بهرام مرادى نويسنده اى از نسل جديد داستان نويسان مهاجرت است كه مجموعه داستان خنده در خانه تنهايى از او توانست جوايز متعددى را در سال ۸۲ به خود اختصاص دهد.گفت و گويى با وى انجام داده ايم كه در زير مى خوانيد.
•••
•در تعاريف و تقسيم بندى هاى ارائه شده، عنوان هايى چون ادبيات مهاجرت، ادبيات زنان، ادبيات زندان و ... ديده مى شود. چقدر با اين تقسيم بندى ها موافقيد؟ تعريف شما- كه خارج از ايران زند گى مى كنيد- از ادبيات مهاجرت، تبعيد و غربت (!) چيست؟
تقسيم بندى عناوين و تعاريف چيزى نيست جز تلاش براى شناخت يك پديده؛ بيشتر هم دغدغه منتقدين و تاريخ نگاران است. در واقعيت، ادبيات - اگر ادبيات باشد - تعريف و تقسيم را برنمى تابد. با اين حال و از اين زاويه مى توان روى نكاتى تامل كرد. خيلى ها تلاش كرده اند در تعريف بگنجانند ادبياتى به نام مهاجرت را؛ برخى ادبيات تبعيد مى گويند، برخى ادبيات مهاجرت، برخى ادبيات خارج از كشور. به هر حال اين ادبيات، توسط نويسندگان ايرانى نوشته مى شود و بخشى از آن چيزى است كه در حوزه زبان فارسى - عمدتاً در ايران - توليد مى شود. نه آن ادبيات دنباله روى اين است و نه اين ادبيات دنباله روى آن. هر كدام شاخه هاى متفاوت يك چيز واحدند. البته تعدادى هم هستند كه به زبان بومى جايى كه در آن زند گى مى كنند مى نويسند، چون اصلاً با آن زبان و فرهنگ بزرگ شده اند. اينها فقط اسم ايرانى دارند، اسم نويسنده يا شاعر ايرانى است، اما نمى شود گفت فرهنگ ايرانى در آثارشان وجود دارد. در سال هاى آينده در تمامى عرصه هاى زندگى، از اين نام ها زياد خواهيم شنيد كه نبايد به حساب خودمان بگذاريم، پس اين را هم جدا مى كنيم. در واقع و يك نسل اول داريم در اين ادبيات، آنهايى كه بعد از جريانات انقلاب و جنگ و ... به خارج از كشور آمدند كه عمدتاً داراى سنين بالا بودند و در اينجا تقريباً تكرار كردند خودشان را و به دنياى جديد دست پيدا نكردند. دليل اصلى اش هم اين بود كه نتوانستند با جامعه جديد، خودشان را منطبق كنند. آثار اينها معمولاً آثار نوستالژيك است، نمى توانند براى گذشته خط و مرزى بكشند و تصور كنند كه الان در جامعه اى جديد زندگى مى كنند. معمولاً اين تيپ ها زبان ياد نگرفتند، با فرهنگ بومى آشنا نشدند و در مقابل فرهنگ بومى اصلاً موضعى دشمنانه دارند، خوش شان نمى آيد از جامعه اى كه در آن زندگى مى كنند، دائم نق مى زنند و دائم غرولند مى كنند... اينها نسل اول اند. حالا نسل دوم كه مى خواهم فقط به ادبيات اين نسل بپردازم، نسلى است كه معمولاً در يك سنى آمده اينجا كه قابليت تطبيق پيداكردن با جامعه جديد را داشته و در عين حال به لحاظ مسائل اجتماعى، سياسى، روانشناسى، اجتماعى و ... تجربه غنى هم پشت سر خودش داشته منتها تجربه اى كه خام و غيرمنظم بود. اين نسل آمد اينجا و شروع كرد به كاركردن. خب، طبيعى هم هست كه كارهاى اولش، كارهاى نپخته و سُست و با ارزش ادبى پائين باشد، ولى توى جريان تكوين و تكامل خودش توانسته به جاهايى دست پيدا كند. من فكر مى كنم اين ادبيات، ادبياتى كه اين نسل مى آفريند، در ۵ ، ۶ يا ۱۰ سال آينده است كه نشان مى دهد چقدر مى تواند در ادبيات ايران تاثير بگذارد.
