برخی از زبانشناسان و روانشناسان معتقدند که هر واژه، علاوه بر معنای فرهنگ لغت ی خود، دارای باری عاطفی نيز هست. به اين معنی که شنيدنش در شنونده نوعی واکنش عاطفی را بر می انگيزد. و می دانيم که عواطف ما گستره ای را در بر می گيرند که شادی و غم و عشق و نفرت و همدلی و خشم و ده ها عاطفه ديگر در آن جای دارند.
اما، بر متن اين نگاه، آنچه جالب بنظر می رسد چندگونه بودن بارهای عاطفی واژه ها هستند. برخی کاملا بار عاطفی خوش آيندی دارند، برخی در انسان واکنش منفی می آفرينند و برخی هم در شرایطی متفاوت واکنش های عاطفی مختلفی را در شنونده و يا مخاطب به وجود می آورند.
مثلا واژه «عشق» حتی اگر هزار و يک معنی را تداعی کند باز هم واکنش عاطفی آدميان نسبت به آن واکنشی مثبت است. ممکن است يکی بگويد عشق نياز يا وابستگی عاطفی است، يا ديگری بگويد موهبتی الهی است، و يکی ديگر آن را يک نوع نياز جنسی بداند. شما ممکن است بگوييد يک تناسب شيمیايی بين دو انسان است، و من هم بگويم: جذب شدن دو جان شيفته به يکديگر است. يعنی ده ها و صدها نگاه به عشق وجود دارد و همانقدر هم تعاريف متفاوت از آن شده است. اما هر کسی در هر کجای دنيا که باشد، و به هر زبانی که سخن بگويد، و هر مذهب و مرامی که داشته باشد وقتی کلمه عشق را می شنود جانش پر از عطری خوش می شود. در هيچ کجايي نيست که کسی وقتی کلمه عشق را می شنود، اگر روانی سالم داشته باشد، حسی از نفرت يا ترس پيدا کند.
واژه های ديگری هم از اين نوع وجود دارند، که من به آن ها می گويم واژه های انرژی زا. مثل واژه «آزادی» که باز تعاريف بسياری از آن شده است، از تعاريف سياسی گرفته، تا اجتماعی و ادبی. مفهومی که در پشت اين واژه نهفته از نظر عاطفی برای ما خوش آيند است حتی اگر آن مفهوم نه در کلمه که در تصوير برخ ما کشيده شده باشد. تصوير يک پرنده ی در پرواز، به هر زبانی و در هر فرهنگی زيباست و تصوير همان پرنده در قفس، که نبود آزادی است زشت. حتی می توان ادعا کرد که اين مفهوم و واژه و تصويرهای متعلق به آن برای ديکتاتورهايی که دهان ها را می دوزند تا آزادی ديگران را سلب و آزادی عمل خودشان را تامين کنند نيز شيرين و آرام بخش است.
يا واژه ی «اشتياق». با اين که از جايگاه نبود به بود می نگرد، اما در آن تمايلی سيری ناپذير لبپر می زند ـ چيزی را نداری اما تماشايش می کنی و شوق رسيدن به آن را داری؛ از وطن دوری اما آن را روبرويت گذاشته ای و می بينی اش و شوق رسيدن به آن نفست را می گيرد.
يعنی واکنش عاطفی ما به اين مفهوم، در هر صورتی که عرضه شود، خوش آيند است حتی اگر در بسياری از مواقع با اندوه همراه باشد.
در برابر اينگونه واژه ها، واژه هايي هم هستند که به صورتی ثابت و مکرر در شنونده واکنش عاطفی منفی بوجود می آورند، حتی در کسانی که خود عامل تحقق آنها هستند. قتل، جنايت، شکنجه، خيانت، دروغ ، و جنگ از اين نوع واژه ها هستند. و به همين دليل هم کسانی که آن ها را در کردارهای خود نمايان می کنند، سعی دارند که اعمال خود را به گونه ای توجيه کنند. دروغ می گويند و آن را مصلحت انديشی می خوانند، شکنجه می دهند و آن را تنبيه می نامند، جنگ راه می اندازند و آن را راهگشای آزادی اعلام می کنند و از اين قبيل.
