يكشنبه 1 خرداد 1384

متن کامل سخنرانی يوسف اسحاق پور در مراسم يادبود شاهرخ مسکوب در پاريس، با پيش نوشته اي از هرموز کِی

نه تنها شناخت شاهرخ مسکوب از فرهنگ و تاريخ ايران شگفت انگيز بود بلکه او با فرهنگ غرب بسيار و عميقا آشنا بود. تا آنجاييکه نسبت به آن عقده ای نداشته باشد...بدون شناخت فرهنگ غرب کارهای مسکوب در باره ادبيات ايران مثل سوگ سياوش و در کوی دوست که در عرض سال ها نوشت هرگز وجود نمی داشت. چون نه اين طور برخورد با ادبيات در ايران مرسوم است نه اين وسعت نظر و عمق

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

تنظيم و بازنويسی از هرموز کِی
متن کامل سخنرانی يوسف اسحاق پور متفکر و دوست شاهرخ مسکوب نويسنده و انديشمند مقيم پاريس در مراسم يادبود او در بيست و دوم آوريل 2005 در اين شهر.


پيش نوشته ای از هرموز کِی

سلام آقای شاهرخ!
دوباره که تلفن نزده اومدی!
بخدا پاهام خودش اومد تا تو کوچه واوّن Vavin، به احمد گفتم فقط بهت بگه که من اومدم!
با خنده می گويد: خب بعد چی شد؟
بعدِ چی؟
بعد اينی که اومدی تو خيابون واوّن...؟
بعد همين طور اومدم جلوتر ديدم پشت دخل نيسی، بعد اومدم به احمد و غزاله سلام کردم...
با قهقهه می خندد : مثل هميشه، خب حالا بيا تو...
همين طور که از کوچه آشتی کنانی که دکه عکاسی را به آن پستوی کذايی وصل می کند می رويم می پرسد: حال مادرت چطوره؟
خوبه، آقای مسکوب...

و اما نا گهان مرگ می آيد. اين را بنويس، بگو و بشنو و حتا علامت تعجب هم بر نوشته ات نگذار و با شنيدن خبر مرگ، و يا ديدن آن هم تعجب نکن.
ولی مگر آخر می شود! درست ترش اين است که مرگی نگهان می رسد، که از پيش، از خيلی پيش می آمد و حالا ترا در آغوشش محکم می فشارد، چنان محکم که ترا نيست می کند، و تو اصلا يادت می رود که بوده بوده ای. خوشگلی و یدگليت کم کم آب خود را پس می دهد و به خاک برمی گردد، خاک! و خاک می شوی، خاک؛ همان که نخست بوده بوده ای. و ديگر نه دردی داری و نه درمانی، ونه عشقی و نه لذتی. و مور و موريانه چنان به جانت می افتند که تو از تخلصت به مور پشيمان می شوی و از آن در پی خلاصی. « ارمغان مور» را می گويم. پس تا اينجايی بخند و بنوش و بپوش و عشق کن و دوباره بخند و قاه قاه بخند و بگذار صدايت را و تصويرت را همه، حتا در و ديوار و فضا هم بشنوند و در خود ثبت و ضبط کنند که ديگر هرگز، تو، دوباره، از اين جهان نخواهی گذشت.

شاهرخ مسکوب مرد! او سالها از ترس مرگ به زندگی پناهنده شده بود. رشيد و مقاوم می نمود و پيری ناپذير، پيوسته شادی ِ زندگی را به رخ هيبت مرگ می کشيد و قاه قاه می خنديد. و چه خنده ای داشت، قيافه اش طنزآلود بود. گر چه می دانست که او، مرگ، لجوج و دست بر ندار است و عاقبت کارش را خواهد ساخت. باغ لوگزامبورگ و محله ششم و هفتم پاريس برای شاهرخ جاهای امنی بودند که او در آنها استوار و آرام راه می رفت و به ياد ايران انديشه می بافت تا دوباره به آن پستوی پشت دکه عکاسی برود و بنويسد و به قول اسلام کاظميه تا زورش می رسد سر مرگ را کلاه بگذارد. آخرين باری که او را ديدم به زحمت تابوت و مرگ را، هر دو را، پشت سرش و در پس پشت خنده هايش پنهان کرده بود. گفتم «چطوريد آقا؟ » با خنده گفت « اون طرف ما رو صدا کردن ولی من هيچ دلم نمیخاد که حالا حالا اونجا برم...» و از « درويش بازی » دوستی هم شکوه کرد، اما در آن وضعيت هم دوباره قاه قاه خنديد! اما چند روز بعد، پيش از اينکه خورشيد بيدار شود شاهرخ برای هميشه خفت. مرگ شاهرخ انگيزه ای شده بود تا روز چهارم آوريل برای اولين بار در پاريس ما شاهد جمعيتی بزرگ از تمامی گوناگونی فکری و سليقه ای سياسی و غير، از ايرانيانی باشيم که برای آخرين ديدار با شاهرخ مسکوب به بيمارستان « کوشن » پاريس آمده بودند. پس از آن، بيست دوم آوريل باز هم جمعيت افزون شده بود و جا کم بود و باز هم با کيفيتی بی نظير در سالنی در همين شهر، دوستداران او و طرز فکرش و نوشته هايش برای شنيدن سخنرانانی آمده بودند که همگی از خويشان و دوستان او بودند. سرور کسمايی تکه هايی از خواب و خاموشی ، ويدا بهنام پاره هايی از دو سه کتاب شاهرخ را خواندند، و احمد مسکوب خاطرات خودش را با «دايی جون » خواند که از صميميتی لطيف و گيرا برخوردار بود. ولی آنچه که به نظر من مهم تر آمد سخنرانی يوسف اسحاق پور انديشمند و دوست شاهرخ مسکوب بود. اهميت سخنرانی يوسف اسحاق پور در محتوا، ساختمان و منطق آن است. از آن جا که من از آن شب فيلم گرفته ام همه سخنرانی يوسف اسحاق پور را باز نويسی کرده ام، که می خوانيد و با آخرين عکس شاهرخ مسکوب از بهمن امينی.

