساله بودم و داشتم دوران پاياني تحصيلات را مي گذراندم. در اين مدت دانش ادبي ام و همچنين آشنايي ام با اساطير گسترده تر شده بود و بيشتر با تاريخ مملكتم و دوراني كه هدايت در آن مي زيسته، آشنا شدم. مهمتر از همه تجاربي بود كه پشت سر گذاشته بودم . زندگي در تبعيد با همه ي دشواريهايش در بسياري زمينه ها راهگشاست. چون اين امكان را برايم به وجود آورد كه بتوانم با فاصله اي كه لازمه ي رسيدن به تعمق است با گرفتاريهاي فرهنگي سرزمينم روبرو شوم. تا زماني كه در بطن وقايع زندگي مي كنيم، امكان فاصله گذاري و انديشيدن برايمان وجود ندارد و بيشتر پيرو حسهايمان هستيم تا منطق. من در اينجا بود كه توانستم با فاصله به "خود" تاريخي ام بنگرم.
توانستم بدون هراس و سانسور و تقدس گرايي كاذب و "مردم پرستي" بي اساس با جامعه اي كه "خرافات، اوهام و دين پرستي كاذب و همراه با تزوير" كه به اين روز سياه نشانده بودش، به طوري كه انگار مسخ شده بود، جامعه اي كه تضادها و تناقضهاي گاه حل نشدني را با خود حمل مي كرد و به جاي انديشيدن، ترجيح مي داد راه سهل تر اعتقاد به "دست غيب" را برگزيند، آشنا بشوم. آنجا بود كه با سرگرداني تاريخي ايراني آشنا شدم و دانستم كه چرا راوي بوف كور نمي داند كه كجاست و اين چند وجب خاك كه رويش ايستاده، مال نيشابور، بلخ يا بنارس است آنجا بود كه راوي بوف كور برايم مانند همان نقاش كوزه كه سالها پيش از او مي زيسته، همزاد و همدرد من شد.

چه برداشتي از «بوف کور» در ذهنت و با تار و پود حسي خود از اين اثر پيدا کرديد؟ «هدايت» در اولين آشنايي تان با «بوف کور» چه پيامي، چه حسي و چه ديدگاه و گستره و چه تصوير و تصاويري از وراي نوشتار درخشانش به شما داد؟
ــ فكر كنم پاسخ اين سئوال را تا حدودي در بالا داده باشم. اما بگذاريد اين نكته را به پاسخ بالا اضافه كنم. در طول شش ماهي كه با اين متن درگير بودم تا آن را به صورت نمايشنامه در بياورم، دنياي راوي، دنياي ذهني هدايت و اين "دردهاي باورنكردني" جزئي از من شد. يعني متوجه شدم كه اين دردها هميشه جزئي از من بوده، اما نخواسته ام وجود واقعي شان را بپذيرم. بوف كور با وجود اينكه فضايي سوررئاليستي و موقعيتي بين خواب و بيداري را ترسيم مي كند، اثري بسيار واقعي است. در بوف كور، شوق مرگ نتيجه ي عشق سرشار به زندگي است، آنگونه كه بايد باشد. هدايت با فرهنگ و تمدن غرب آشنايي داشت و از فرهنگ غرب، نه تجملات و ظواهر را، بلكه دانش و بينش و انسانگرايي و عقل گرايي، توليد و پيشرفت را به خوبي مي شناخت. او در عين حال شديدا ايراني بود و آرزو مي كرد كه سرزمينش از قرون وسطاي خويش بيرون بيايد. آرزويي كه عملي شدنش ناممكن به نظر مي رسيد. بوف كور جزو آن دسته از آثاري است كه برصحت اين ادعا كه "شخصي ترين آثار ادبي، اجتماعي ترين آنها هستند" صحه مي گذارد. بوف كور دنياي فكري انساني را ترسيم مي كند كه نمي خواهد "رجاله" باشد اما در دنياي رجاله ها و لكاته ها دو راه بيشتر ندارد، يا اينكه مانند آنها بشود و يا اينكه در انزوا و تنهايي بميرد. هدايت، از افكار و دنياي ذهني "نقاش بي ذوق و بيچاره ي جلد قلمدان" يك شاهكار مي سازد. زندگي، تاريخ، اسطوره، مذهب، خرافه، همه و همه با تمام پيچيدگيهايش در بوف كور مجال مي يابد كه مسيري كه طي كرده دوباره بپيمايد و به اوج پوچي برسد. مادر و دايه و عمو و پدر و لكاته و زن اثيري و قصاب و پيرمرد خنزر پنزري و حكيم باشي، همه بخشهايي از خود راوي هستند كه مي خواهد اين دور تسلسل موروثي را از هم بدرد، اما نمي تواند، اما نمي شود. مرز ميان خواستن و نتوانستن در هم مي ريزد.