•يعنى در حال حاضر- با اين كه جوايز ادبى به اين آثار تعلق گرفته، از جمله كتاب خودتان (خنده در خانه تنهايى) اين كارها تاثيرى نگذاشته؟
تاثيراتش در حد معينى بوده (ضمن اين كه بحث من راجع به كتاب هاى خاصى نيست؛ راجع به يك جريان است.) در اين دو- سه سال گذشته يك سرى كتاب از اينجايى ها در ايران چاپ شد و نشان داد پتانسيل قوى اى در خارج از كشور وجود دارد، حرف هايى براى گفتن وجود دارد. من به اين دليل روى اين موضوع تأكيد مى كنم كه برخوردى بود - و هنوز هم به شكل هايى اين ور آن ور مى توان ديد _ كه انگار اين طرف آب ها (به قول شما) ادبيات آفريده نمى شود و بيشتر از روى شكم سيرى يكسرى چيزهايى مى گويند! اين برخورد از طرف برخى نويسندگان و به قول معروف اديبان ايرانى بود كه مى آمدند اينجا و خوب طبيعى هم بود كه خواننده ايرانى، وقتى با اين حرف ها برخورد مى كرد در ايران با پيشداورى روبه رو بود و اثر هم در دسترس اش نبود تا خودش قضاوت كند؛ همه اين چيزهايى كه اينجاها چاپ شده در ايران پخش نشده، اگر كه هست، معدود است و در دست آدم هاى خاصى است كه كار خاص ادبى مى كنند- مثلا ً در ارتباط با تاريخچه داستان نويسى ايران تحقيق مى كنند. ولى واقعيت اين است كه با همه كج و كولگى هاى اين آثارى كه اينجا منتشر شده، اين ادبيات حرف هاى زيادى براى گفتن دارد؛ حرف هاى جدى و اساسى؛ ولى هنوز در حال ورزآمدن و ورزيده شدن است. الان نويسنده ايرانى در خارج از كشور كه به يك آرامش زندگى و فكرى به يك ثبات، دست پيدا كرده آن تجربيات را، آن اشباع شد گى از خيلى مسائل را كه حاصل زندگى در ايران، تلاطمات اجتماعى و بعد حاصل زندگى در اينجا بود، اينها را هضم كرده و حالا دارد توليد مى كند و خب، كار توليد ادبى هم يك شبه نيست. نويسنده از مراحل مختلفى گذشته، اينها را تجربه و تجزيه و بعد هضم كرده- هضم كردنش خيلى طول كشيد- و حالا كه به يك آرامش و ثبات زندگى و فكرى رسيده دارد توليدش مى كند.
من فكر مى كنم دو جريان در آينده ادبيات ايران تاثيرات خيلى تعيين كننده اى خواهند داشت: يكى ادبيات «مهاجرت» است و يكى هم ادبيات «زنانه»اى كه در ايران دارد توليد مى شود. اگر بخواهيم توى بخش ادبيات زنانه بمانيم و با توجه به الگوهايى كه در غرب بوده به اين مسئله نگاه كنيم - كه البته نمى شود الگوى ثابتى برايش گذاشت - ولى با نگاهى به اين ادبيات زنانه غرب، مى بينيم از ويرجينيا وولف پا مى گيرد و مى دانيم ويرجينيا وولف كسى است كه در حقيقت و تاكيدى كه در آثارش دارد، تاكيد روى صداى زنانه است. صداى زنانه براى نويسندگانى مثل وولف، به مفهوم ديدگاه و نظرگاه فمينيستى نيست. از ديدگاه كاملاً انسانى است، بدون دسته بندى كردنش در ارتباط با مسائل فمينيسم _ فمينيسم بعداً از وولف خيلى تاثيرات گرفت - منتها واقعيت اين است كه وى برخورد فمينيستى نمى كند، برخورد ادبى مى كند، مى خواهد صدايى را به صداهاى ديگر اضافه كند؛ صداى زنانه، حس زنانه، فكر زنانه ... و ما مى دانيم كه وولف صرفاً در مورد زنان نمى نوشت ولى خيلى از شخصيت هاى زن را وارد ادبيات خودش كرد و به خصوص از ديدگاه و حس و نظرگاهى نوشت كه يك زن مى تواند بنويسد. من جزء اين ادبيات زنانه ، مردانى را هم مى گذارم كه در مورد زنان مى نويسند. يعنى ادبيات زنانه ادبياتى نيست كه صرفاً توسط زنان آفريده مى شود. مردانى را هم در ادبيات خودمان داريم كه توانسته اند در خيلى از شخصيت سازى هايشان اين صداى زنانه را داشته باشند.