شاهرخ مسکوب

-------------------------

سرگذشت فکری وآثار شاهرخ مسکوب از نظر خود او

متن سخنرانی يوسف اسحاق پور در يادبود شاهرخ مسکوب در 22 آوريل دوهزار و پنج در پاريس

سرگذشت فکری وآثار شاهرخ مسکوب از نظر خود او


بين تمامی کسانی که می شناسم ، از ايرانی و غير ايرانی، برای شاهرخ مسکوب بيش از همه احترام قائل بوده ام و هستم. قبل از هر چيز اين احترام برای آن چيزی بود که خود شاهرخ اسم آنرا آخلاق می گذاشت.

اخلاق ورای معنای معمولی پيش پا افتاده و قراردادهای روزمره که به آن می دهيم. بگفته خود شاهرخ: « در حقيقت اخلاق خود من اخلاقی است ضد قراردادهای اخلاقی، ضد ظواهر و قوانين اخلاقی...در آنجاهايی که مسئله اصول باشد کمتر فکر می کنم که آيا اين کاری که دارم ميکنم در نظر ديگران چه جلوه ای دارد. قضاوت ديگران از پيش ملاک اصلی رفتار من نيست...آنچه دلم ميخواهد، باشم. خواه بد بدانند و خواه ندانند.»

برای مسکوب اخلاق جوهری بود از ميراث دنيای حماسی و از ايران قرن چهارم و پنجم هجری. يک جنبه ی اين اخلاق آزادمنشی و حس داد بود که به خاطر آنها مسکوب انواع ناعدالتی و تنگنايی و شکنجه جسمی و روحی را با بردباری و وقار تحمل کرده بود و می کرد و نه اينکه اين ها را حس نکند. هر کس با روزها در راه آشنايی داشته باشد می داند که تا چه اندازه زخم پذير بود و چقدر دنيای روحی شاهرخ دنيای متلاطم از احساس و در احساس بود. اخلاق مسکوب نفی دنيای احساس او نبود. کمال احساس و فائق شدن بر آن بود، با گذشتن از خويش بر احساس فائق می شد و آنرا تبديل به فکر می کرد، چنانکه نوشته های او ناشی از اين رابطه اند.

جنبه ی ديگر اخلاق مسکوب چيزی بود که کمتر در روشنفکر و متفکر و هنرمند و اهل قلم پيدا می شود، مال هر کجا که باشد. چون اين جماعت فکر می کنند جلو لوله ی توپ قرار گرفته اند. يا معمولا عادت دارند مثل طاووس يا لااقل مثل بوقلمون چتر بزنند و پرهايشان را باز کنند. به خيال اينکه پرهای دمشان اشعه های خورشيدی هستند.

شاهرخ مسکوب دقيقا به جا و اندازه خودش آگاه بود. زياد در باره خداوند نام و خداوند جای فکر کرده و نوشته بود. چون جای و نام برای او اهميت اساسی داشتند. اگر «نام» با آن جنبه اخلاقی شخصی او رابطه داشت که گفتم. يعنی آزادمنشی و حس داد و بردباری در مقابل همه مشکلات بخاطر آنها. «جای» بيشتر به کار شاهرخ مسکوب مربوط است. به آنچه که نوشته و در دسترس خواننده است. و هم چنان که گفتم خودش کاملا به جا و اندازه ی خودش آگاه بود و آنها را به بهترين وجه به کمال رسانيده و پر کرده بود. آگاه که هم طراز فردوسی و حافظ نيست. با آگاهی به اين فاصله عنوان کتابی را که حاصل يک عمر در باره «شاهنامه» نوشت و در گذشت ارمغان مور گذاشت. ولی در عين حال خوب آگاه بود که شاهرخ مسکوب است. يعنی از نوادری که با دانايی وارثٍ دنيای فرهنگی ايران است. می گفت: « فرهنگ ايران وطن من است». و در وجود خود و در نوشته هايش اين فرهنگ را زنده نگاه داشت.

اين آگاهی به «خود» جنبه ديگر آزادمنشی و حس داد مسکوب بود. می گفت : « مسئله عدم آگاهی ، درد ما ست. هر کداممان از ديدن يک چيزهايی اساسی عاجزيم. خب نتيجه همين می شود. » و جای ديگر: « من مطلقا ديگر به صداقت به عنوان يک ارزش فی نفسه اعتقاد ندارم. صداقت با چه ميزانی از خرد؟ با چه میزانی از آگاهی...يک آگاهی و بينش تاريخی لازم است.» و شاهرخ مسکوب اين آگاهی و بينش تاريخی را نسبت به خودش و نوشته هايش داشت. در دوران مختلف، به مناسبت های مختلف و در سبکهای مختلف، چند بار شاهرخ مسکوب به تحليل دوران زندگی خود در رابطه با فکر و آثارش پرداخته بود. گاهی با صراحتی که کمتر ـ و در مورد روزها در راه اصلا ـ بين ايرانيان مرسوم نيست...از طرفی آگاهی از خود لازم داشت که به گفته خودش« اسير خواننده و شنونده نباشد، عوام فريبی نکند، چون اين صورتی ديگر از فريفته عوام بودن است.» و از طرف ديگر خود فريبی هم نکند، و باز به گفته ی خودش: « با توجيه مسئله ، رفع مسئوليت.»

آگاهی به مسئوليت يکی از پايه های اخلاق مسکوب بود با اعتقاد به اينکه «از ماست که بر ماست». بيهوده تراژدی های يونان را ترجمه نکرده بود و به فردوسی نپرداخته بود. در هر دو حال حس مسئوليت خيلی مهم است. سرنوشت کور و مسئوليت شخصی را نمی شود از هم جدا کرد و همه چيز را به حساب حوادث و شرايط گذاشت و از تنبلی و راحت طلبی چه در مورد خود و چه در مورد وقايع اجتماعی و تاريخی خود را قربانی حوادث و « ديگری» و «ديگران» دانست.

برای مسکوب اين آگاهی به مسئوليت شخصی از پيش پا افتاده ترين مسائل زندگی شروع می شد تا بزرگترين مسائل تاريخی. چندی کارمند يک شرکت ساختمانی بود. می گفت: « من بلد نبودم، بله، نمی خواهم بزنم توی سر کار، من بلد نبودم. اين کار را گذاشتم کنار.» اين يک مثال کوچک بود. ولی در باره تاريخ می گفت:« يک ملتی در تاريخش دخالت دارد و دنبال سپر بلا نبايد بگردد. اصلا معتقد نيستم که امور را همه اش به حساب سياست های بين المللی بگذاريم. يا آن طوری که عادت ماست دنبال مقصر ديگری بگرديم. دست و بالمان را بشوييم و خودمان را راحت کنيم.»


