تا چند ساعت ديگر سال تحويل مى شد. خيلى سال بود آداب و رسوم سال نو را نديده بود. احساس مى كرد دلش براى سفره هفت سين و سبزه و بوى سركه سر سفره و به خصوص دعاى تحويل سال تنگ شده. ولى اين هم يادش بود كه تا وقتى ايران بود، اصلاً حال و حوصله اين چيزها را نداشت، البته دعاى سال تحويل را چرا. هميشه عاشق «ربنا»ى شجريان بود و دعاى سحرهاى ماه رمضان و دعاى اول سال. اذان مؤذن زاده اردبيلى هم كه جاى خودش را داشت. حالا اين طرف دنيا و فرسنگ ها فاصله با آن چيزها، دلش بدجورى تنگ شده بود. توى اين چندسالى كه اينجا زندگى مى كرد، تنهايى اش را كه از تهران با خودش آورده بود، درست و حسابى حفظ كرده بود. سرش را به كار گل گرم كرده بود تا كمتر ياد كار دل و خود دل بيفتد. يك جور زندگى گياهى. همان چيزى كه هميشه حالش از آن به هم مى خورد و هيچ وقت حاضر نبود بهش تن بدهد. ولى حالا خودش را در آن غرق كرده بود. روزهاى اول كه آمده بود ، خيلى به اين فكر مى افتاد كه ادامه ندهد و همه چيز را تمام كند. همان فكرى كه خيلى وقت ها در ايران هم سراغش مى آمد.
ولى حالا ديگر حال و حوصله تمام كردن كه هيچى، حوصله فكر كردن به تمام كردن را هم نداشت. ياد قهرمان مهرجويى در درخت گلابى مى افتاد و صحنه آخر و يكى شدن آدم و درخت. فكر مى كرد تا اين جا كه هيچ كاره بوده، از اين جا به بعدش هم به هيچ كاره بودن و بى انتخابى تن بدهد. كنار رودخانه يخ زده شهر ايستاده بود و داشت به پرنده هاى روى تكه هاى يخ نگاه مى كرد.
يقه هاى پالتو را داد بالا و راه افتاد. مثل هميشه سرد بود و سوز بدى مى آمد. تازه مثلاً آخر زمستان بود و آخرهاى سرما. هوس كرد برود يك رستوران ايرانى يا يكى از كانون هاى ايرانيان كه مراسم شب سال نو داشتند. ولى خيلى زود پشيمان شد. نه مى خواست آشنايى ببيند، نه اينكه دوباره كوه سؤال بريزد روى سرش كه چرا ديگر نمى نويسد و چرا ديگر نمى سازد و كار تازه اى دارد يا نه و .... از ايران كه آمده بود، فكر مى كرد از بدگويى و پشت سر هم حرف زدن و زيرپاى همديگر را خالى كردن راحت شده. اوايل فكر مى كرد ايرانى هاى اين طرف اينطورى نيستند، ولى وقتى صابونشان به تنش خورد و ديد كه خيلى از اين جايى ها هم بيشتر از آنكه به فكر بالا رفتن خودشان باشند به فكر پايين كشيدن ديگران اند، خودش را كنار كشيد. از خيلى چيزها و از خيلى آدم ها. «هنر نزد ايرانيان است و بس» اين جا هم بود. اگر نمايش فيلم و شب شعر و اينطور برنامه ها هم پيش مى آمد، يا قيدش را مى زد يا طورى مى رفت و مى آمد كه كمتر برخوردى پيش بيايد. حالا هم كه ديگر دور اين چيزها را بطور كلى خط كشيده بود. نه فيلم، نه شعر، نه تئاتر، دل و دماغ هيچ چيز را نداشت. گاهى هم كه فيلم مى ديد، توى خانه بود نه توى سينما. شده بود ويراستار يك مجله خانوادگى. تهران كه بود، يكى از دوستانش يك مجله خانوادگى پرتيراژ داشت و هميشه هم خوب پول مى داد، ولى در اوج بى پولى هم نتوانسته بود مدت زيادى برايشان كار كند. اصلاً با روحيه اش جور نبود. آن روزها كار برايش فقط كار نبود. حتماً بايد به دلش مى نشست و حتماً بايد با اعتقاداتش جور بود و حتماً بايد... ولى حالا ديگر نه جايى براى آن آدم سابق مانده بود و نه براى آن آرمان ها - كه تازه آن روزها خيلى هم آرمان نبود و خيلى معمولى به نظرش مى رسيد.