و بعد می رسيم به مفاهيم و واژه هايی که اثر عاطفی شان با نوع نگرش آدميان مختلف و فرهنگ های جوامع متفاوت تغيير می کند. مثلاً مفاهيمی همچون استدلال، خرد، منطق، و حتی عقل. شايد در نگاه اول بنظر رسد که اين مفاهيم بايد جزيی از دسته اول باشند و همواره تأثيری موافق و خوش آيند دارند. اما چنين نيست. مثلا، برای حسن يا فاطمه ی خاورميانه ای، که قرن ها شنيده که «پای استدلاليون چوبين بود»، منطق و استدلال و حتی عقل چيزی خشک و بی روح و گاه حتی مزخرف است؛ ديده ايد که درويش مسلکان با چه لذتی به تحقير عقل می پردازند و منطق و خرد را در دايره وجود سرگردان می دانند؟ اما مثلا می بينيم که برای فرانچسکای اروپايي و ادوارد آمريکايي نه تنها پای استدلال چوبين نيست بلکه خيلی هم گوشت و پوست و خون و معنا دارد و زنده و کارساز است.
گاهی هم واژه ای به مرور زمان در نزد برخی از فرهنگ ها شکل عوض می کند. مثل «خرد» که قبل از حمله ی اعراب به ايران (و در هم آميخته شدن دو انديشه و دو فلسفه و دو نگاه کاملا متفاوت و گاه متضاد به جهان) کلمه ای ارزشمند بوده است. آنقدر ارزشمند که خداي مردمان خدای خرد خوانده می شده و آموزش ها و معيارهای بد و خوبش هم بر اساس خرد تعيين می شده، و واکنش هايش هم واکنش هايي منطقی بوده است؛ خوب را با خوب پاداش می داده و بد را با بد. اما بعد خدای ما تبديل شد به خدای «بخشنده ی مهربان» که اساس تصميم هايش بر واکنش های عاطفی بنا شده و هميشه اين احتمال وجود دارد که در يک آن خشمگين شده و تبديل به «قاسم الجبارين» گردد.
در فرهنگ های غربی هم شبيه اين تغيير و تحول در برداشت های عاطفی مردمان نسبت به مفهوم ها و معناها وجود داشته است. مثلا واژه «ديکتاتور» در روم باستان معنای اصلا بدی که نداشت هيچ بلکه مقامی غرورانگيز و افتخار آميز بود. رومی ها در مواقع بحرانی همچون جنگ، و در برابر ضرورت های زمانه کسی را بنام «ديکتاتور» انتخاب می کردند که بتواند از سر عقل تصميم های فوری و به موقع بگيرد و آنها را به ديگران «ديکته» يا «ابلاغ» کند. ولی بعدها همين مفهوم چنان بد شد که اکنون به صورت ناسزا هم گفته می شود. يا واژه «مذهب» در دوران سياه اروپا، اسمش هم لرزه به اندام ها می انداخت و در ذهن فقط جهنم را تداعی می کرد و شکنجه و ترس را. اما پس از آن دوران سياه به مفهومی پناه دهنده و مهربان بدل شد، آنقدر مهربان که مردمان به آن وابسته شدند و آنقدر وابسته که شخصيتی چون مارکس آن را به اعتياد هم تشبيه کرد.
و اما يکی از واژه هايي که در کتاب های لغت اکثر جوامع يک سان است اما مردمان نسبت به آن واکنش هاي عاطفي نسبی دارند کلمه «فرهنگ » است. در تعريف لغوی اين کلمه اين گونه آمده است: «دانش، ادب، معرفت، (شناخت) تعليم و تربيت، آثار علمی و ادبی يک قوم يا ملت.» البته کتاب های فرهنگ لغتی هم هستند که ده تا چيز ديگر را هم به آن اضافه کرده اند اما اصل و اساس کلمه فرهنگ در نزد مردمان جهان همين ها بوده اند. در طول تاريخ هم فرهنگ های مختلفی آمده و رفته اند. اما «فرهنگ»، همان گونه که در گوهر و جوهر خود مستقيم به دانش و تعليم و تربيت و آثار علمی و ادبی مربوط می شود، با پيش رفتن جهان به سوی تمدن، تازه تر و پيش رفته تر می شود. يعنی تغيير می کند، متحول می شود.