***

اکثر نقل قول هايی که کردم از گفتگوی شاهرخ مسکوب با علی بنوعزيزی بود از کتاب شاهرخ درباره سياست و فرهنگ که اول بار نزد انتشارات خاوران در پاريس چاپ و پخش شد و بعدا در ايران با عنوان کارنامه ناتمام به انتشاررسيد.

اين گفتگو نمونه ی ارشد آن « آگاهی از خود» است که صحبتش بود. و بهترين مقدمه برای شناسايی شرح زندگی فکری و آثار شاهرخ مسکوب است و خود بخود پايه اصلی يادآوری من از افکار و آثار او.
***

شاهرخ مسکوب در سال 1304 در شمال به دنيا آمد. اصل و نسب او از کاشان و شمال است، ولی شاهرخ در اصفهان بزرگ شده. کتاب سفر در خواب وصف حال و هوای اصفهان و اولين احساس های نوجوانی ست.

شاهرخ مسکوب در دوره ی رضا شاه بدنيا آمده که می گفت دوره ای بود که بعضی از خواستهای اجتماعی و جنبش های فرهنگی دوره مشروطيت در آن شکفته شد. پيدايش يک دوره ی تجدد، توام با پايان دوران قبل که نشان آن برای شاهرخ هم زمانی ملک الشعرای بهار آخرين شاعر کلاسيک و نيما اولين شاعر نوپرداز است. مسکوب کتاب داستان ادبيات و سرگذشت اجتماع را به دوره ی مشروطيت و رضا شاه اختصاص داده است. او می گفت کار رضا شاه تشکيل حکومت سراسری ملی و تاسيس نهادهای جديدی برای اداره ی مملکت و حکومت ناقص قانون بود ولی بدون آزادی و با ديکتاتوری. به نظر مسکوب کسروی و هدايت نمونه های بارز خواست آزادی و برخورد با کمبود آن در اين دوره بودند.

هماهنگ با روحيه کلی دوره ی رضا شاه، در مسکوب از بچگی حس ميهن پرستی و وطن دوستی و ناسيوناليسم رشد می کند. در اينصورت برای مسکوب نوجوان رفتن رضا شاه فاجعه ای ست. عقايدش بر اينکه اين دستگاه می تواند به آمال وطندوستی اش حقيقت بخشد فرو می ريزد و در آنوقت شاهرخ مسکوب نزديک به دو سال به مذهب پناه می برد، با همه تشريفاتش، تا حد دعوا با مادر و خواهر که چرا بی حجاب توی کوچه ميرويد. چرا روزه نمی گيريد و از اين قبيل.
دست آخر، خواندن کتابهای کسروی، که در آغاز شاهرخ از او منزجر است، کم کم اعتقادات جديدش را متزلزل می کند، بدون اين که کسروی چيز مثبتی به جای آنها بگذارد. و شاهرخ مسکوب در سال 1324 ، به قول خودش، « با يک نوع خلاء فکری» برای تحصيل در دانشکده ی حقوق به تهران می آيد.

ولی قبل از اينکه به تهران برسيم، از لحاظ رشد فکری شاهرخ، بايد چند مورد به نظر من اساسی را در نظر گرفت: او خيلی زود و از بچگی مبتلا به کتاب خوانی شده بود. در آغاز چيزهای ساده و مورد علاقه دبستانی ها ، مثل « آرسن لوپن» و «جينگوز رجايی» و... ولی خيلی زود در دبيرستان، و از آن روز برای هميشه شيفته تفاسير قرآن و نوشته های عرفاست.

بايد اضافه کرد که در آن دوره شاهرخ ورزشکار هم بوده و زورخانه رو. و اين در زورخانه است که شاهرخ مسکوب هسته ی اصلی زندگيش را پيدا می کند: شاهنامه فردوسی.

هميشه از مرشد حسن حرف می زد و طنين صدايش برای او زنده و حاضر بود. میگفت: « اين مرشد حسن آدم بيسوادی بود. در حدود پنجاه شصت بيت يا کمی بيشتر شاهنامه حفظ بود. ولی حالش را حس می کرد...در حقيقت فردوسی را مديون او هستم و خيلی چيزها را مديون فردوسی. شاهنامه در حقيقت راه مرا به ادبيات بزرگ باز کرد. چون يک کمی که آدم با شاهنامه آشنا می شود آسان نيست به سراغ ادبيات ميان مايه و متوسط رفت. آدم بی اختيار نظر بلند می شود.»

با دست رسی به اين گنجينه شاهرخ مسکوب به تهران می آيد. بعد ها اين گنجينه و دوباره زنده کردن آن بنيان افق فکری او می گردد. ولی در آن زمان نطفه ای بيشتر نيست. و خلاء فکری او را در برابر وقايع روز پر نمی کرد.

در آن موقع، نه تنها در ايران بلکه در خيلی از جاهای دنيا واژه های روشنفکر و کمونيست مترادف همديگر بودند. شاهرخ مسکوب هم بعد از چند ماه دانشجويی در دانشکده حقوق عضو حزب توده می شود. مثل اکثر اعضاء به قول خودش: « از روی احساسات و عواطف برای جبران بی عدالتی های اجتماع، و چون خواستار عدالت اجتماعی و بشر دوستی و وطن پرستی بودند.» ميگويد: « در آن دوره ( و روی آن دوره تکيه می کنم) حزب توده مجموعه ای بود از صادق ترين افراد که گرفتار بدترين روش ها و بدترين سياست ها شدند. منظورم اکثريت حزب است. يک اقليتش البته سياست باز بودند و يا احتمالا ميدانستند سرشان به کجا بند است.» در ضمن به قول مسکوب : « در مملکت از هم پاشيده و بعد از اشغال متفقين حزب جای امن بود و مثل يک خانواده و يک مذهب علمی.»

بدين ترتيب فعاليت حزبی شاهرخ مسکوب شروع می شود. کادر و حقوق بگير حزب و تا عضويت در تشکيلات کل و مسئول شهرستانها. دوره حزبی از 1324 شروع می شود، برای مدت ده سال و بعد هم دو سال و دوماه، گو اينکه ديگر توده ای نيست. در زندان و تا 1336.