عادت به كافه رفتن هم از سرش پريده بود. ولى امشب احتياج داشت. رفت سراغ اولين كافه سرراه. فرقى نمى كرد كدام يكى، رفت تو. خوشبختانه ميزكنج ديوار خالى بود. نشست و سفارش داد و شروع كرد. گرم كه شد، دوباره ياد تهران افتاد. ياد كافه هميشگى. يادكافى شاپ بهار. هميشه وقتى خلوت بود - كه بيشتر وقتها خلوت بود - لئونارد كوهن مى گذاشت: In my secret life... . خيلى مى چسبيد. اولين بار همان جا ديدش. براى فيلم جديدش دنبال بازيگر مى گشت. يك شب كه همان جاى هميشگى، كنج كافى شاپ نشسته بود و داشت با بچه ها حرف مى زد، آمد تو. خودخودش بود. همان كه در فيلمنامه نوشته بود و دنبالش مى گشت. وقتى بهش گفت و طرح كلى را برايش تعريف كرد، مخالفتى نداشت. بعد هم فيلمنامه و تست و روخوانى و تمرين و...
همه چيز خوب پيش مى رفت. در كنار اين كه كارها داشت پيش مى رفت، چيز ديگرى هم داشت پيش مى آمد. اما دلش نمى خواست به هيچ چيز تن بدهد. دوست نداشت تجربه قبلى اش تكرار شود و دوباره برسد به همين جا كه هست. نمى توانست تصور كند با تمام وجودش جلو بيايد و طرف مقابل فقط با ذره اى از وجودش. البته او مى خنديد و مى گفت با همه فرق دارد - و البته درست مثل همه. شروع شد و پيش رفت. ولى كار فيلم به بن بست خورد و نشد. نه با آن بازيگر، كه پشيمان شد و كنار كشيد و چرايش را هم نگفت. نه با هيچ بازيگر ديگرى. برايش بهترين شد و ماند. اما كاش اين بهترين، بازيگر نبود. هميشه ريشه مشكل به همين بازيگر بودن مى رسيد. دروغ و ادا و بازى، دروغ و ادا و بازى... اما دوست داشتن بود ديگر. دروغ ها هم كه يكى يكى رو مى شد باز دوست داشتن سرجاى خودش بود. آخر سر هم كسى كه تمامش كرد، او نبود. همان كسى بود كه شروع كرده بود. بدون هيچ توضيحى. از فردا هم شد «آقاى...» به همين سادگى. حتماً اين طورى راحت تر بود.
راحتى او هم كه خواسته اش بود. اما كوله بارى از «چرا» و «چگونه» ماند. بعد هم كه توانست دوباره بلندشود، ديگر آن آدم سابق نبود. بين خودش و دنياى اطراف ديوار كشيد و همه چيز را تعطيل كرد. پناه برد به «پادشاهى كامران بود، از گدايان عار داشت» و «شاهان كه التفات به حال گدا كنند» و... «حتماً او هم با تصوراتى جلو آمده بود كه در عمل به بار ننشست.»
حالا خيلى سال از آن روزها مى گذشت. اما او هنوز همان بود كه بود. همانطور كه او برايش همان بود كه بود. هنوز همان بود، با همه بازيها و بازيگرى ها ولى چاره اى نبود. روز و شب و امروز و فردا و ... پذيرفته بود كه زندگى همين است. مثل يك گياه مثل يك گياه خوب. وقتى هم آمد بيرون، سعى كرد يادش باشد كه زندگى يعنى همين. چراغ هاى شهر هنوز روشن بود. سرما بيداد مى كرد. شال گردنش را كشيد بالاتر و گوش هايش را پوشاند. سر راه، دوباره از كنار رودخانه ردشد. نگاهش افتاد به يخ ها و فكرش رفت طرف چيزى كه آن زير در جريان بود.
...فردا صبح بايد سركارش حاضر مى شد. مطالب متنوع و - براى او «متهوع» درباره ازدواج و طلاق و فال هفته و مشاوره هاى خانوادگى و عشقى و... قدم هايش را تند كرد. بايد براى فردا آماده مى شد. روز ديگر از روزهاى زندگى.