نسرين پرواز
"سهم من"، کتاب جذابى است با ٥٢٥ صفحه، که در بهار سال ١٣٨١ در ايران چاپ شده است
کتاب با اين جملات شروع مىشود:
"هميشه از کارهاى پروانه تعجب مىکردم. اصلا به فکر آبروى آقاجونش نبود."
اين تم يعنى آبرو، آبروى آقاجون و آبروى خانواده مرتب در کتاب تکرار مىشود. جابجا در شرايط زندگى که نويسنده به خوبى آن را تشريح کرده مى توان فشار اين آبرودارى را بر روى او و بقيه خانواده احساس کرد.
کتاب حول زندگى معصومه مىچرخد که به نظر مىرسد نويسنده کتاب است و در شرايط خانوادگى مذهبى و سنتى بزرگ مىشود. معصومه در جوانى عاشق مىشود. ولى بىآنکه با سعيد دوست شده باشد و فقط به جرم داشتن نامه او، زير دست و پاى برادران مذهبى و غيرتىاش لت و پار مىشود. سعيد فرارى مىشود که قربانى جهالت برادران معصومه نشود. معصومه را سريع شوهر مىدهند که بيشتر از آن آبرويشان نريزد.
معصومه سر سفره عقد در کنار غريبهاى مىنشيند که تا قبل از آن او را نديده است. شب عروسى در حالى که از فکر اين که قرار است به او تجاوز شود دارد سکته مىکند با اين برخورد شوهرش روبرو مىشود که نترسد و اين که کارى به او ندارد و او را تنها مىگذارد و مىرود. معصومه چند روز اول ازدواجش را در خانه "غريبه" در تنهايى و روياى سعيد و نظافت و کتابخوانى مىگذراند. در برخورد با مادر غريبه متوجه مىشود که داماد را هم به زور پاى سفره عقد نشاندهاند. يک روز صبح وقتى از خواب بيدار مىشود مىبيند که غريبه به خانه آمده و در هال خوابيده است. حميد يعنى همان غريبه اسم او را مىپرسد و معصومه از اين که او اسمش را هم به ياد نمىآورد جا مىخورد. زندگى معصومه وارد مرحله جديدى مىشود. امکان ادامه تحصيل پيدا مىکند. اين که شوهرش برايش تعيين تکليف نمىکند و با مردهايى که تا آن زمان ديده بود متفاوت است، باعث خوشحالىاش مىشوند. معصومه بخاطر شرايط بد زندگى گذشتهاش حتى از انشاهاى شفاهى حميد خوشش مىآيد و برخوردهاى از بالاى او رنجش نمىدهند. حميد بيشتر از اين که با معصومه باشد با دوستانش است و معصومه کنجکاو است که دوستان او را ببيند. بالاخره يک روز آن ها مىآيند و معصومه با دوستان مبارز و همسازمانى حميد آشنا مىشود. معصومه از چند روز قبل در تدارک غذاى روزى است که آن ها قرار است بيايند. و طبق معمول حميد همان نقش مرد سنتى را بازى مىکند که سرش به کارهاى مهم گرم است و کارى به کار خانه و غذا ندارد. حتى روزى که قرار است دوستانش براى ناهار بيايند خودش هم همراه آن ها مىآيد. دوستان حميد، زن و مرد همه با شلوارهاى گشاد و کهنه وارد خانه مىشوند. زنان موهايشان را از پشت بستهاند. نگاهشان به معصومه که سعى کرده قشنگترين لباسش را بپوشد طورى است که خجالت مىکشد. حميد از او مىخواهد که لباسش را عوض کند و لباس سادهاى بپوشد و موهايش را جمع کند. تا آدمى شبيه دوستانش شود!
حميد و دوستانش در اتاق مشغول بحث مىشوند و معصومه در آشپزخانه مشغول تهيه غذا مىشود. نويسنده تصوير روشنى از چپسنتى که روش زندگى و برخوردش به زن تفاوتى با مسلمان ها ندارد، مىدهد. خودش برخورد اين ها را اين طور تصوير مىکند: "مرا مسخره کردند، به من خنديدند، مثل يک احمق با من رفتار کردند."