اولين کار نويسندگی شاهرخ مسکوب تفسير اخبار خارجی است در قيام ايران. ولی حتا تا آن موقع که خود را وقف فعاليت حزبی می کرده، در مسکوب دوگانگی بين حزب و ادبيات وجود داشته که نه تنها افراد حزبی که او را اگر با شاهنامه يا تورات می ديدند تعجب می کردند، بلکه خود شاهرخ هم از اين تعجب بی نصيب نبوده است . مثلا از شيراز برای سرکشی به فسا ميرفته و خمسه نظامی در دست داشته است. می گويد: « اوامر بعيد: خمسه و انقلاب ، برای خودم هم تعجب آور بود. ولی نه می توانستم از خمسه نظامی دست بر دارم نه از کار حزبی». بار ديگر در لار، در شب کوير، « ايلياد» هومر ميخواند: « از وضع خودم خنده ام ميگرفت که در لار يکی آمده با چهار پنج تا عضو شاخ شکسته ی بدبخت مفلوک تر از خود سر و کله انقلابی ميزند. با ترس و لرز و مخفیکاری آمده به لار و حالا دارد بالای پشت بام ايلياد هومر می خواند. آن حماسه ی باشکوه، در پنهانکاری و ترس.»
بعد از مدتی غلبه با سياست است. ولی کم کم دوگانگی ديگری در شاهرخ و اينبار در مورد حزب پيدا می شود: از جمله قضيه ی آذربايجان، فردپرستی استالينی و به خصوص رفتار حزب توده با دکتر محمد مصدق. تا بعدها يک روز در زندان می فهمد که ديگر توده ای نيست. نه به خاطر اقدامات مقامات انتظامی مثل شکنجه و غيره که در عقايدش اثری ندارند. بلکه از رفتار مسئولين حزبی در زندان، و تمام لفاظی های معمول برای پوشاندن حقايق بعد از دستگيری سازمان افسران و بی لياقتی گردانندگان و متلاشی شدن حزب و به خصوص دو امر مهم ترـ مسکوب می گويد: « گزارش خروشچف به کنگره بيستم حزب کمونيست شوروی و جنايات استالين را توی زندان خواندم. چيزی بود که می خوانديم برای اينکه حالمان بد بشود و کيف کنيم. بعد ماجرای مجارستان پيش آمد. اين دوتا حادثه ای بود که مرا زير و رو کرد. اين دو حادثه بحرانی در من پيش آورد که در حدود يک ماه ادامه داشت و آخر کار به اينجا رسيد که من پيش خودم فکر کردم که خب حالا بالاخره چکار می خواهی بکنی؟ می خواهی زنده بمانی يا نمی خواهی زنده بمانی؟ ديدم نه قويا می خواهم زنده بمانم و هيچ راه دومی نمی خواهم انتخاب بکنم جز اين. يادم هست که به خودم گفتم مرتيکه اگر ميخواهی زنده بمانی همين عقل ناقص احمقانه گنجشکی خودت را به کار بينداز. به همين، ناچاری اعتماد کنی، و همين را ملاک کار قرار بدهی.»

در سلول انفرادی زندان کتاب ممنوع بود، ولی بعد از انفرادی مسکوب زياد کتاب می خواند، شاهنامه درس می داد. می گويد: « در حقيقت در آنجا، در آن گفتگو ها « مقدمه ای بر رستم و اسفنديار» نوشته شد. بعد که بيرون آمدم، بعد از چند سال روی کاغذ آمد.»

پس از آزادی، شاهرخ مسکوب در يک کارخانه فلز کاری و يک شرکت ساختمانی وارد کار شد و از سال 1339 به بعد در سازمان برنامه بخش « جلب سياحان» کار کرد .

فورا بعد از زندان به قول خودش دوره ای را به « اتودستروکسيون» (خود تخريبی) می گذراند.: « می زدم خودم را داغون می کردم. از نظر روانی. يکی دوسالی به شدت اين طور بود...با لودگی و ولنگاری و عذاب وجدان و بر گشت به دوره ی گذشته...» « در آن زمان يک چيز هنوز وجود داشت که حس می کردم مرا نگه می دارد، که نمی گذارد غرق بشوم و آن مطالعه بعضی از متن ها بود. در همان دوره بود که بارها و بارها اديپ را می خواندم. فقط جمعه ها وقت داشتم، در طی یک سال و نيم ترجمه آن طول کشيد. در ادبيات فارسی هم بيشتر داستان سياوش را در شاهنامه، يک مقداری مثنوی و بعضی کتابهای تورات: ایوب، مزامير، غزل غزلها و جامعه... اصلا فکر می کردم ايرانی بودن گرفتاريهای و بدبختی های فراوانی دارد. ولی زبان فارسی، ادبيات فارسی همه چيز را جبران می کند. با خواندن اين آثار فکر می کردم وقتی برسر ديگران، آدم هايی مثل اديپ يا سياوش، ایوب يا اسفنديار يک چنين بلاهايی آمده بر سر ما چيزی نيامده. البته مقايسه بلند پروازانه ای ست، ولی در ضمن تسلی فوق العاده ای ست.» « هويت مرا در پنج شش سال اول بعد از زندان اينها قوام می داد. فلسفه ی آلمان را کمی ديرتر با مطالعه «استتيک» هگل شروع کردم. منظورم از فلسفه آلمان فقط هگل و کانت است، آن هم ناقص. که همين نزديک ده سالی مرا از مطالعه رمان و ادبيات محض اروپايی دور کرد. و تئوری رمان لوکاچ که تحسين و تعجب مرا بر می انگيخت.»

نه تنها شناخت شاهرخ مسکوب از فرهنگ و تاريخ ايران شگفت انگيز بود بلکه او با فرهنگ غرب بسيار و عميقا آشنا بود. تا آنجاييکه نسبت به آن عقده ای نداشته باشد. به شوخی به شاهرخ می گفتم که برای او فرهنگ غرب مثل کودی است که باعث باروری و شناختش از فرهنگ ايران شده. بدون شناخت فرهنگ غرب کارهای مسکوب در باره ادبيات ايران مثل سوگ سياوش و در کوی دوست که در عرض سالها نوشت هرگز وجود نمی داشت. چون نه اين طور برخورد با ادبيات در ايران مرسوم است نه اين وسعت نظر و عمق. خود مسکوب نوشتن در کوی دوست را مديون خواندن مرگ ويرژيل از هرمن بروخ می دانست.