اگر در دوره باستان مثلا به ملتی می گفتند «با فرهنگ»، اين ملت می توانست سيستم برده داری هم داشته باشد؛ اما در قرن نوزدهم ديگر نمی شد به ملتی که برده داری در آن متداول بود گفت ملت با فرهنگ. يا مثلا در دوره ای ممکن بود که «با فرهنگ بودن» ربطی به حقوق انسان پيدا نکند، اما در قرن بيستم ديگر نمی شد گفت که ملتی با فرهنگ است اما برای تماشای سنگسار زنی، يا بريدن دست مردی، صف تماشا می بندند. يا نمی شود گفت که ملتی با فرهنگ است اما به شکنجه مردمان، حتی دشمنانش، اعتراض نمی کند.
در اين ميان يک جريان تازه نيز به ميدان می آيد و در کار معنا پذيری چند گونه ی اين نوع واژ ها دخالت می کند و آن جدايي جوامع از هم به دليل پيشرفت های علمی و اجتماعی و به دنبال آن تقسيم بندی جهان به جوامع پيشرفته و توسعه نيافته از يک سو و پيدايش همه گير و انتقال سريع ارزش های فرهنگی و جابجايي آن ها در بين اين جوامع از سويي ديگر است.
اما حيرت انگيز اين است که گويا در اين قرن، قرن بيست و يکم، عده ای می کوشند تا به تفاوت های عاطفی از ارزش های فرهنگی چهره ای ثابت و تغيير ناپذير بدهند و عالمانه و عامدانه بين آنچه خود دارند و آنچه ديگران دارند ديوار می کشند. و متاسفانه يکی از کارهای برخی از روشنفکران و فلاسفه و سياستمداران آن شده است که به اين دو گانگی بين انسان ها، با طرح مسئله «نسبيت فرهنگی» و تقسيم فرهنگ به «شرقی» و «غربی» دامن بزنند.
مثلا در فرهنگ امروز غرب، زن هم چون مرد حق دارد تا پوشش خود را انتخاب کند و اين حق فرهنگی کاملا عادی و پذيرفته شده است. در حالی که برخی از همين غربی ها وقتی که به ما می رسند می گويند چون حجاب در فرهنگ شرقی ها هست، پس مانعی ندارد که زنانشان هم زير روبنده و چادر و يا هر نوع حجاب ديگری باشند.
آنها، در واقع، به زبانی غير مستقيم می گويند «آزادی پوشش» که بايد يک آزادی حقوق بشری باشد و به ذهن همه ی آدميان خوش آيند بيايد، امری منتشر نيست. می گويند که هر زنی در هر کجای دنيا نمی تواند پوشش خود را انتخاب کند. اين فقط مخصوص زن غربی است و چون شرقی ها نسبت به آن واکنش عاطفی ـ فرهنگی متفاوتی دارند بايد آن را برای آنها قبول کرد.
سياستمدارانشان هم اخيرا می گويند دموکراسی غربی با دموکراسی شرقی فرق دارد. يعنی که انسان شرقی قدرت درک لذت بردن از آزادی بيان، آزادی احزاب، آزادی انتخاب را ندارد. او حتی اگر در اين زمان ديگر لذت نمی برد که بزنند توی سرش اما دوست دارد که آقا و سرور و ولی و راهنمايي داشته باشد و مطيع اوامر او باشد.
آنوقت اين اعتقاد، به نسبيت ارزش هايی همچون دمکراسی در درون ارزش های فرهنگی، بهانه خوبی شده برای کسانی که می خواهند برای ارتجاع و آزادی کُشی خود يا ديگران دلايل فلسفی هم پيدا کنند.
راستش من مدت هاست که به اين مساله فکر می کنم. می خواهم ببنيم آيا اين شرقی و غربی کردن فرهنگ، و در نظر گرفتن سهم اندکی از دموکراسی و حتی حقوق بشر برای ما، همه اش تقصير سياستمدارن و برخی از فلاسفه است يا خود ما هم مشکلاتی داريم، مثلا مشکلاتی در فهم مسايل امروزی، مسايل متمدنانه بشری، مسايلی که ريشه در حقوق بشر دارد ـ حقوق بشری که تغييری شگرف در علم و دانش و شناخت و تعليم و تربيت که عصاره فرهنگ است به وجود آورده.