معصومه حامله مىشود و وقتى درد زايمانش شروع مىشود مثل هميشه در خانه تنهاست. بعد از بچه اول دوباره حامله مىشود و عليرغم تمايل حميد بچه دوم را هم نگه مىدارد. معصومه به تنهايى بچهها را بزرگ مىکند و حميد در مبارزهاش با رژيم شاه همسرش را تنها مىگذارد. وقتى بچهها مريض مىشوند غيبت حميد براى معصومه آزاردهنده است ولى چارهاى ندارد.
بچهها بزرگ مىشوند. فشار ساواک روى جريانات ضدرژيمى بيشتر مىشود. دوستان حميد در عملياتى کشته مىشوند. در نيمه شبى خانهشان مورد هجوم ساواک قرار مىگيرد و معصومه مىفهمد که حميد دستگير شده است. چند ماهى که حميد زير بازجويى و شکنجه بود، معصومه به همراه پدر حميد به هر درى مىزند که مانع از اعدام او شوند. با دستگيرى حميد، معصومه که در حال تحصيل دانشگاهى است به دنبال کار مىگردد و مشغول کار مىشود. حميد به پانزده سال حبس محکوم مىشود.
چند سالى از دستگيرى حميد مىگذرد. شرايط سياسى جامعه دگرگون مىشود. اعتراضات مردمى بيشتر مىشود. برادران عقبمانده و سنتى معصومه که زمانى مانع نفس کشيدن او در خانه بودند، زير چتر حزباله فعال مىشوند. خبر مىرسد که قرار است زندانيان سياسى را آزاد کنند. حميد آزاد مىشود.
معصومه زندگى خوشى را آغاز مىکند. جامعه آبستن انقلاب و معصومه آبستن دخترش مىشود. برادران معصومه در صف خمينى سينه مىزنند و بخاطر آن جيبشان مالامال از پول مىشود. از همان ابتدا خط و نشان مىکشند که حميد خدا را قبول ندارد و بايد اعدام شود. دوران خوش دور هم بودن زود سپرى مىشود. حميد دوباره فعاليتهايش را شروع مىکند، اين بار عليه رژيم خمينى. زياد طول نمىکشد که حميد دوباره دستگير مىشود. معصومه و پدر حميد به هر درى مىزنند. معصومه به سختى خودش را راضى مىکند که به برادران حزباللهىاش متوسل شود ولى آنها حاضر نيستند به يک بىدين کمک کنند. حميد اعدام مىشود. مثل همه کسانى که بواسطه قيام مردم از زندان ساواک جان بدر برده بودند.
باز معصومه مىماند با سه تا بچه که حالا نه پدر خودش زنده است و نه پدر حميد که با خبر اعدام حميد جان مىدهد. معصومه با همه سختىها بچهها را بزرگ مىکند. معصومه با همه سختىها مىجنگد تا بچههايش تحصيل کنند و آينده خوبى داشته باشند. بچهها بزرگ مىشوند و يکى بعد از ديگرى ازدواج مىکنند و از معصومه جدا مىشوند.
يکباره آن روياهاى گاه و بي گاه، واقعيت پيدا مىکنند و معصومه بعد از سىوسه سال عشق جوانىاش يعنى سعيد را پيدا مىکند. شادى وارد زندگىاش مىشود. ولى گويى خودش نيز قادر نيست با تمام وجود شادى را نگاه دارد و مىگذارد که ديگران، که اغلب نزديکان او هستند، آن را از او بربايند. معصومه وقتى نوجوان بود توان مقابله با برادران مذهبى و عقبمانده و وحشى خود را نداشت. حالا در سن نزديک به پنجاه سالگى مىگذارد که دخترش و پسرانش به خاطر آبرويشان براى او تصميم بگيرند که حق ازدواج ندارد. گويى عشق و زندگى تنها براى جوان هاست. گويى کسى که بچهدار و نوهدار شد ديگر بايد نقش مرده را بازى کند. بايد در تنهايى نوبت مرگش را انتظار بکشد. عجب فرهنگ عقب مانده ضد انسانىاى. متاسفانه معصومه اين بار زير فشار بچههايش براى بار دوم از عشقش چشم پوشى مىکند.