ولی شاهرخ مسکوب نه غربی بود، نه غرب زده. و نه درگيری منفی با غرب داشت. خوب می دانست که برای زنده ماندن ايران و فرهنگ ايران، شناخت عميق غرب لازم است. شاهرخ مسکوب عاشق فرهنگ قديم ايران برای امروز بود و نه سنت پرست. می دانست که بدون نگاه به آينده سنت خفه می شود و خفقان می آورد. می گفت: « ما برای آنکه در مقابل تجدد و مدرنيته که جهانی شده بتوانيم ادامه حيات بدهيم از راه پناه بردن به سنت به نتيجه ای نمی رسيم. بايد ابزارش را بشناسيم و به آن نزديک شويم. به دست بگيريم و بتوانيم با آن به نحوی کنار بياييم. من آن نحو را نمی دانم چيست ولی مسلما پناه بردن به سنت نيست، نفی غرب نيست. اين غرب يک « غيری » ست که جهان را گرفته. ما با نفی آن نمی توانيم خودمان را اثبات کنيم.»

به خاطر اين فکر و اعتقاد بود که شاهرخ مسکوب متوجه وقايعی که در چند سال پيش از انقلاب در ايران رخ می داد، یعنی بازگشت به سنت نشد. اين خود يکی از آن « ناآگاهی» ها بود که به خاطرش شاهرخ به خود ايراد می گرفت. به قول خودش نه وزنه سنت را می شناخت و نه توده ها را. شايد اذعان اين عدم شناخت توده ها از زبان کسی که سالهای زيادی توده ای بوده عجيب به نظر برسد. ولی توده ها را کسانی می شناسند و در دست ميگيرند که طالب قدرتند، نه شاهرخ مسکوب با آن آزادمنشی و حس ِ داد. مسکوب می گويد که در ابتدا « يک تماشاچی تحسين کننده انقلاب» بوده تا بيست روز بعد از انقلاب و شرکت در تظاهرات زنان در هشتم اسفند: « ديدم که باز راه ترکستان می رويم و اين انقلاب در چه مسيری افتاده». در آيندگان دو مقاله می نويسد برای اينکه به قول خودش « نشان بدهم که موافق نيستم».

يک سال و خرده ای بعد از انقلاب اول به خاطر مريضی به پاريس می آيد. بعد کاری پيدا می شود و مسکوب در پاريس می ماند. ابتدا با دوست نزديکش داريوش شايگان و همکارشان کريستيان ژامبه، هر کدام در بخشی از تحقيقات راجع به هانری کربن در تشکيلات فرهنگی اسماعيليان پاريس کار می کنند. بعد هم که آنجا بسته شد، شاهرخ همکار خواهرزاده اش ميشود در دکه ی عکاسی...

در کتاب روزها در راه ـ يادداشت های اين زمان و اثری نمونه ـ هم جريان انقلاب هست و بعدا مشکلات زندگی در غربت. آسمان خاکستری پاريس و فشار روحی، و مسافرت های مرتب به لندن برای تدريس زبان فارسی، شديدا شاهرخ را رنج می داد که مسافرنامه با اسم مستعار ش البرزی؛ و در جهت مخالف اين همه تاريکی ها گفتگو در باغ نشان ها يی ست از آن دوره...

ولی در اين سالها حواس شاهرخ جويای آگاهی بخشی از تاريخ ايران بود که تا کنون بدان نپرداخته بود. و حالا فکر می کرد که آن روزگار تاريخی زاينده وضع امروزی ايران است و حکومت مذهبی امروز ريشه هايش در دوران صفويه کاشته شده. می گويد: « بايد اعتراف کنم که اساسا در زمينه ادبيات و تاريخ هم به چهار قرن اخير بی توجه بودم و هميشه پيش خودم گفتم اين دوره انحطاط و ابتذال بوده و خبری نيست. تاريخ فرهنگی، و از طرفی ديگر فعاليت سياشی و فکری مذهبيون و خواسته های آنها در اين دوره برايم جالب نبود. بعد از تجربه ی اخير و بعد از انقلاب همين دوره بدل شده به يک نوع وسواس فکری که ولم نمی کند. حالا بيشتر اين چهارصد سال است که اکثرا مورد توجه توجهم است که ببينم چی شد که همچين شد.»

از کارهای اين سالها، از مسکوب همگی «مليت و زبان» و داستان ادبيات و سرگذشت اجتماع را می شناسيم ولی کمتر دو کتاب ديگری که با اسم مستعار چاپ و پخش کرده: جهاد و شهادت با اسم مستعار کسرا احمدی، و بررسی عقلانی حق، قانون و عدالت در اسلام با اسم مستعار م. کوهيار. مقالات ديگری هم در اين سالها نوشت که بعدا به صورت کتابی به عنوان چند گفتار در فرهنگ ايران چاپ و پخش کرده است.

بعد از خواندن اين کتاب به شوخی گفتم ميبايستی اسم اين کتاب را می گذاشتی از فريدون تا فريدون چون مقاله اول کتاب صحبت از فريدون اسطوره ای ست و در مقاله آخر از دوستمان فريدون رهنما. به شکلی که از آغاز دنيای ايران تا دوره ی معاصر، چه در آثارش راجع به ادبيات دوران مختلف، چه در يادداشت ها، يا در گفتگو با بنو عزيزی، چه در خاطرات از اين و آن دوست، چه در متن های ديگر، نوشته های مختلف شاهرخ با بعدهای متعددشان به خودی خود نشانه يک نويسنده و روشنفکر کامل اين قرن ايران است. نقشه ی وطنی ست که شاهرخ مسکوب خود را از آن می دانست و با بودن در فرنگ بيش از پيش در آن می زيست: فرهنگ ايران.

***
اگر اجازه بدهيد قبل از اينکه دو باره رشته کلام را به خود شاهرخ بدهم که از آثارش صحبت کند، از بيرون ببينيم به طور کلی جای او در نويسندگی کجاست.