•مثل كدام شخصيت ها؟
مثل آزاده خانم رضا براهنى (در آزاده خانم و نويسنده اش) يا در برخى از كارهاى گلشيرى كه شخصيت زن، شخصيتى بخصوص قوى است، مثل شخصيت مادر در جن نامه، توى كريستين و كيد هم هست ... حالا كمى از آن به ذهنم مى رسد. وگرنه داريم، خيلى است. با اين حال اين صداى زنانه چيز و چيزهايى كم دارد و اشاره ام به وولف تاريخ گويى نبود؛ بلكه توجه دادن به نكته اى بود كه او به عنوان اصلى ترين عنصر زنانه نويسى طرح مى كند: اگر زن موجودى غريزى، در ارتباط با طبيعت، بازيگوش، حسى و جسمى است، پس نمى توان در ادبياتش به اين عناصر زنانه بى توجه ماند يا شرم زده و با پچ پچه از آن حرف زد. اين صداى زنانه در ادبيات ما الان قوى است ولى عميق نيست. پژواك واقعى اين صدا به معناى سطح ظاهرش نيست و صرفاً به اين معنا نيست كه داستان از زاويه ديد يك زن ارائه مى شود يا زنى در داستان وجود دارد كه نويسنده تاكيد مى كند رويش. نه، صداى زنانه به مفهومى عميق تر از اين. اين كه زن از زاويه اى نگاه مى كند كه معمولاً مرد نگاه نمى كند - زنى كه من تجربه كردم در سفرى كه به ايران داشتم، زنى نيست كه هيجده سال پيش كه از ايران خارج مى شدم، مى شناختم ... شاخه ديگر ادبيات «مهاجرت» است، ادبياتى كه دنيا را از پرسپكتيو ديگرى نگاه مى كند، دوربين اش را جاهاى مختلفى مى گذارد؛ گاهى اين دوربين از بالا، از پرسپكتيو يك پرنده دنيا را مى بيند، گاهى خيلى نزديك مى شود، كلوزآپ مى شود و با مسائل بنيادى كه در فرهنگ ما هست درگير مى شود؛ در حقيقت اين فرهنگ در مقابل آن فرهنگ قرار مى گيرد، فرهنگى كه من دارم اينجا تجربه مى كنم، زند گى اى كه من اينجا مى كنم. خب؟ زند گى اى كه مى تواند به معناى اجتماعى ا ش در يك بعد تاريخى، همان درگيرى اى باشد كه تقريباً از صد سال پيش توى جامعه ايران شروع شده و در بحث هاى جامعه شناس ها و فلاسفه، تحت عنوان «سنت و مدرنيته» مطرح مى شود؛ چيزى عظيم و - در عين تناقض - فاجعه آميز كه هسته اصلى ا ش زوم كردن روى موجود خردى است كه انسان معمولى نام دارد. چند وقت قبل نويسنده جوانى كه جايزه اى ادبى گرفته بود، در مصاحبه اى گفته بود استادش هميشه تاكيد مى كند كه نويسنده هيچ گاه نبايد از خودش بنويسد. اين كلمات مرا شوكه كرد. پس نويسنده از چى بايد بنويسد، اگر از خودش ننويسد؟ من اگر از مغاك هاى درونم، از آن صندوق هاى اسرارى كه مهر وموم شده در ته اقيانوس درونم مدفون كرده ام ننويسم، از چى بايد بنويسم؟ از ديگرى؟ پشت آدمى ديگر قايم شدن حداكثر كه نكند دستم رو بشود و انگ به من بخورد؟ بزرگ ترين خيانت ها در عصر ما خيانت به خود است، به حساب نياوردن خود و سكوت راجع به خود؛ همان چيزهايى كه در فرهنگ ما با ترجيع بند فريبكارانه «خودخواهى» منكوب مى شود... و همان چيزى كه سنگ بناى فرهنگ اين طرف هاست و لاجرم سنگ بناى ادبياتى ا ست كه ممكن است يك ايرانى خلاق به وجود آورد. من وقتى دارم داستان مى نويسم، فكر نمى كنم كه دارم داستان پست مدرن مى نويسم، مى خواهم يا دارم داستان پست مدرن مى نويسم، يا نه. من دارم توى اين جامعه زندگى مى كنم، در نتيجه در رفتارم، لباس پوشيدنم، نوع حرف زدنم، نوع برخوردم و در نوشتنم هم بازتاب پيدا مى كند. اينجا قرار نيست سعى كنم. من ننشسته ام توى يك شهرستان يا دهات ايران و بخواهم داستان پست مدرن بنويسم. من دارم در اين جامعه زندگى مى كنم و خب، قاعدتاً اين بازتاب پيدا مى كند توى داستانم. اين زندگى كه من و امثال من اينجا داريم و بازتابى كه در داستان هايمان پيدا مى كند و نوع نگاهى كه اساساً به دنياى ادبيات و دنياى هنر داريم، از نوعى است كه مى تواند كمك كند به ادبيات ايران براى بازتر كردن نگاه خودش به جهان. دستاوردهاى ما در صد سال اخير، دستاوردهاى كمى نيست.
ما ادبيات اقليمى قوى اى داريم. ما ادبيات اجتماعى نگارانه غنى اى داريم، ما ادبيات فقرنگارانه غنى اى داريم. بدون ارزش گذارى مى گويم، ادبيات مختلفى داريم. ولى واقعيت اين كه «چرا ما جهانى نشديم؟»، اينها به نظر من ريشه اى تر از اين حرف هاست، پشتوانه ا ى ديگر مى طلبد. كسى نمى تواند بنشيند در يك شهرستان دورافتاده - يا تهران - و بر طبل اخلاقيات و خرقه بخشى و استاد - شاگردى بكوبد و رمانى بنويسد در حد اوليس، نمى تواند. چرا نمى تواند؟ ممكن است تلاشش را كرده باشد، ولى واقعيت اين است كه تلاش صرف و نيت خير كافى نيست. آن نگاهى كه مى تواند يك داستان را تبديل به ادبياتى اين زمانى يا مدرن كند، حاصل غلت و واغلت زدن در يك فرهنگ جهانى است كه در عين حال متشكل از واحدهاى مختلف فرهنگ هاى بومى است. من نمى توانم بنشينم و فقط با توجه به فرهنگ بومى خودم، ادبيات جهانى بنويسم. من مى بايست فرهنگ بومى خودم را بشناسم، به عنوان يكى از واحدهاى كوچك چيزى به مفهومى جهانى؛ ايران يك واحد كشورى در ميان كشورهاى مختلف دنياست. من بايد اين فرهنگ را بشناسم ولى توجه كنم تا زمانى كه نتوانسته ام با فرهنگ جهانى، با جوهره عصرم ارتباط برقرار كنم، نمى توانم ديد ديگرى داشته باشم نسبت به دنياى داستان نويسى ا م- چه به لحاظ محتوايى و چه به لحاظ فرم كار ... من وقتى خودم را نگاه مى كنم در ارتباط با داستان هايى كه نوشته ام، هر چقدر كه فاصله من از دنياى بومى ام بيشتر مى شود، ذهن من بازتر مى شود نسبت به موضوعاتى كه انتخاب مى كنم.