منوچهر آتشى: باكم نيست و كارم را مىكنم تا لحظهى بدرود
اطلاعيه يكشنبه ۲۹ آبانماه «كانون نويسندگان ايران» كوتاه بود و تكاندهنده: « درگذشت اندوهبار منوچهر آتشی، يكی از برجسنهترين شاعران ايران و عضو ديرينهی كانون نويسندگان ايران را به جامعهی ادبی ايران و جهان تسليت میگوئيم ».
باورنكردنى بود. نامهاش را تازه دريافت كرده بودم، نامهاش تاريخ ۱۵ آبان ۱۳۸۴ را داشت و در كنار آن معادل ميلادىاش را با همان روحيه مطايبهگر هميشگى نوشته بود: «چندم نوامبر ۲۰۰۵».
با مهربانى بىمرز و با همان لحن صميمانه و بىادعاى هميشگى نوشته بود مىخواهد مجله ادبى «دينگ دانگ» را منتشر كند و مطلب خواسته بود از من و به قول خودش از «دوستان»! اما در پايان نامه سراسر پرمهرش انگار پيشگويى شاعرانه جلوه كرده بود و خبرى كه انگار شوخىست: ”خبر بد هم اينكه من گرفتار عارضهاى «شكمى» شدهام. انگار امعا و احشايم دارد «خيار» بار مىآورد! در گير و دار درمان هستم و دكتر هم رك نمىگويد «كنسر»! اما من باكم نيست و كارم را مىكنم تا لحظه بدرود“.
اما افسوس كه لحظه بدرود بس نزديك بود و او «باكش نبود».
توضيح درباره زندگى شاعرى مثل منوچهر آتشى شايد امرى زايد باشد، زيرا كمتر دوستدار شعرىست كه فراز و نشيبهاى زندگى او را كه چيزى جز فراز و نشيبهاى نسل او نيست نشناسد. و باز هم كمتر كسىست كه زندگى تراژيك نسل او را نشناسد. زندگينامه واقعى او تاريخ كلمههاى او هستند كه در كتابهايش گرد آمدهاند. نمىتوان تصور كرد كه مهمتر از حادثهٌ كلمهها، حادثهاى در زندگى او رخ داده باشد. اين حوادث با «ريشههاى شب» آغاز شدند، تا آخرين كتابهاى شعرش و آخرينِ آن «حادثه در بامداد» ادامه پيدا كردند.
شعر زبانىست در درون زبان، و شاعر كسىست كه زبان خود را در درون زبان ساخته باشد. منوچهر آتشى از آن دسته شاعرانى بود كه زبان شعرش در ميان صدها شاعر معاصر و غيرمعاصرش قابل تشخيص است. او از دل كشف اين زبانِ ويژه نظريه شعرى خود را نيز بيرون كشيده، و مثل بسيارى از معاصران، شعرش را بر نظريههاى ادبى ـ آنهم گاه جعلى ـ استوار نكرده بود. يافتن اين زبان ويژه و درونى به فرديتى قوى نيازمند است، فرديتى كه شاعر را از ستايش و سرزنش بىنياز مىكند. او خود در واپسين مصاحبهاش با دوست مشتركمان بهزاد كشميرىپور، در مورد تشخص شعرى و رابطه سنت و تجدد در شعر، نقص بزرگ شاعران جوان و بىتوجهى به سنت بومى را چنين وصف مىكند: «من فکر میکنم علتش این است که اینها در یک برخورد شتابآمیز با این مسئله پستمدرن و با این بحث و جدل جدیدی که اینجا با آن درگیر هستند، یک چیز را فراموش کردند و آن این است که شعر صرفا تغییر و دگرگونی زبانی نیست. و اگر صرفا روی آن تاکید کنند همین انحرافی که پیش آمد و خیلیهاشان ضایع شدند، استعدادهای خوبی که ضایع شدند [پیش میآید.] مثل این که همه از روی دست هم نوشتهاند، همهشان عین هم: نوع نحوشکنیشان، نوع برهم زدن نرمهای زبان، هنجارهای زبان، عین همدیگر. یعنی شما میتوانید بیست تا کتاب بگذارید جلویتان، و هست، که همهشان انگار دارند یک کار میکنند و یک راه را میروند. علتش این است که شعر بن ندارد، ژرفای فکری و کلا شناخت ندارد. یعنی شناخت اجتماعی و فلسفی و غیره ندارد و به همین دلیل به گمان من شعر ضایع میشود. اما در همین بین یک عدهای هوشیار شدهاند و دارند راهشان را درست و منظم میکنند. و این که بگویند ما به گذشته ربطی نداریم صد در صد اشتباه میکنند. اصلا نمیشود با گذشته ربطی نداشته باشند، پس از کجا شروع کردهاند؟!»