خود شاهرخ موافق بود که کارهای او را اِسه essai می شود ناميد. که گويا در قديم معادل فارسی آن « مقاله» مثل « چهار مقاله» معروف بوده است و در مورد آن امروزه واژه « جستار » را بکار می برند.
برای روشن شدن مطلب بهتر است ، اگر چه کمی « آخوندی» می شود، که بايد ببخشيد، اسم چند essayste بزرگ را ذکر کنم: می توان اکثر نوشته های عرفانی ايران را نام برد، ولی با غربی ها بيشتر آشنايی دارم؛ افلاطون، مايستر اکارت که شاهرخ به او خيلی ارادت داشت، مونتنی Montaigne ، ديدرو و بودلر وقتی از هند صحبت می کند، نيچه « تولد تراژدی» و زراتوسترا» ( زرتشت) و در قرن بيستم کسانی که در مورد ادبيات نوشته اند که شاهرخ با کارشان آشنايی داشت: جرج لوکاچ جوان ، والتر بنيامين، موريس بلانشو، هرمان بروخ...اينها چند اِسييست essayste هستند و شاهرخ فکر می کرد که او هم اِسييست است.

essai اِسه رابطی ست بين دنيای زندگی، شعر و هنر و دنيای فکر و عرفان و فلسفه، بين دنيای جسمی، حسی و تصويری و دنيای فکر و ايده ولی نه به وسيله کـُنسپت concept . در واقع نه مثل نوشته های ارسطو و کانت و هگل رساله بررسی سيستمی است و نه شعر است ، نه نقاشی و نه زندگی ملموس.

تعريف های مختلفی از اِسه essai هست که فقط يکی از آنها را ذکر می کنم: « يک اِسه اثری ست از نويسنده ای غير متخصص برای خواننده ای غير متخصص» . مقصود اين نيست که اِسييست در مطلب مورد نظرش تخصص ندارد و تحقيق نکرده، بلکه معنی و مفهومش اين است که او پيش از ورود، تحقيق و تخصص و علمش را در رختکن می گذارد و هدفش بحث و جدل نيست. مسائل مهم تر و بزرگتری را در نظر دارد که مستقيما با وجود و جهان و انسان و زمان و خلقت و تاريخ و زندگانی و مرگ و سخن مربوطند نه به قيل و قال مدرسه. بين تحقيق و اِسه تفاوتی کلی ست که دقيقا به وسيله والتر بنيامين تعريف شده: « محقق به هيزم و خاکستر توجه دارد، اِسييست essayste به آتش» . نه اينکه شاهرخ مسکوب متخصص فردوسی نبود. او بيش از شصت سال بود که مرتبا فردوسی می خواند و به «شاهنامه» فکر می کرد. هر اثر ديگری چه از ايرانيان و چه ازساير آثار دنيا را می خواند باز ذهنش متوجه شاهنامه بود. ويکی از کارهای ناتمامش مقايسه شاهنامه بود با ساير آثار بزرگ دنيا.


شاهرخ مسکوب مصحح نبود، ولی کارهای محققين را به خوبی می شناخت. برای او هزار و يک چيز ديگر هم لازم بود که اکثر متخصصين ـ که به اجبار بايد به يک نقطه پيله کنند ـ در کار خود از آن بويی نبرده اند. نوشته شاهرخ مسکوب احتياج دارد: به فلسفه، به تاريخ، به عرفان ، به زبان شناسی، به زيبايی شناسی، به شناخت اديان و اسطوره های ايرانی، هند و اروپايی و اسطوره ها و کتابهای مقدس ساير اديان و شناخت ادبيات ايران و دنيا و غيره و غيره. نوشته های بزرگ مسکوب بُعدهای مختلف و قشرهای متفاوت دارند. اين از تجزيه و تحليل های سياسی و تاريخی و اجتماعی شروع می شود تا مسائل ظريف عرفانی و ادبی.

معمولا همه ی خواننده يا بيننده های يک اثر ادبی و هنری می خواهند به قول معروف « حال کنند» کار اِسييست اين است که اين « حال کردن» را به بعدهای اساسی تری تبديل کند. ابدی بودن آثاری چون فردوسی و حافظ احتياج به نوشته هايی نظير اِسه های essaiشاهرخ مسکوب دارند تا طنين امروزی آنها را بشنويم. به اين وسيله است که يک فرهنگ زنده می ماند.

اين به آن معنا نيست که مسکوب حقيقت ازلی و ابدی اين آثار را بيان کرده و جايی برای ديگری و فردا نيست! شاهرخ به انجيل ها خيلی علاقه مند بود. چون چهار انجيل چهار گونه روايت زندگانی و گفته های مسيح هستند. که گاهی با هم متفاوتند. يعنی اينکه حقيقت و گفتار آن يکی نيست و جوانب مختلف و احتياج به ديدگاه های مختلف دارد. بنا بر اين جای مسئله است. او هرگز فکر نمی کرد که حافظِ مسکوب يا فردوسیِ مسکوب هر نوع برخورد ديگری را با اين آثار نفی يا ممنوع می کنند. او فکر می کرد کارش راهيست به حقيقت آنها که در دور دست هستند و يک مرتبه نمی شود به آن رسيد. اين دقيقا کار اِسه است.

خواندن اِسه کمتر از نوشتن آن مشکل نيست. گاهی اتفاق می افتاد، گو اينکه خيلی به ندرت، که از نبودن خواننده يا کژ فهمی حتی بعضی از دوستان گله کند. به او می گفتم ـ گر چه احتياجی به گفتن من نبود و خودش می دانست ـ که نويسنده واقعی برای خدای نايافته چيز می نويسد نه برای فهم فوری اين و آن. تکيه کلام شاهرخ شده بود که می گفت: « نوشتن برای من نوعی عبادت است» يا به عبارتی ديگر : « گره گشايی کاری فروبسته، يعنی راهی ازبن بست و گشودن روزنه ای به سوی چشم اندازی بازتر و انديشه ای آزادتر...».

در اين رابطه و اهميت فکر، اِسه به فلسفه و عرفان نزديک است ولی چون اِسه جستار يک حقيقت است و نه تدوين رساله ای در باره ی حقيقتی کلی، و چون اِسه، با آنکه از حافظ يا فردوسی سخن می گويد در عين حال بازگوی مسائل و نظر کاملا شخصی ست، اِسه به ادبيات نزديک است و جزيی از ادبيات است. و اهميت زبان و سخن هم برای شاهرخ مسکوب از همين جاست.