کتاب با آبرو شروع مىشود و با حفظ آبرو پايان مىيابد. در اين بين اين زندگى معصومه است که به تباهى سپرده مىشود.
٭٭٭٭٭٭٭٭
با خواندن اين کتاب بار ديگر اين واقعيت برايم روشن شد که زن در ايران بدون مبارزه نمىتواند زندگى کند، چه رسد به آن که آزاد باشد. متاسفانه اين مبارزه تنها با رژيم و قوانين اسلامى نيست. زنان مجبورند در ايران در دو عرصه مبارزه کنند تا حق زندگى داشته باشند: در عرصه اجتماعى بايد با رژيم مبارزه کنند و در زندگى شخصىشان و در خانه بايد با سنت ها و فرهنگ هاى اسلامى. متاسفانه معصومه با فرهنگ اسلامى و سنتى بچههايش و يا خانهاش مبارزه نکرد. در مقابل آن کوتاه آمد. در مقابل فرزندانش نايستاد و به آن ها نگفت که حق ندارند در زندگى او دخالت کنند. معصومه اجازه داد که اين بار فرزندانش خودخواهانه خط قرمزى روى خوشبختى او بکشند.
متاسفانه معصومه عليرغم مخالفت فرزندانش با سعيد که هنوز دوستش دارد و حالا که امکانش را داشت، ازدواج نکرد. اين داستان زندگى معصومه تا سال ٧٩ است، يعنى چهار سال پيش! آرزو مىکنم او اين نوشته مرا بخواند و در اينجا دوست دارم به او بگويم:
معصومه عزيزم، اگر هنوز سعيد هم مثل تو تنها زندگى مىکند، به او زنگ بزن و از او خواستگارى کن. با او ازدواج کن و سعى کنيد بقيه عمرتان را در خوشى و عشق بگذرانيد. مگر انسان چند بار بدنيا مىآيد که آن را هم بخواهد به سليقه ديگران زندگى کند؟
معصومه جان به آن فرهنگ و سنتى که دوران بچگى و نوجوانى تو را از تو دزديد و حالا رياضت کشى را به تو تحميل مىکند، پشت کن. يکبار براى هميشه به آن تف کن و خودت را از آن خلاص کن. با اين کثافات ذهنى مبارزه کن. اگر فرزندانت تو را درک نمى کنند مهم نيست. اگر آن ها تو را پشتيبانى نمىکنند مهم نيست، مهم زندگى توست. باور کن "سهم" تو از زندگى بيش از اين است. مهم اين است که خودت باور کنى و آن را بطلبى و مانع از آن شوى که ديگران آن را به رسميت نشناسند. معصومه عزيز، تو براى خوشبخت بودن نيازى به تاييديه کسى ندارى. تنها بايد کارى را که دوست دارى انجام دهى و برايت مهم نباشد ديگران چه فکر خواهند کرد و يا چه خواهند گفت. جامعه ايران به زن هاى سنتشکن نياز دارد. زنان مبارزى که اهميتى به زخمزبان نزديکان خود نمىدهند و کارى را که دوست دارند مىکنند. بيا به اين مبارزه و جنبش آزادى زنان بپيوند. باور کن کار سختى نيست. و آن گاه مىبينى که چقدر اعتماد بنفسات بيشتر شده است و چقدر جوان تر شدهاى. تنها کارى که بايد بکنى اين است که با سعيد ازدواج کنى. چون در ايران هستى و در حال حاضر نمىتوانى بدون ازدواج با او زندگى کنى!
زنده باد مبارزه براى رهايى از قوانين و سنت هاى ضدزن
نسرين پرواز