سه شنبه 18 بهمن 1384

منتظر يک تکه آفتاب، داستان کوتاهی از شکوه ميرزادگی

شکوه ميرزادگی
لم داده روی مبل و از لای چشم نگاهم می کند. موجی از بی خيالی در نگاهش هست که قبلا نديده بودم. می روم کنار دری که به بالکن باز می شود. کف سبز رنگ بالکن از رطوبت بارانی که ساعتی پيش تمام شده برق می زند و، آن طرف نرده های سفيد بالکن، چمن های سوخته ی زمستانی، زير پای کاج هايي که هرگز روی به خشکی نمی کنند پهن شده اند. گرمای نفسم بر شيشه مه می شود و بر تن کاج ها حرير

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

همانطور که نگاهم می کند، بی خيال می گويد: نيست. نيست.
از وقتی تو را ديده ام اين اولين صبحی است که نيستی. به خودم نگاه می کنم، در همه ی روزهايي که بوده ای: هر روز، سراسيمه برای ديدارت از خواب پريده ام. حتی اگر خوابت را ديده باشم باز سراسيمه از جا بلند می شوم تا بدوم به سويت. خواب را فقط برای رويا هايم دوست دارم، اما واقعيت تو را بيشتر دوست دارم؛ يعنی دوست دارم تو را هميشه واقعی ببينم: زنده و جاندار و عاشق. وقتی عاشقی از واقعيت هم زيباتری و من می توانم با تو به تماشای آسمان و صبح و دريا بنشينم. وقتی عاشقی، حتی اگر لبخند نزنی هم، برای تماشايت صبح ها از خواب می پرم و از اتاق می دوم بيرون. گاه يادم می رود دمپايي هايم را بپوشم و روبدوشامبرم را تنم کنم. و تنها وقتی هوا سرد است و سرما می نشيند بر پوستم يادم می افتد که تن و پا برهنه هستم. اما همان هنگام هم دلم نمی آيد که وقت را تلف کنم؛ خنده کنان می دوم به سوی قهوه. تازه می فهمم که چرا همه ی زندگی ام با خنده از خواب بيدار شده ام. حتما می دانسته ام که روزی از خواب بيدار می شوم و تو را خواهم ديد.
سگم، به ديدنم، به نرمی می آيد کنارم. سلامی می کنم و لبخندی به رويش می زنم. اما او خوب می فهمد حواسم به او نيست. و می رود پشت يکی از درهای رو به بالکن می ايستد و از لای پرده به بيرون نگاه می کند. می دانم تو پشت همان در منتظرم هستی ـ دری که با پرده های ضخيم پوشانده شده. منتظری تا در را برايت باز کنم. اما من پرده ها را پس نمی زنم، می ترسم اگر ببينمت يادم برود که بايد قهوه ام را بردارم. قهوه می ماند و سرد می شود و من تمام روز نمی فهمم که چرا خواب آلوده ام. نه، دوست ندارم با تو خواب آلوده باشم.
قهوه ام را برمی دارم، جرعه ای می نوشم، و می روم به سوی درها و يکی يکی پرده ها را پس می زنم. آخر از همه به سراغ دری می روم که تو آنجايي. می خواهم وقتی می آيي همه ی خانه پر از نور باشد.
سگم می گويد: هنوز هم نور را دوست داری؟ حالا که او ديگر نيست؟
می گويم: نور مال من است.
شانه بالا می اندازد و چشمانش را به سويي ديگر می گرداند. می دانم که با نور صبح مشکلی ندارد و از اين که شب ها پرده ها را می کشم و همه ی چراغ ها را روشن می کنم خوشش نمی آيد. دلش می خواهد در تاريکی هم پشت پنجره های بی پرده بنشينيم و به بيرون نگاه کنيم. و من دوست ندارم. باورم شده که در تاريکی خيالم پر پر می شود و می سوزد و نمی توانم پرواز کنم.
هر روز حداقل يک بار می گويد: چه پرواز های مسخره ای! حتی به اندازه هواپيما هم لذت ندارد.
می گويم: بارها بهت گفته ام که دوست ندارم کسی فرمان پروازم را در دست هايش داشته باشد. دوست دارم که با بال های خودم، يعنی با دست های خودم، پرواز کنم. وقتی در فضا شناور می شوم جهان مال من می شود. آنجا، نه خيلی بالای بالا، درست به اندازه ای که ابر بالای سرم باشد و زمين را هم خوب ببينم، جای پرواز من است. گاهی ابرها را پس می زنم تا مردی را که چتر ندارد، عاشقی را که غمگين است، زنی را که در حال دويدن است، از باران نجات دهم. گاهی هم دستم را ميان ابرها فرو می کنم و مشتی ابر بر می دارم و می اندازم درست روی يک بوته ی آفتابگردان داغ ِ داغ تا خنک شود، يا مشت مشت ابر می پراکنم بروی زمينی سوخته...
و به او نمی گويم که گاهی هم يک قطره ابر بر می دارم و می گذارم کنار لب بالايي تو تا وقتی آن را با زبانت برمی داری تماشايت کنم.