با کارهاي ديگر «هدايت» پيش از اينکه «بوف کور» را براي نخستين بار بخواني آشنا بوديد؟ و اگر چه «بوف کور» به گمان من در ميان آثار هدايت و حتا در ادبيات ايران اثري به غايت استثنايي، ويژه و کم تايي است، آشنايي با ديگر آثار «هدايت» براي خوانش و درک «بوف کور» مدديار شما شد؟ اگر اينطور بوده به چه شکل و چگونه؟
ــ بله، "توپ مرواري" و "حاجي آقا" و "علويه خانم" و "داش آكل" و "سه قطره خون" و "زنده به گور" را خوانده بودم. در زنده بگور كه هدايت آن را 6 سال پيش از بوف كور نوشته است، به لحاظ محتوا شباهتهاي زيادي با بوف كور وجود دارد، اما از نظر سبك و تكنيك نوشتاري و حتي زبان، با هم متفاوتند. به نظر من ويژگي بوف كور در اين است كه هدايت توانسته در آن به يك سبك و ساختار ادبي متناسب با محتوا مجهز بشود.

پس از خوانش اول «بوف کور»؛ به چه سبب و انگيزه اي دوباره اين اثر را خوانديد و اين بار و بعد از آشنايي بار نخست چه حسي پيدا کردي؟ چه ارتباطي توانستي با اين اثر، با شخصيت ها و وقايعي که «هدايت» در «بوف کور» تصوير کرده پيدا کني؟


تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

ــ بار دومي كه بوف كور را خواندم، 19 ساله بودم و وضعيت زندگي تبعيدي خودم، باعث شد كه دوباره به سراغ بوف كور بروم. تصاوير قوي و توصيفهاي عجيب و در عين حال بسيار جذاب اين اثر، مرا ترغيب مي كرد كه دوباره و دوباره و هر بار زواياي ديگري از اين اثر را بجويم و تا حدودي بيابم. بار سومي كه بوف كور را خواندم، سمبلها برايم مفهوم داشت. مي دانستم كه گل نيلوفر، گل آفرينش است و بودنش در دستان زن اثيري كه تصويري از "آناهيتا" يا زن- خداست، اتفاقي نيست و عشق راوي به زن اثيري را نتيجه ي وقوف هدايت به وجود بخش زنانه ي وجودش يافتم. لكاته را تصويري از "جهي" يافتم و بساط كهنه ي پيرمرد خنزر پنزري را با آن هيبت موحش و "كلمات عربي" كه از لاي دندانهاي زردش زمزمه مي كند، اجماع اوهام و چيزهاي كهنه و از كار افتاده از اسطوره ي زيسته اي كه تنها كاربردشان حفظ "ايستايي فرهنگي" ماست. پس بوف كور علاوه بر اينكه از بن بست جامعه ي سنت زده و واپس گرا و همچنين انزوا و اضمحلال "فرد" در چنين مناسباتي مي گويد، لايه اي ديگر از ميان لايه ها و وجوه بسيار، تودرتو و در عين حال مرتبط با يكديگر نيز دارد.