می گويد: « من از کلاس هشتم گرايش پيدا کردم به خواندن ادبيات کلاسيک و نثر. بخصوص متوجه نثر عرفانی شدم، می خواندم و لذت می بردم...از نفس اين نوع حرف زدن، از موسيقی کلام و حسی که در آن بود، که هنوز هم هست...موقع چيز نوشتن اين حس شديدتر شد. حس می شود مثل جسم، مثل تيله...مثل سنگ ريزه يا موم است زير انگشت هايم ، شبيه کار مجسمه ساز است. يعنی کلمه را بايد لمس کنم تا ببينم اين همان است که معنی را می رساند يا نه... يک رابطه بين فکر و زبان و حس و کلام وجود دارد. رابطه ای مستقيم است. هم بيواسطه و هم متعالی ست... حقيقت زبان در آنجايی ست که امکان فکر کردن به آدم می دهد. تفکر را می انگيزد...در آنجايی ست که به آدم امکان تخيل می دهد و فکرهايی آدم می کند که احتمالا توی زندگی عملی بهش دست پيدا نمی کند و به واقعيت مربوط نيست. منتهی همان فکر ها حقيقت آدم را می سازد، سبب می شود که آدم از واقعيت فراتر برود.»

برای مسکوب حقيقت يک امر معنوی و اخلاقی دست نيافتنی ست. جای حقيقت سخن است. از اين رو زبان است و او نيست که زبان را تعيين می کند. مثلا می گويد: « در نوشته مليت و زبان که می خواهد يک امر تاريخی اجتماعی را بيان کند، زبان فقط به قصد دادن اطلاع بکار گرفته شده نه ايجاد يک حقيقت ديگری که بخواهد احتمالا راهی به آن باز کند.» و اين زبان هيچ ربطی ندارد مثلا به زبانی که در کتاب « در کوی دوست» پيدا شده ، « می گويم پيدا شده برای اينکه من زبان را انتخاب نکردم. اساسا مطلب يا فکر است که زبان خودش را پيدا می کند و به کار می گيرد. نويسنده تکليف زبان را روشن نمی کند بلکه زبان است که تکليف نويسنده را روشن می کند. هر فکری زبان خودش را دارد. به همين مناسبت فکرها که متفاوت بشوند زبان هم تفاوت می کند. به من بعضی ها ايراد می گيرند که تو سبک مشخصی نداری. که درست است. من سبک خاصی ندارم. به دليل اين که اختيار زبان دست خودم نيست. موضوع های مختلف زبانهای مختلف دارند.» که اين خود باز تعريفی ست از essai .

به جز ايراد به نداشتن سبک خاص، بعضی ها هم خيال می کنند که چون برای خود مسکوب، به قول خودش « شاهرخ مسکوب بعد از زندان حقيقت بيشتری دارد تا شاهرخ مسکوب فعال سياسی متعهد...» در نتيجه شاهرخ مسکوب نويسنده در برج عاجی نشسته و با يک مشت رفتگان سر و کار دارد.

ولی برای او تعهد بُعد های ديگری داشت. می گويد: « مقارن افتادن به زندان از مسايل اجتماعی منتقل شده بودم به مسايل ، اگر بشود، کلی تر، وجودی ( اگزيستانسيل)...فکر کردم که آدمی که دست به قلم می برد بايد در قبال جهان، در قبال هستی و در قبال خودش متعهد باشد. اجتماع آن وقت يک جزيی ست از اين همه.»

از طرف ديگر مسکوب تاکيد می کند که « فردوسی، سهروردی، عطار، خيام، حافظ، بيشتر بزرگان ما حاشيه ای هستند و علی رغم اجتماع. هنرشان در کناره گرفتن از اجتماع رشد کرده. در نوعی دورشدن و در خود بودن.»

بايد به حرف مسکوب اضافه کنم که درست به خاطر اين کناره گيری از اجتماع است که رابطه ی عميقی بين کار اين بزرگان و زمين و زمان خودشان و آينده وجود دارد. حال ببينيم خود مسکوب چه رابطه ای بين آثارش و زمان خود می بيند.

می گويد: « من نوشته هايم در حقيقت برايم درمان دردهای روحی ست. يعنی چيزی که برايم مسئله بشود بعدا به صورت نوشته در می آيد.» ...«بعد از زندان، مقدمه اديپ در حقيقت يک نوع تجربه شخصی کسی ست که يک دوره سخت و شديدی که يک نوع پاکسازی درش بوده از سر گذرانده است.»...« مقدمه ای بر رستم و اسفنديار جنگ خوب و خوب است. انگيزه آن مال سال های سی و يک و سی و دو بود. يعنی دعوای حزب توده با جبهه ملی و مقابله و جنگ بی حاصل و نامعقول بين بسياری از افراد حزب توده ـ که آرزويی جز بهبود زندگی اجتماعی و غيره و غيره نداشتند، و جبهه ملی هم که همينطور. البته اين موضوع اصلا توی کتاب نيست، ولی اين چيزی بود که مرا آزار می داد. و وقتی رستم و اسفنديار را می خواندم می ديدم باز همين مسئله است.»

می گويد: « کتاب بعدی سوگ سياوش در سال 1350 منتشر شد. يعنی درست مقارن با جشن های دوهزار و پانصد ساله. اثری است در مرگ و رستاخيز که گمان می کنم از جهتی به تاريخ فرهنگ مذهب ما مربوط است و انتشار آن با جنبش چريکها و شهادت آنها همزمان است و البته اين هيچ دانسته و آگاهانه نبود ولی جريانی که داشت می گذشت شايد يک جايی که خود من ازش خبر ندارم در عمق روح، در ضمير ناخودآگاه من هم اٍثر خودش را داشت می کرد. برای اينکه يکی از موضوع های کتاب شهادت است.» که اهميت آنرا در سال های بعد هم می بينيم چه در حوادث انقلاب و چه در تفکر در مورد آنها در کتاب در باره جهاد و شهادت.