با انگشتانم بخار نفسم را از روی شيشه بر می دارم و نگاهم تا آن سر دشت می دود و سر از پشت بام هايي در می آورد که از دود کش هاشان، دودها رقص کنان و پيچ و تاب خوران به آسمان می روند ـ همان ابرهايي که چند لحظه ی بعد در دست های من خواهند بود.
سگم می گويد: نيست.
به تندی نگاهش می کنم. اين چندمين باری است که اين کلمه را می گويد. روزهای گذشته اين همه نگاه مرا نمی پاييد. پرده را که می کشيدم نشسته بودی روی صندلی من و تاب می خوردی. هيچوقت بهت نگفته ام که دوست ندارم کسی سر جايم بنشيند، کسی به حوله ام دست بزند، کسی بر بالشم سر بگذارد. يک ليست دارم که خيلی هايش را هنوز به تو نگفته ام. اما تو درست مثل خودم می نشينی روی صندلی ام و تاب می خوری. همان لذتی را که موقع تاب خوردن می برم بر صورت تو می بينم. آنقدر تماشايت می کنم تا مرا می بينی. مرا که می بينی از جايت بلند می شوی. هميشه از روزی که تو را ديده ام، از اين ادب مهرآميزت خوشم می آيد. و هميشه به رويت می خندم و هميشه سگم خوشش نمی آيد و زير لب زمزمه می کند: حتما اگر کت ات را هم برايت بگيرد خوشت می آيد؟!
برمی گردم و توی رويش می گويم: چرا نه؟
با لحنی کنايه آميز می گويد: نمی دانستم که فمنيست ها هم از اين چيزها خوششان می آيد.
ـ چه ربطی به فمنيسم دارد؟ اصلا تو هيچ وقت چيزی از اين ايسم نخواهی فهميد.
سرش را برمی گرداند و به سويي می رود. به هيچ کسی بيشتر از تو حسادت نمی کند. وقتی با تو نشسته ام به بهانه ای می آيد و می نشيند دور و بر ما، وقتی با تو حرف می زنم بلند بلند با ديگران حرف می زند و حرفمان را قطع می کند. تو معمولا به کارهايش می خندی و من هميشه ردش می کنم يا دست تو را می گيرم و می برم در اتاقی که او نتواند به آنجا بيايد. و او هميشه پس از آن مدت ها با من حرف نمی زند.
اما امروز او بايد در دلش جشنی داشته باشد. می داند که منتظرت نيستم، و می داند وقتی منتظرت نباشم نمی خواهم که بيايي.
نمی خواهم بيايی اما حس خوشی ندارم. مثل زندانی بی ملاقاتی در روزهای تعطيل شده ام. آه، چه روزهای بدی؛ بايد بنشينی و به در خيره شوی و رفت و آمد آن هايي را نگاه کنی که ملاقاتی دارند. وقتی می روند رنگ تو هستند، رنگ زندان، قهوه ایِ قهوه ای. و وقتی برمی گردند رنگ آزادی گرفته اند؛ گويي خورشيد پنهانی روی تن ديدار کننده ها آمده و خودش را به زندانی ها رسانده و بهشان رنگ خودش را زده است ـ يک زرد درخشان که انباشته از سفيدی و نشاط است؛ رنگی که من هميشه عاشقش بوده ام، حتی وقتی که نمی دانستم رنگ آزادی است. و حتی وقتی نمی دانستم که روزی از لباس قهوه ای بدم خواهد آمد.
می نشينم پشت ميزم و کامپيوترم را روشن می کنم. فکر می کنم اگر خودم را در کلمات غرق کنم حالم بهتر خواهد شد. می خواهم به هيچ چيز فکر نکنم . چه جادويي دارند اين کلمات که مرا از همه چيز و همه کس بی نياز می کنند. اما هنوز شروع به کار نکرده ام که او می آيد کنارم و می گويد: نمی خواهی برويم بيرون؟
ـ امروز حوصله ندارم.
سرش را برمی گرداند و به بيرون نگاه می کند و طوری که وسوسه ام کند می گويد: روز خوبی است. از آن روزهايي که می شود کنار رودخانه دويد.
شانه بالا می اندازم و می گويم: نه.
