در آن سوي شهر
پشت آن ديوار بلند
روح ناآرامي در بند
گرفتار آمده است
اين سوي ديوار بلند
به ياد نمي آورند روح در بند
يخ زده است قلب ها در اين سو
چه كند روح رنجور در كمند؟
سرها در گريبان فرو مانده است
آي!قلب ها تان را چه شده است؟
نوازش نمي كنيد روح رنجور را
نمي تپيد ديگر به هواي آزادي
روح رنجور را اما
دست هاي زمخت استبداد
گويي نوازش مي كند
روح خسته را دعوت به سازش مي كند
در آن سوي شهر
پشت آن ديوار بلند
چه مي رود بر روح خسته
كه زار مي زند از روح خويش
اين قصه نه اول است و نه آخر
فردا اين نيز مي آيد بار دگر
قلب ها اما همچنان يخ بسته اند
روح ناآرام را از هم گسسته اند
در آن سوي شهر
پشت آن ديوار بلند
روح آزاده اي
غمش افزون شده
رنجور از استبداد
خسته از قلب هاي يخ بسته
سر خويش گرفته و
هاي هاي مي زند
قلب ها كي تپيدن از نو كنند؟
زندگي بر تن روح رنجور كنند؟
محمدرضا نسب عبداللهي
يكشنبه6/10/1383
[email protected]