sara [email protected]
اين يك اصل است كه هر انسانى - به خصوص در جوانى - با اينكه به نصيحت كردن خيلى نيازمنداست، اما از نصيحت شنيدن بشدت فرارى است و فرارى بودن از ذات نامطلوب نصيحت كردن و شنيدن، خيلى وقت ها سبب غافل ماندن از تجربه هاى - واقعاً خوب ديگران مى شود و فرصت استفاده از يك حرف، يك اتفاق و گرفتن انرژى مثبت در زندگى كوتاهمان از بين خواهد رفت.
خلاصه اينكه در اين ستون تصميم داريم هر هفته پاى صحبت آدم هايى بنشينيم كه امروز چهره هاى شناخته شده اى در ادبيات، سينما، سياست و ... هستند سعى مى كنيم دستمان به آدم هاى مختلف برسد و بتوانيم از روزهاى جوانى شان بپرسيم. از اين هفته با ما همراه باشيد. براى شروع به سراغ نويسنده محبوب «هوشنگ مرادى كرمانى» رفته ايم.
از هر كجا مى خواهم بهانه اى براى شروع پيدا كنم به «شما كه غريبه نيستيد» مى رسم، كتابى كه «مجيد» لاغراندام عصرهاى جمعه در روزهاى بزرگى خود نوشته است. راستى مجيد آن روزها چه مى كرد اگر نويسنده شدنش را مى ديد كه آرزوهايش در كوير جوانه مى زنند. برگ و شكوفه مى دهند، كتابهايش پشت سر هم چاپ و فيلم مى شوند، به زبانهاى كره اى، چينى و اسپانيايى و فرانسوى و انگليسى و هلندى ترجمه مى شوند و در اصفهان و شيراز و تهران و هزار شهر ديگر، هزاران نفر به احترام سالهاى مقاومت براى بودنش مى ايستادند! مجيد عصرهاى جمعه ... مجيد بى بى ... هوشو ننه آغا و آغ بابا را كنار قفسه هاى كتابفروشى مى بينيم. مجيد را با ابروهاى مشكى و موهايى كه حالا ديگر يا نيستند يا سفيد شده اند. مجيد را آرام با قاب عينكى بزرگ كه نمى تواند برق چشمانش را مخفى كند... مجيد را با آن ته لهجه اى كه از سالهاى كودكى و جوانى با خود از كوير آورده است!
هوشنگ مرادى كرمانى مى گويد در حال استراحت بعد از زايش كتاب «شما كه غريبه نيستيد» است.
راست مى گويد زمان مى خواهد تا دوباره همان هوشنگ مرادى كرمانى شدن كه اينك در دهه ۶۰ زندگى خود است، زمان مى خواهد بازآمدن از سالهاى كودكى كه ما در تنها اتاقى تاريك و قفل شده از اسباب و وسايلى است كه روزى به او ارث مى رسد.
قصه هاى مجيد در سالهاى آخر جوانى مرادى كرمانى نوشته شده، سالهايى كه او ۳۰ شمع زندگى اش را يكى يكى فوت كرده و كارمند راديو شده است. خودش مى گويد: «نزديكى هاى عيد است، سال ۱۳۵۳ به برنامه سازان و نويسنده ها گفته اند پيشنهاد برنامه هاى شاد و طنز بدهند، من هم قصه پسرى تنها و يتيم را كه آرزوهاى دور و درازى دارد، طرح مى كنم، اما موافقت نمى شود همه مى گويند:
«عيد است ... مى گوييم برنامه شاد ... تو مى گويى قصه يك يتيم... اما پافشارى مى كنم ... آنقدر پافشارى مى كنم تا راضى شوند و مى گويم شما بگذاريد من اين قصه را شيرين مى نويسم، طنز مى نويسم.»
مى نويسند قصه پسرى تنها و يتيم را ... مى نويسند آن قدر شيرين كه تا ۵ عيد بعدتر هم داستان در راديو ادامه پيدا مى كند، كتاب مى شود... كتاب برگزيده مى شود و از روى صفحه كاغذى به صفحه شيشه اى تلويزيون مى آيد. ازمرادى كرمانى كه كلماتش با لهجه اى شيرين به هم وصل مى شوند و شادى كنان به راه مى افتد از سالهاى جوانى مى پرسم:
«فوق العاده بود. ۱۹ ۲۰، ساله بودم كه به تهران آمدم. با آمدن به تهران با دنيايى تازه آشنا شدم. در خانه هاى مختلف زندگى كردم. بيكارى ها كشيدم، گرسنگى كشيدم ... شغل هاى مختلف، سياهى لشكر تئاتر، نوشابه فروشى ... زندگى ها كردم در خيابانهاى رى، بازارچه نايب السلطنه، اما در همان سالها به دانشگاه رفتم، درس خواندم.
يك سال و نيم همكلاسى على حاتمى و سعيد نيك پور بودم. شاگرد دكتر فروغ و آريان پور و داوود رشيدى و نصرت كريمى بودم. به روزنامه رفتم ... به راديو ... و روزهاى پنجشنبه برنامه خانواده اجرا مى كردم از ساعت نه تا يازده ونيم.»
