نمي توان انتظار داشت در کشوري که در تشييع جنازه ي يکي از بزرگ ترين نويسندگان و مترجمانش تعداد تشييع کنندگان از بيست نفر تجاوز نمي کند، در سومين سالگرد رمان نويس بزرگش صدها نفر گرد هم آيند و ياد و خاطره اش را گرامي دارند، اما مي توان انتظار داشت کانون ها و انجمن هايي که مثل قارچ در داخل و خارج روييده اند و انواع و اقسام در تبعيد و در زنجير و امثالهم دارند، حداقل بيانيه اي صادر کنند يا نماينده اي به مراسم اعزام دارند تا آبروي اهل قلم زنده ي اين سرزمين بيش از اين نريزد.
احمد محمود با کتاب هايش در قلب ما زنده است. "همسايه ها"ي او شاهکاري بود که در اواخر حکومت شاه طعم داستان واقعي را به ما چشاند. داستاني که با قهرمانش خالد به اعماق جامعه نفوذ مي کرد و واقعيت هاي اجتماعي را همان طور که بود نشان مي داد.
"زمين سوخته" اش اگر چه جذابيت همسايه ها را نداشت ولي گزارشي بود شيرين از جنگي تلخ. گزارشي که محمود را مورد غضب آقاي خامنه اي قرار داد و موجب شد تا جايزه اي را که براي بزرگداشتش در نظر گرفته بودند به فرمان آقا به او ندهند. اين کتابي بود که خود محمود آن را بسيار دوست داشت و معتقد بود که ارزش آن در آينده معلوم خواهد شد.
"داستان يک شهر"ش کتابي بود ارزشمند که کلمه به کلمه اش تنهايي بود و تبعيد. از سه جلد "مدار صفر درجه" يا دو جلد رمان "درخت انجير معابد"ش نمي گويم که نمايشگر زباني پخته و به کمال رسيده است و از داستان هاي کوتاهش نمي گويم که پايه ي داستان هاي بلند اوست و از ترجمه ي "آدم زنده"اش نمي گويم که در واقع نوشته ي خودش بود و از ترس سانسورچيان و حکومت آن را به عنوان کتاب يک نويسنده ي عراقي جا زده بود. ولي هر گاه به همان سه جلد کتاب قديمي نگاه مي کنم -همان سه جلدي که يکي از آنها به رنگ سفيد و زيتوني است، و ديگري به رنگ قهوه اي و سومي به رنگ آبي سير- همان ها که ورق هاي قهوه اي شده شان در اثر کثرت مطالعه از شيرازه جدا شده و نشاني از زيبايي ظاهري در آن ها نمانده است، احمد محمود را زنده و سرحال رو به روي خود مي بينم که به بي اعتنايي دوستان مي خندد و دنبال سيگاري براي "گيراندن" و قلمي براي گرداندن مي گردد.
يادش گرامي باد