می گويد: « در موقع نوشتن در کوی دوست در جستجوی آن چيزی بودم، يا چيزی برايم معما شده بود که جوهر دين است. اگر بشود گفت، اگر همه دين ها در يک جايی به هم ميرسند، آن کجاست. و به همين مناسبت قرآن را خيلی مطالعه می کردم، بازگشته بودم به تورات و به انجيل ها به ادبيات اخلاقی ـ مذهبی چينی و اديان هند و از همه بيشتر اوستا و در اوستا، گاهان را که از سالهای خيلی پيش فکر مرا مشغول می کرد. و مسئله ام، چيزی که مرا تسخير کرده بود، شايد در دنباله سوگ سياوش يک رابطه ی متعالی و يا فراتر از خود، يا نمی دانم با روح جهان. با چيزی که از مرگ بزرگتر و وسيع تر باشد. من اين نوع گرايش به مذهب را هميشه داشتم از راه ادبيات مذهبی و عرفانی. وقتی دست به قلم بردم حافظ نمی گذاشت، بی اختيار از کنه ضمير باطن بيرون می آمد و راه را سد می کرد...نوشتن در کوی دوست عملی بود علی رغم اجتماع و دستگاهی که توش زندگی می کردم. آن کتاب باز انديشيدن عرفان است و تغزل، تغزل به معنی کلی کلمه. تجربه نفسانی عرفان و تغزل.»

وبايد به گفته مسکوب اضافه کنم: اين کتاب که کمی قبل از انقلاب چاپ و پخش شد، پيشاپيش، بينشی از جوهر دين و عرفان دارد که کاملا در جهت عکس برداشتی ست که ايدئولولگ ها ی انقلابی از عرفان داشتند و به آن عمل کردند.

باز به قول مسکوب، فصل آخر در کوی دوست به شکست منجر می شود. می گويد: « حافظ دايم به ناتوانی و بهتر بگويم نامرادی خودش آگاه است... و از اين بابت باز بدون اينکه خواسته باشم، حالا که فکر می کنم و بر می گردم، می بينم شايد يک باز گوی يک حقيقت اجتماعی ست: شکست همه ما...» !

بعد از حافظ، نظر مسکوب به ديوان شمس بود. می گفت: « ... اينکه شکستی است که اگر ما در آگاهی بهش برسيم به يک پيروزی بزرگی رسيده ايم. اين احتمالا در مولانا هست. ما در ديوان شمس به شاعری بر می خوريم که شادترين آدم دنياست. يک شادی نفسانی، يک شادی معنوی و روحی دارد که در هيچ کس نيست و خودش هم تعجب می کند.»

با قصد نوشتن اين کتاب شاهرخ به پاريس آمده بود، ولی به جای شادی نفسانی مولانا به مسائل فقهی پرداخت و به جای نور، گيرِ آسمان خاکستری و تدريس زبان فارسی به اسماعيليان در لندن افتاد.

آنچه که شاهرخ را از دست اين چيزها، از دست فقه و اوضاع ايران، اوضاع جهان و خواندن کافکا و از زير بار شرايط سخت زندگی روزمره نجات می بخشيد و به او نيروی مقاومت و پايداری می داد، قرائت مدام شاهنامه بود. می گفت: « در حماسه آرزوهای آدم برآورده می شود و امکاناتش حد ندارد. و من در يک اجتماعی زندگی می کنم که آرزوهايم برآورده نشده، در برابرش عاجزم. آن، جبران اين است.»

راه شاهرخ مسکوب او را به آخرين کتابش ارمغان مور هدايت می کرد که برای خود او جنبه نقطه عطف زندگيش را داشت. گفتم که شاهرخ مسکوب هميشه از مرشدی سخن می گفت که در زورخانه اصفهان فردوسی می خواند. آشنايی و علاقه او به شاهنامه از آن جا شروع شده بود، و در عرض زمان به گوشت و خون و روح شاهرخ ، به اخلاق حماسی و فکر آزادمنش او تبديل شده بود.

از وقتی که شاهرخ مسکوب را می شناسم هميشه صحبت از کتابی در باره فردوسی می کرد. نه مثل مقدمه ای بر رستم و اسفنديار يا سوگ سياوش نه در باره يک قسمت يا يک مسئله بلکه فردوسی مثل يک دنيا، مثل دنيا و وجود با همه ابعادش.

اگر شاهرخ اين کتاب را ننوشته بود، يا اگر اين کتاب نا تمام مانده بود درگذشتش واقعا فاجعه بود. ولی شخصا مطمئن هستم که بيماری شاهرخ دقيقا از آن موقع شروع شد که اين کتاب را به پايان رساند، چون به مقصد رسيده بود.

عنوان فصل آخر اين کتاب سخن است و اين فصل چنين شروع می شود: « به نوشيروان گفتند، در هندوستان کوهی ست و بر آن کوه گياهی که مرده را زنده می کند. معلوم شد آن کوه دانش و آن گياه سخن است.» ودر جايی ديگر: « شاعر مرگ آگاه برای بنيان کردن، ساختن و پرداختن خود به سخن روی می آورد تا آن را چون بنايی ماندگار پی افکند، پناهی برای حضور در گذشته و آينده. زنده کردن مردگان و زنده ماندن خود. از مرگ در گذشتن و آن را پس پشت گذاشتن، به تن مردن و به نام ماندن...»

ودر جايی ديگر: « زمانه نمی تواند اثر دادگران را پنهان کند و سخن شاعر ســَرَيان در گذشته، ياد و يادگار آنان را «جوان» و « اين زمانی » می کند. آنگاه، پس از اين « بازآفرينی» رفتگان، شاعر چون خداوند زمان، می تواند بی دريغی و حسرتی از « زمان خود» در بگذرد، بميرد بی آنکه مردنی و از ياد رفتنی باشد.»

کتاب ارمغان مور با اين جمله پايان می يابد: « سخن پادزهر زمان است که چون باد ما را می برد. پس از مرگ تنها سخن ماند از ما همی يادگار.»

اين تعريف کار خود شاهرخ مسکوب هم هست. زنده کردن مردگان، و زنده ماندن خود، پناهگاهی برای حضور در گذشته و در آينده به وسيله سخن و با نوشتن، و در حقيقت به معنای بازشناسی و ارزشیابی امروزی از فرهنگ ديروز ايران برای فردا.

اين بود متن سخنرانی یوسف اسحاق پور در يادبود شاهرخ مسکوب در پاريس بيست دوم آوريل 2005 با تنظيمی از هرموز کِی.

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/23031

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'متن کامل سخنرانی يوسف اسحاق پور در مراسم يادبود شاهرخ مسکوب در پاريس، با پيش نوشته اي از هرموز کِی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016