چگونه و بر اساس چه انگيزه و چه دلايلي « بوف کور» را براي يک کار نمايشي انتخاب کرديد؟ آيا در شرايطي که ما امروز در آن روزگار مي گذرانيم، ضرورت ويژه اي براي مطرح کردن «بوف کور» و اجراي صحنه اي آن احساس کرده ايد؟
ــ در وهله ي نخست آنچه برايم اهميت داشت، اين بود كه به نظرم "بوف كور" با شرايط روحي و بن بستي كه جامعه ي ما در آن گير كرده است، بسيار نزديك است. بوف كور در حين اينكه اثري درونگراست، تاثير جامعه و محيط بيروني را مد نظر دارد. ما در مرحله ي پرسش و شك و بحران فكري قرار داريم و بوف كور گزارشي است از يك بحران. در عين حال اهميت بوف كور در اين است كه به دنبال مقصر نامعلوم نمي گردد، بلكه ما را به بازنگري در "خود" فرا مي خواند. براي خروج از بحران بايد با آن دست و پنجه نرم كرد و درگير شد. متاسفانه در فرهنگ ايراني بيشتر فرار از بحران مرسوم بوده است. انگار نينديشيدن به بحران يا ناديده گرفتن آن، راه سهل تري بوده است.

طرح کلي تان براي اجراي نمايشي «بوف کور» از چه قرار است؟ به نظرتان اين اثر چه ظرفيت هاي دراماتيک و نمايشي دارد؟
ــ تصاوير بسيار قوي و قوه ي تخيل در اين اثر بسيار برجسته است و به روي صحنه بردن آن براي يك اهل تئاتر، از يكسو آزموني بسيار دشوار است و از سوي ديگر خلاقيت بسيار مي طلبد. ما تمام تلاش خود را مي كنيم تا از اين آزمون سرفراز بيرون بياييم. نتيجه براي خود من هم ناروشن است و كنجكاوم ببينم به كجا خواهيم رسيد.

به نظر من تا آنجا که اين شاهکار را مي شناسم، اجراي آن در قالب يک اثر نمايشي کاري بزرگ و چالشي همه جانبه و بسيار جدي براي يک هنرمند صحنه است. در اين باره چه گماني داري؟ با اينکه بايد بگويم آثار «هدايت» دست کم بسياري از نوشته هاي اين نويسنده از پيرنگ ها، تصاوير و رگه هاي بسيار قوي دراماتيک برخوردارند ... از نمونه هاي خوب آنها "داش آکل " است.
ــ حق با شماست. من اصولا آدم راحت طلبي نيستم و نبوده ام . پس اين كار دشوار و در عين حال بسيار جذاب را كه مي دانم مدعيان بسياري دارد، آگاهانه برگزيده ام. مي دانيد كه خواننده ي يك اثر بودن، با اجراي نمايشي آن، يعني درگير شدن با آن با پوست و گوشت و خون، بسيار متفاوت است. به عنوان خواننده، هر چند وارد اين فضا مي شويم، اما مي توان با آن نوعي فاصله گذاري كرد. به عنوان كارگردان يا بازيگر، نمي توان در اين حد باقي ماند، بلكه بايد ماهها با آن زندگي كرد .

چه کساني با شما در اجراي «بوف کور» همکاري دارند؟ چه امکانات ابزاري براي اجراي کار در اختيار داريد؟ امکانات انساني و عملي که داريد همه آن امکاناتي است که براي هر چه بهتر عرضه کردن کار تازه ات لازم داريد و پيش بيني کرده ايد؟
ــ بوف كور را حدود دو ماه و نيم با سه بازيگر كار كردم. اما در طي كار متوجه شدم كه با اين تركيب، كار در حد انتظار من پيش نمي رود و ناچار شدم كه راهم را از دو بازيگر جدا كنم. در حال حاضر همكاران من در اين كار منوچهر رادين، هرمين عشقي و فرهنگ كسرايي هستند. آقاي رادين كه من احترام زيادي براي ايشان قائل هستم، يكي از نمايشنامه نويسان خوب دهه ي چهل و پنجاه ايران است كه در ضمن، بازيگر و كارگردان تئاتر نيز بوده و هست. نكته اي كه احترام مرا به ايشان به عنوان يكي از تئاتريهاي قديمي و با تجربه چند برابر مي كند، اين است كه ايشان به عنوان بازيگر بسيار خلاق و انعطاف پذير هستند و با هم ديالوگ سالم و در عين حال خلاق داريم. همين نكته دشواري اختلاف سني زياد ميان من و ايشان را برداشته است. هرمين عشقي، كار تئاتر را در سالهاي 94 و 95، در حاليكه فقط 18 سال داشت و تازه از ايران آمده بود، با بازي در كارهاي من شروع كرد و امروز، بازيگري توانا و بسيار با استعداد و جدي است. فرهنگ كسرايي، اهل قلم و اهل تئاتر است. داستان مي نويسد و در عين حال حدود 16 سال است كه به عنوان بازيگر و در سالهاي اخير به عنوان كارگردان، كار تئاتر كرده است. فرهنگ با آثار هدايت بسيار آشناست و خودش نيز يكي دو سال پيش "طوفان عشق خون آلود" هدايت را كار كرده است. شرايط كاري ما مثل همه ي كارهايي كه در غربت و بدون حمايت انجام مي شود، بسيار سخت است، اما در اين سالها آموخته ايم كه عليرغم اين شرايط، تلاش كنيم تا به بهترين نتيجه ي ممكن برسيم . اصرار من همواره بر اين بوده كه سختي شرايط را بهانه اي نكنيم تا كم تلاشي هاي خودمان را پنهان كنيم، بلكه با تمام نيرو و عاشقانه و با خلوص كار كنيم و كاري در حد معيارهاي حرفه اي ارائه بدهيم و قدمي به جلو بگذاريم.