می رود و سر جايش می نشيند و لم می دهد و باز خيره می شود به من. عاشق اين است که با هم برويم بيرون. کافی است بگويم «برويم.» از جا می جهد و جلوتر از من می دود به سوی دشت. من از در باغ بيرون می دوم و او ، چون جوانی هايم، از روی نرده های چوبی می پرد. می دوم به دشت که زمستان و تابستانش برايم آغوشی گشاده دارد. می دوم، با آب ها و کنار رودخانه، در سراشيبی عجيبی که به کوه می رسد. فقط او می داند که سراشيبی هايي هست که به کوه می رسند. کوه هميشه آن بالا نشسته، با قله ی هميشه برفی اش. اين تنها برفی است که ديدنش آزارم نمی دهد.
گاهی تو هم آنجا هستی. درست زير کوه، آنجا که دشت وسعت می گيرد، ايستاده ای، استوار و سربلند، و گيسوی بيد بر شانه ی چپت ريخته، و خط نوری بر پيشانی ات. و بهانه ای در دست هايت که هميشه بگويي: «کجا بودي؟ چرا اين همه دير آمدي؟ انتظار مرا کشت.»
حتی اگر ساعت ها زودتر هم برسم همين را می گويي! و من اگر با تو قهر نباشم چند شاخه ی آفتابگردان می گذارم در بغلت و بوسه ای بر لبت و آرامت می کنم. و اگر قهر باشم راهم را می کشم و با آب ها می روم در سراشيبی و نگاهت را، که پوستم را می سوزاند، نديده می گيرم. آنقدر می روم تا صدايم کنی. نامم را که از دهانت می شنوم اگر تا سر کوه هم رفته باشم برمی گردم و به رويت می خندم و آن قدر تماشايت می کنم که غروب شود و آفتاب برود. و بعد می دوم خانه که پرده ها را بکشم و همه ی چراغ ها را روشن کنم.
اما امروز، وقتی آفتاب رفت، پرده ها را نخواهم کشيد. می گذارم که تاريکی فرو بيافتد. خودم را می بينم که نشسته ام کنار سگم و، درست از همان زاويه ای که او نگاه می کند، به اعماق تاريکی دشت نگاه می کنم. يک دقيقه، دو دقيقه و نيم ساعت. همانگونه نگاه می کنم که او نگاه می کند.
يک شب، دو شب، ده شب. حالا يک ماه يا شايد يک سال بعد هم شده باشد. ديگر بلدم که مدت ها به تاريکی نگاه کنم. حالا ديگر می توانم که حرکت ها را در اعماق تاريکی ببنيم. می توانم سمورها و آهوها و خرگوش هايي را که در رفت و آمدی دايم اند ببنيم؛ خندان و با نشاط می گذرند، آواز می خوانند، و يکديگر را می بوسند. حالا ديگر ياد گرفته ام که حتی پرندگانی را که در شب پرواز می کنند ببينم؛ بيشترشان بال هايي زرد دارند و با حرکاتی شبيه علامات کر و لال ها با هم حرف می زنند. در واقع اين او بود که به من ياد داد عمق شب را نگاه کنم. او به من نشان داد که همه چيز ها فقط در نور نيست، در تاريکی هم هست.
و او به من مردی را نشان خواهد داد که بلد است در اعماق تاريکی جستجو کند، آنقدر عاشق است که سنگ از او ياد می گيرد گل باشد، و وقتی بر سر گياهان دست می کشد، نسيم از خجالت فرار می کند. او به من کودکی را نشان خواهد داد که نيمی از صورتش کبود و زخمی است اما می خندد. کبوترها دزدکی بيدار می مانند تا با او بازی کنند و آهوها پستان در دهانش می گذارند. و زن هايی که حتی با سوسک ها مهربانند و موش ها را زيبا می بييند و هميشه از سر ديوارها می گذرند و به ملاقات کسی می روند که منتظر يک تکه آفتاب است.
می گويم: آه، خدای من، درست مثل معدنی از الماس که در قلب سياهی باشد.
سگم می گويد: تازه خود همان سياهی را هم اگرخوب نگاه کنی الماس است.
می گويم: راه بيفت بريم. برويم کمی بدويم.
می گويد: مطمئنی؟
سرش را نوازش می کنم و می گويم: مطمئن هستم.
از جا می جهد و دنبالم می دود به سوی باغ.
فکر می کنم امروز بتوانم با او از روی نرده ها بپرم.

ژانويه 2006
www.puyeshgaraan.com

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/28746

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'منتظر يک تکه آفتاب، داستان کوتاهی از شکوه ميرزادگی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016