شعر شجاعت است، شجاعت ديدن، شنيدن، بوييدن، چشيدن و لمس كردن. از همان مجموعه «آهنگ ديگر» آتشى نشان داده بود كه شاعر بايد نگرندهاى شجاع باشد. او عناصر طبيعت را بهگونهاى مىديد كه انگار براى نخستين بار است كه با اين عناصر برخورد كرده؛ درست مثل كودكى كه براى اولين بار به نورى بازتابيده بر سقف خيره مىشود. او خود از اصطلاح «كودك بودن شاعر» استفاده مىكرد.
شناخت كه قصد اصلى شعر است، بىقرارى و ذهن حريصِ جستجوگر مىخواهد؛ يعنى قرار نگرفتن در جايى كه شاعر در آنجا بهسر مىبرد. پشتيبانى مدام آتشى از شعر جوان در همين جستجوگرى حريصانه نهفته بود. او مىخواست مدام تازه شود. در جايى نوشته بود: «هر شعر، هر بار، بايد سرشار از تنوع و توانايى متفاوت باشد».
شاعر لقبى نيست كه كسى به خودش بدهد، چنين عنوانى را ـ همچون هر حرفهٌ دشوار ديگرى ـ تنها مىتوان با تلاش بىوقفه كسب كرد. از ذوق و استعداد به اندازه كافى صحبت شده است. ديگر بايد از كار سخن گفت، از اينكه «نوشتن يعنى خط زدن». آتشى خود در جايى نوشته بود: «شعر كار است» و باز هم تأكيد كرده بود: «شعر واقعاً كار است». آتشى پنجاه سال در اين راه كوشيد. براى نمونه، ۳۷ سال پشتوانه شعرى مىخواهد تا سطرهايى نوشته شوند مانند شعر «ترانه ساحلى».
۷۴ سالگى «لحظه بدرود» آتشى بود. خودش البته مىگفت شناسنامهاش را دو سال «بزرگ گرفتهاند». او پس از جراحى كليه در بيمارستان سينا بسترى شد، به دليل ناراحتى قلبى به بخش مراقبتهاى ويژه منتقل شد، و يكشنبه ۲۹ آبانماه، در برابر نگاه ناباور دوستان و دوستدارانش براى هميشه به خواب رفت.
آتشى زمانى نوشته بود: «من فقط شاعر بودهام». اما اين «فقط شاعر» دردها و سردرگمىهاى نسلهاى پس از خود را نيز با ديده تاسف مىنگريست و مهربانانه در پى علت آن بود: ”همان تشتت اجتماعی، تشتت اقتصادی، تشتت ایدئولوژیکی باعث شد که این جوانها پا درهوا و سردرگم باشند و نتوانند یک بستر سازندهای برای شعرشان ایجاد بکنند. علت این سردرگمی [در میان شاعران جوان] دقیقا معادل و حاصل همان سردرگمی اجتماعی است که مردم دارند“.
برايم در «بعدالتحرير» نامهاش كه شايد آخرين نامهاش بوده باشد نوشته بود: ”كارنامه كه توى قيف است (با اندك اميدى)، ولى كارگاه (كلاس) من داير است و هفتهاى يك روز مىآيم اينجا“. شايد شاگردانش هفته ديگر باز هم بروند سر كلاسش تا صداى خشدار مهربانش را بشنوند. مىشنوند!
«بدرود منوچهر آتشى، شاعر دشتهاى سوخته جنوب!»
بهنام باوندپور