پاريابِ بى پايانِ گندم وُ
واژه بود،
قانع به يكى پاره نانِ بى مُحتَسَب،
كه شرافتِ شب نشينيِ خويش را
به سپيده دَمِ دروغينِ هيچ دَجالى نفروخت.
م. آزاد
فروخته ى خسته اى
چشم به راهِ بيداريِ بزرگ.
م. آزاد
شاعرِ حواليِ قُلحَكِ قديم
با قدم هاى قطره وارِ هر غروب اش در پيش،
تنها نظر به غيبتِ غم انگيزِ دريا داشت.
م. آزاد
نيمى سكوت و نيمى اشاره ى هوش،
ميمِ خميده ى رندانِ مى فروش.