اگر اين کار آنگونه كه طرح آن را ريخته اي در برآيند نهايي عرضه شود، در کاروندتان به عنوان نمايشنامه نويس، کارگردان و طراح چه جايي خواهد داشت ؟ به گمان من تا آنجا که کارنامه تئاتري شما و گروه «دريچه » نشان مي دهد اجراي « بوف کور » نقطه عطفي در سير فعاليت هاي شما به شمار مي رود. گمان خودتان چيست؟
ــ همينطور است. اما تا زماني كه كار اجرا نشده، مايل نيستم كه زياد در اين مورد فكر كنم. من در كارنامه ي هنري ام يك خط را دنبال مي كنم و برايم مهم است كه هر نمايش جديدي را كه كار مي كنم، گامي به جلو باشد. از در جا زدن و تكرار خود، بيزارم و تا زماني كه حس كنم، خلاقيتي در من هست كه مي تواند گسترش بيابد و بقولي اين سرچشمه هنوز خشك نشده، اين كار را دامه خواهم داد.

گمان مي کنيد تماشاگران با « بوف کور» بر روي صحنه چه رابطه اي برقرار کنند؟ به عبارت ديگر شما در کار صحنه اي تان با چه نگرشي «بوف کور» را ارائه خواهيد داد؟
ــ اجازه بدهيد در اين مورد فعلا چيزي نگويم و صحبت در اين باب را به بعد از اجراي كار موكول كنيم.

بعد از چهار اجراي اولي که خواهيد داشت، بعد کي و در کجا نمايش به اجرا گذاشته خواهد شد؟
ــ بوف كور در تاريخ 30 اكتبر در فرانكفورت اجرا خواهد شد و يك هفته بعد در شهر ماينس و با همكاري يك تئاتر معتبر آن شهر به صورت دو زبانه (فارسي ــآلماني) اجرا خواهد شد. در حقيقت كارگردان و سه بازيگر آلماني از آن تئاتر به ما خواهند پيوست و اجرا را با هم تنظيم خواهيم كرد. همچنين در تاريخ 26 نوامبر در كلن و 11 دسامبر در هامبورگ اجرا خواهيم داشت. 26 فوريه سال آينده به برلين و بعد از آن احتمالا به مونيخ و پاريس نيز خواهيم رفت. بعد از اين اجراها بسته به اينكه كار به شهرها و كشورهاي ديگر دعوت بشود يا نه، در مورد اجراهاي ديگر، سال آينده تصميم خواهيم گرفت.
پيروز باشيد


1ــ سايت صادق هدايت www.sadeghhedayat.com
2ــ سايت نيلوفر بيضايي www.nbeyzaie.com

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/13396

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'گفت و گوي شهروند با نيلوفر بيضايي: "صادق هدايت" همچنان معاصر ما و "بوف كور" هنوز روايت ماست!' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016