ازدواج كردم ... بچه دار شدم ... نوشتم ... نوشتم ... نوشت خمره، نوشت نخل، نوشت بچه هاى قاليباف خانه، نوشت مرباى شيرين، اما آقاى مرادى اين همه سختى را چطور با شيرينى و طنز مى شود روى كاغذ آورد؟
«خودم هم وقتى به پشت سرم نگاه مى كنم و اين همه مشكل و سختى را مى بينم، تعجب مى كنم. برايم سؤال مى شود، اما من پر از آرزو بودم. من مجيدى بودم پر از آرزو و لجباز كه هنوز هم لجباز است... تا چيزى را كه مى خواهم به دست نياورم، رهايش نمى كنم. تمام سختى ها را تحمل كردم تا به چيزهايى كه مى خواهم برسم. آن روزها دلم مى خواست هنرمند باشم، كار فرهنگى بكنم و براى همين آرزوهايم بود كه نوشابه فروشى مى كردم، در اكابر درس مى دادم و تا پولى به دستم مى آمد كتابى مى خريدم، به سينما مى رفتم و فيلمى مى ديدم.
خيلى سختى كشيدم ... اما من مثل كسى بودم كه توى كوير گير كرده بود ... گرسنه ... تشنه، اما مى خواستم زنده بمانم و به ديدن حتى يك سراب يا پرواز پرنده به سمت آبادى دل خوش مى كردم.»
هوشنگ مرادى كرمانى كه امروز پدر سه جوان ۲۳ ، ۲۴و ۲۶ ساله است. از جوانى اش مى گويد: « من خواندن قصه زندگى آدم هاى مهم و بزرگ را خيلى دوست داشتم. زندگى چارلى چاپلين، ناظم حكمت، باغچه بان و ... با خواندن داستان زندگى اين آدم ها - كه همگى سختى هاى زيادى كشيده اند - من هم مثل آنها شدم، جنگيدم به چيزهاى كوچك راضى نشدم.
در جوانى مى توانستم كارمند بانك شوم، حقوق بخور و نميرى بگيرم، ازدواج كنم، سالى يكى دو بار به زيارت بروم، بچه توليد كنم و خداحافظ شما، اما راضى نشدم. خيلى سختى ها كشيدم تا به چيزهايى كه مى خواستم رسيدم.»
اما از مرادى كرمانى از دوستى سالهاى تازه زندگى اش مى پرسم. از روزهايى كه به خوابگاه رفت... جايى كه سهم زندگى براى هر كس يك تخت است يك تخت كه جزيره اى است براى تنهايى:
«راستش من هيچ وقت آدم دوست بازى نبودم. هميشه تنها بودم. شايد هم آدم گوشت تلخى بودم، خيلى نمى توانستم كسى را به خودم نزديك كنم، اما كسى هم كه سر راهم مى آمد مثل من نبود. دوستى لذت مشترك مى خواهد. من سينما را دوست داشتم، كتاب مى خواندم اما آدم هاى اطرافم يا اين جور نبودند يا آنقدر روشنفكر بودند كه دستم به دامانشان نمى رسيد... اصلاً هنوز هم تنهايم، پسرم به من مى گويد:
«بابا تو اصلاً دوست ندارى»
راست مى گويد نداشتم، ندارم، هميشه تنها بودم.»
از مرادى كرمانى مى پرسم هيچ وقت دلتان مى خواست جوان پولدارى باشيد؟!
«پولدار بودن آرزوى من نبود، اما به قول آل احمد اينها هم شعاره كه پول خوشبختى نمى آورد، اما فقر حتماً بدبختى مى آورد...».
از مرادى كرمانى مى خواهم باز هم به گذشته سرك بكشد و از بالاى ديوار امروز ببيند جايى ايستاده است كه ديروز آرزويش را داشت...
« من كوهنوردى را خيلى دوست دارم، خيلى زياد. هميشه هم با خودم مى گويم هيچ وقت نبايد فكركرد به قله رسيده ايم كه اگر خود را در قله ببينيم اين شروع بدبختى است. اما اگر امروز زندگى ام تمام شود از زندگى طلبى ندارم. تا حدودى به جايى كه مى خواستم رسيدم تنها بچه ها مانده اند آرزوى سروسامان گرفتنشان و چيزهايى براى نوشتن.»
مجيد از كوچه هاى كاهگلى با دوچرخه آهنى كه زنگش دلنگ و دلنگى مى كند با بغلى پراز كتابهاى كهنه امانى مى گذرد.
مجيد از كوچه هاى پر از ماشين، پر از ساختمان هاى بلند و خانه هاى بى حياط با بغلى از كتابهايى كه نوشته است براى من براى تو مى گذرد و مى خواند:
به قول نادرنادر پور:
گرآخرين اميد تو اى آرزو نبود
ليكن هزار بار رها كرده بودمت.