من فکر می کنم که يکی از دلايل اينکه اين نسبيت شرقی و غربی به ما هم می تواند بچسبد آن است که ما حافظه فرهنگی نداريم. يا حافظه فرهنگی ما را از يک جايي پاک کرده اند. مثلا ما حافظه ی فرهنگی مان منحصر می شود به ادبيات. ما حافظ و سعدی و فردوسی و مولوی را خوب می شناسيم، يا حداقل به اسم می شناسيم، و به آن ها مغروريم و پای آن هم می ايستيم. اما در ارتباط با مسايل مربوط به گذشته ايرانی خودمان، از جامعه شناسی و فلسفه و تاريخ و زيست شناسی و انسان شناسی و علوم ديگر، حافظه فرهنگی نداريم. جز چند تا شعار تاريخی که در کتاب های درسی مان بوده و حالا حتی آنها را هم حذف کرده اند. هيچ کجايي، به صورت علمی، به ما نگفته اند که ما هم می توانيم به نوعی مدعی شويم که در ساختن جهان امروز و تمدن بشری دخالت داشته ايم. يعنی، هر وقت هم که خواسته اند اين را بگويند جلوي کار گرفته شده چون مربوط می شده به زمانی که ما خدای بخشنده ی مهربانِ قاسم الجبارين نداشته ايم و خدايي داشته ايم که نبايد حرفش را زد. ما نبايد بگوييم که در زمانه ای که در دنيا تعداد دانشگاه از انگشتان يک دست هم تجاوز نمی کرد صاحب دانشگاه بوده ايم. چرا؟ چون آن دانشگاه اسلامی نبوده است، و دانشگاهی که اسلامی نيست دانشی حرام را ياد جوان ها و دانشجويان می دهد و حتی اگر قبل از اسلام هم بوده باشد نبايد از آن حرفی زد.
چند درصد از مردم تحصيل کرده ما، حتی، می دانند که زنان ما در دوره باستان نسبت به زنان ساير جوامع آن روزگار صاحب حقوق و امتيازات قابل توجهی بوده اند، حقوقی گاه به مراتب بيشتر از امروز ايران ؟ من در نوشته هايي، حتی در سايت ميراث فرهنگی، ديده ام که آقای باستانشناسی نوشته است که زن ايرانی در دوران باستان صاحب هيچ حقوقی نبوده است. نويسنده، حقوق زن آن روزگار ايران را با حقوق زن فرانسوی و آمريکايي امروز مقايسه کرده است و به روی خودش هم نياورده که در آن روزگار زنان ديگر دنيا، و به خصوص اعراب آن روزگار، که عاقبت حقوقی تازه را برای زنان ما آوردند، که تا کنون هم بر ما فرمان می راند، در چه شرايطی از برابری و حق بودند؟
به ما نگفته اند که فرهنگ ما هيچوقت چون فرهنگ اعراب، بيابانی و شهر گريز، نبوده است (نه به معنای تحقير، به معنای يک واقعيت و تفاوت). بلکه فرهنگ ايرانی فرهنگی است که ريشه اش بر مدنيت، يا شهر نشينی بنا شده، يعنی همان پايه هايی که غربيان آن را برای فرهنگ و تمدن خود برگزيدند.
و طبيعی است که وقتی خود ما تنها چيزی را که از فرهنگ مان می شناسيم فرهنگی است که از هزار و چهارصد سال قبل به سرزمين ما آمده است، يعنی فرهنگ وارداتی کسانی که در آن هنگام در هر چه از ما سر بودند، در داشتن علم و دانش و شناخت چند هزار سالی عقب بودند، غربی ها می توانند و لابد حق دارند که فکر کنند فرهنگ ما با آن ها فرقی اساسی دارد. و، پس، ما حق داشتن دموکراسی، حق داشتن آزادی زن، حق داشتن اصولا حقوق بشر را نداريم. (اگر چه من هيچ جامعه ای را به هيچ دليلی مستحق نداشتن حق برخورداری از دموکراسی و حقوق بشر نمی بينم.)
