صدای صبح و تلفن خانه، همزمان، بيدارم می کنند. ساعت چند دقيقه به شش است. گوشی تلفن را برمی دارم و دوباره ميان گرمای لحاف فرو می روم. صدای دوستی قديمی ست که از راهی دور زنگ می زند. زنگ زده که سال نو 2006 را تبريک بگويد. بيش از آن که تبريک گفتنش خوشحالم کند از اين که بالاخره، پس از چندين سال، فهميده که اين سال نو مال ما هم هست خوشحال می شوم. آن وقت ها هميشه «فرهنگ غربی، فرهنگ شرقی» می کرد و مدام می گفت: «مگر اين ها عيد ما را جشن می گيرند و به ما تبريک می گويند؟» و من هم مدام می گفتم :«کاش ما و عيدمان هم جهانی بوديم تا همه به ما هم تبريک بگويند».
می گويم: «چه خوب کردی زنگ زدی؛ می خواستم برای يلدا بهت زنگ بزنم و تبريک بگويم.»
سکوتش خجالتم می دهد. از گفته ام پشيمان می شوم. نمی خواهم فکر کند که دارم گوشه ای می زنم، و بلافاصله حرف را عوض می کنم و به او فرصت می دهم که چيزهای ديگری بگويد. چقدر تغيير کرده است. هر روز در حال تغيير است. با اين که همه چيز دارد باز به جهان پرخاش می کند. مدام از مشکلات خودش می گويد و تلخ و سخت شده است. روزگاری چقدر زلال و پر مهر بود!
بيرون پنجره صبح دارد خودش را نشان می دهد و همه ی حواس مرا می گيرد. اگرچه هنوز چند روزی بيشتر از يلدا نگذشته، بلند شدن روزها را به راحتی می شود ديد. نور به سرعت می دود بر درختان برفی، که رديف ايستاده اند ميان پنجره و شاخه هاشان به دست هايي می مانند که در تنهايي کمک بخواهند.
بيد مجنون من کجاست؟ بوته های آفتابگردانم کجا هستند؟ با نگاه به دنبالشان می گردم و در ميان آن همه بوته ها و درخت- برفی ها نمی توانم پيدايشان کنم. مدت هاست که بيد گيسوانش را جمع کرده و آفتابگردان ها روی به آفتاب ندارند. کاش آن ها هم مثل کاج ها هميشه سبز بودند. تنها اين کاج ها هستند که از برف نمی هراسند، و نور ـ که در روزهای برفی هم مثل ديگر روزها می آيد ـ حتی اگر بی رمق و خسته باشد. می آيد و همينطور ميان برف ها راه می رود، شاخه های شکسته را برمی دارد، بوته های خشک شده را تغيير می دهد، برف ها را پس می زند و گره چمن ها را باز می کند، و يخ هايي را که در کناره رودخانه نشسته اند می شکند.
راستی، چگونه است که نور از برف نمی ترسد، در برف سردش نمی شود، و هفته ها می تواند هر روز روی برف ها راه برود و با همه ی کارهايي که دارد هر بار نگاهش به من می افتد به رويم لبخند بزند؟ و اگر جواب لبخندش را بدهم بوسه ای هم برايم می فرستد. تمام شيشه های خانه پر از جای بوسه های اوست. فقط گاهی که برف می بارد و غمگين می شوم بخار اشک هايم آن ها را می پوشاند.
نه، ديگر نمی خواهم غمگين باشم. نزديک سال نو است. با اين که برف بر زمين نشسته نبايد غمگين بود. لحاف را پس می زنم و برمی خيزم. شاداب و با نشاط دوش می گيرم، لباس نو می پوشم، و می روم که بخاری ديواری را روشن کنم.
هميشه تصويرهای سال نو برايم در کنار شعله های آتش بخاری های ديواری است ـ تصويری از خانه ای که در آن زاده شدم و رشد کردم. و سال هاست که در تبعيد هم آتش روشن می کنم. هم سال نو خودمان ـ عيد نوروز ـ، هم يلدا، و هم سال نوی ميلادی. برايم شده يک وظيفه مطبوع که دوستش دارم.
چوب ها را که در آتش می گذارم ياد آخرين جمله ی دوستم می افتم که مثل هميشه پر از افسوس بود: «يک سال ديگر پير شديم.»
به او گفتم: «يک سال ديگر نو شديم. چرا اين را نمی بينی؟»
مطمئن بودم که نمی تواند ببنيد. اگر می ديد اين همه از پير شدن وحشت نمی کرد و اين همه از وحشت پيری دچار تغيير نمی شد. کمی هم به فکر آدم های ديگر بود. دلش را می فرستاد برود به زندان هايي که در آنها آن همه درخت های رشيد و گل های زيبا ميان برف نشسته اند و خط های روزشمارشان بر ديوارها برای رسيدن بهار است. اگر می توانست ببيند، به جای نشستن و آسمانش را با دودهای حسرت و افسوس سياه کردن، آن را با عشق روشن می کرد و در روشنای آن کار می کرد و می ساخت. حتی اگر اين ساختن فقط خانه کوچکی باشد بر برگ يک نيلوفر آبی.
واقعا که چقدر زيباست وقتی که حس می کنيم در هر نو شدن سال ما هم نو شده ايم. نو شدن از عوض شدن خيلی بهتر است. کسی که عوض می شود از عشق و زندگی و خاطره هم خالی می شود اما کسی که نو می شود زندگی و خاطره و عشق هم با او نو می شوند؛ درست همپای نيرويي که در سال های نو هست. همه ی سال های نو قلب هايي تپنده دارند؛ قلب هايي که از بس نو اند هميشه به روی بهار و زندگی باز می شوند. حتی اگر در ميانه ی زمستان باشند.
هيزم ها را مثل همه شب های عيد به آتش می سپارم. امسال هم نمی گذارم بخاری يک دم از آتش و شعله خالی شود. هر چوبی را به آتش می سپارم نامی را می گويم. نام همه ی آن هايي را که منتظر بهار نشسته اند. اول از همه نام زندانی هايي را می گويم که می شناسم، بعد نام تبعيديانی را که می شناسم، و آخر از همه نام عشاقی را که می شناسم و به نام هر کدامشان يک بار آتش را شعله ور می کنم.
ديگر باور کرده ام که همين نام ها و آتش هاست که بهار را بيدار می کنند ـ همان بهاری را می گويم که همه مان منتظرش نشسته ايم.
و نگاه می کنم به شعله هايي که به آسمان می روند و جهان را گرم می کنند.
بيست و نهم دسامبر ۲۰۰۵