در عين حال، بايد توجه داشت که «مذهب» تنها و فقط «جزيی» از فرهنگ هر جامعه ای است و مذهب کنونی ما نيز فقط جزيي از فرهنگ ايرانی ما را تشکيل می دهد، حتی اگر به کل اين فرهنگ کمتر توجه شده باشد. همچنين بايد توجه داشت که فرهنگ اسلامی بهر حال برای ما فرهنگی وارداتی است در حاليکه اعراب بطور طبيعی مذهب شان را در درون جامعه ی خودشان ساخته و پرورانده اند و، پس مذهب اسلام، سهم بيشتری را در مجموعه ی فرهنگ عرب از آن خود کرده است.
از اين جايگاه که بنگريم می بينيم که در درون فرهنگ ايرانی ما اتفاقا ارزش های متعددی وجود دارد که می تواند آن را از بومی بودن نجات داده و به فرهنگ جهانی پيوند دهد. اما اين تنها راهش شناخت فرهنگ ايرانی خودمان است. چيزی که آگاهانه يا نادانسته سعی شده، و اکنون بيش از هر زمانی سعی می شود، که از آن دور شويم.
ما يک بار به وسيله نويسندگان و شعرا و روشنفکران در دوران مشروطيت به اين حقيقت رسيديم. در آن هنگام آن انسان های آينده نگر با در افتادن با قشريت مذهبی، خرافه گويي، درويشی (در معنای بی خيالی از جهان امروز) و گفتن و تبليغ و نشان دادن جهان مدرن و صنعتی و مظاهر زندگی نو و امروزی حرکتی اساسی در جامعه ی ما بوجود آوردند، حرکتی که اگر تا کنون ادامه ای منطقی داشت، می توانست ما را به جايي برساند که ديگر کسی در دنيای غرب به خودش اجازه ندهد که بگويد: «شناخت آن ها از دموکراسی با ما فرق دارد» و در تقسيم بندی موهبت های حقوق بشری سهم ما را به اندازه سهم انسان قرون وسطی هم نشناسند.
بنظر می رسد که امروز هم چالش نوينی مثل چالش عهد مشروطيت در برابر ما است. ما ميراث دار فرهنگ و تمدنی بزرگ هستيم که اگر بسيار با ارزش تر و بزرگتر از ميراث های فرهنگی غربيان نباشد، کمتر از آن ها نيست. اما اين تنها يک شعار است اگر که برای ارثيه های خود ارزش قايل نباشيم. اگر که سعی نکنيم آن ها را بشناسيم، به آن دسترسی داشته باشيم، از آن ها بهره ببريم. به بی خانمان هايي شبيه هستيم که پز خانه های اجداد خودشان را بدهند ـ خانه هايي که حتی نمی توانند نشانی آن را به کسی بدهند.
ما محال است که بتوانيم به داد و ستدی مساوی با فرهنگ های امروزی و پيشرفته جهان بپردازيم اگر که با فرهنگ ايرانی خودمان وارد اين تبادل فرهنگی نشويم.
و لازمه اين کار کشف و شناخت مظاهر مادی و معنوی کل فرهنگ گذشته خودمان است. همان چيزی که همچون پاسارگارد، و خيلی جاها و يا ارزش های فرهنگی ديگر، در حال نابودی است يا کمر به نابودی آن بسته اند.
غرب امروز بر فراز پايه های فرهنگ چندين هزار ساله خود نشسته است، فرهنگی که مجموعه ای است از نگرش فلسفی، علمی، اجتماعی. و ما در شرايط حاضر مشغول به ويران کردن پايه های فرهنگی بی نظيری هستيم که اگر به آن توجهی نکنيم به جايش هيچ چيز نداريم که بگذاريم.
در عين حال ما در هيچ شرايطی نبايد فراموش کنيم که بازگشت ما به گذشته فرهنگی خودمان و کند و کاو در آن و شناخت بهتر آن بايد بيش از هر چيز وسيله ای باشد برای پيوستن ما به جهان امروز بشری و نه متفاوت کردن و جدا کردن خودمان از آن ها.
سوم فوريه 2006
www.puyeshgaraan.com