« به جانهاي آزاد همه ملت ها! به آن ها كه مبارزه مي كنند، شكست مي خورند و پيروز مي شوند...» و او شكست نخورد. و او جانهاي آزاد همه ملت ها را نويد پيروزي داد. «شکست را من نخواهم پذیرفت، و نه همچنین کسانی که من دوست دارم، فرزندان من، دوستان من، همراهان من...» و او جان هاي آزاد ميهنم را نويد پيروزي داد... او دركمان كرد...او دوستمان بود... « درك و دوستي، اين تنها برق روشني است كه در شب هستيمان مي تابد، برقي ميان دو غرقاب تولد و مرگ » و اينك... و اينك اوست كه رهسپار غرقاب آخر است؟! بر تخت آرميده، با تواني اندك از جسم و روح در اوج قله ها. نگاهش مي كنم. صدايش مي زنم. ژان كريستف چشم باز مي كند.... ژان كريستف است؟ نه، او محمود اعتمادزاده است. او به آذين است. خالق ژان كريستف در ميهنم و با هيبتي به هيبت ژان كريستف و اينك واي بر من كه او بر سر دو راهي مرگ و حيات در نبردي تن به تن، مي فرسايد و آب مي شود. قطره به قطره، چكه به چكه... غذا نمي خورد. دارو نمي خورد. لحظه فرا مي رسد. با غرقاب مماس مي شود... غذا مي خورد، دارو مي خورد، و اين روزهاست كه همچنان ادامه مي يابد... جان سختي حيات، حيات انسان هايي پر از زندگي كه زندگيمان مي دهند... «اگر همه چیز می گذرد، اگر همه چیز شعبده و جادو است، آن نیروی ذاتی بر جاست، آن قدرت پندار و رویا، آن جهش زندگی که مدام می آفریند و نو می گرداند. آن "جادوگر بزرگ"...» و مگر تو نبودی به آذین که از هنگامی که زندگی به سوی پایان خود می رود با ما گفتی... مگر ساعتی نیست که در آن گاه به اندازه یک درخشش برق نهایتا یکی می گردد؟ «جنبش سرگیجه آور و سکون همانند هم می شود. دایره هستی به انجام می رسد. دو انتهای جدا از هم به یکدیگر می پیوندند. و مار جاودانگی دم خود را به دندان می گیرد...» وقتی که چنین ساعتی فرا می رسد، دیگر پاک وقت بار بستن است؟! حالا این جان شیفته ماست که "حتی در مرگ پیشاپیش گام بر می دارد" و در واپسین ساعت معترف می گردد که "همه درد زندگیش زاویه خمش آن بوده است." و يار مي آيد... ريز نقش است و ساده اما صبوري آنت و پايداري رودخانه را به ياد مي آورد...
حالا كه ارديبهشت "خانه" است، سه شاخه گل زرد بهاري كافي است با دو شاخه گل سرخ كه در پيشاني آن قرار داده شود و رهسپار خانه اي شوي در خيابان آرياشهر تهران. اين "در" همان "در" است. در آبي و آن خانه يك طبقه با حياط سبز روبه رويش. در كه باز شد، دخترك جواني با موهاي رهاي سياه گفت شما؟. گفتم، مهمان آقاي به آذين. گفت، به آذين؟! داشتم به پرستار مي گفتم آقاي اعتمادزاده كه يار از راه رسيد. خميده تر از گذشته با پيراهن سبز و عينك ته استكاني بزرگش كه دو چشم ريز او از زير آن سوسو مي زند هنوز زندگي را مي تاباند. سلام خانم به آذين... در آغوشم مي كشد و خوشامد مي گويد... . ميز گرد وسط حال، همان ميز گرد است كه ياران را ميزبان مي شد در آن روزهاي ماجرا... روزهاي بهمن 57... بحث و جدل تا خدا و نفس ها حبس سينه تا شايد كه آزادي بيايد... آزادي، آزادي، آزادي... صدایی مخملین به گوش می رسد ، «سخن گو از دشواری پرش نخستین بر این شیارهای زرد و تشنه لب...» گوشه چشم "حیدر" قطره ای اشک حلقه زده است. كسرايي است كه زمزمه مي كند،"آزادی در من چرا زبان نگشودی
با من چرا نيامدی ننشستی در اين سرا؟
آخر چرا چرا؟
آن بذر سبز را به دفترم نفشاندی؟
ای خوشنوا چرا
يکبار سر ندادی آوازی
در بزم تلخ ما؟... " همسر، يار به آذين، مي گويد «مي بينيد،اين ميز گرد همان ميز است. ميز آن سالها كه دورش مي نشستيم و... اما حالا شده داروخانه.» پرستار جوان به رتق و فتق امور مشغول است. يار، گلداني مي دهد. گلهاي زرد و سرخ را در گلدان جا مي دهم و وارد اتاقي مي شوم رو به حياط سبز. آن مرد آنجا آرميده. يك سوي او كپسول اكسيژن، ديگر سويش چند لوله كه به او وصل است. گلدان را آن سوتر مي گذاريم. «آقاي به آذين! سلام، آقاي به آذين!» چشم باز مي كند. با چشم سلام مي كند. گردنش را حركت مي دهد. «دوستتان داريم آقاي به آذين، خيلي زياد..» پرستار مي گويد شنوايي اش كم شده، بلندتر سخن بگوييد. «آقاي به آذين من از طرف خيلي ها آمدم پيش شما الان... سلام همه را مي رسانم... شما يكي هستيد براي خيلي ها...» تنها نگاه مي كند. چشم ها حالا سخن مي گويند. قطره اشكم بر تنها دست بيرون از ملافه اش مي چكد. دستش خيس مي شود. دستم را به آرامي فشار مي دهد، سر به سختي مي جنباند و به چشم من باز هم خيره مي شود... مي خواهم كه با به آذين تنها باشم. پرستار مي گويد ديگر اصلا قادر به حرف زدن نيست. اما به سختي مي شنود. پرستار از اين حضور قاطع شگفت زده شده ،او چه مي داند به آذين كيست!... مي گويم مي خواهم تنها باشم. و با "به آذين" حرف مي زنم. از اينجا و آنجا. از ديروز و امروز... از نسل او و از نسل من... من بلند بلند حرف مي زنم و او تنها شنونده است... «بله،آقای به آذین، روزگاری است سخت، بیرحم، ولی برای نیرومندان زیبا است...» يار، فنجان چاي را مي آورد صداي نسل مياني از اتاق مجاور به گوش مي رسد... كاوه و ناهيد هستند كه حكايت سالهاي رفته مي كنند.... بيست و هفت سال حالا از آن روزها گذشته است و آن نسل كه در ميدان رزم عاشق شد و خواست كه جهان را نقشي نو زند، امروز ميانسالي را ميزبان شده است و پدر كهنسالشان امروز در بستر ... يار، روايت مي كند از روزهاي گذشته و خانه، و آن دو تن ديگر، شوخ و شنگ، با نمي از اشك، يادها را رج مي زنند. هفت سال زندان كاوه به پايان رسيد و از امواج شصت و هفت سلامت جان به در برد و اين تنها آرزوي به آذين بود در آن سال بد.... و كاوه هي سخن مي گويد و آن ديگري نيز... يار، فرزندانش را نظاره مي كند. و پدر در اتاقي ديگر رو به پنجره اي سبز كه بي هيچ سخن تنها دراز كشيده است و هرازگاهي سري مي جنباند. به آذين هوشيار است. تمام فعل و انفعالات پيرامون را زير نظر دارد اما برنشيت قديمي ريه ها، سكته هاي پي در پي مغزي و وضع نامساعد قلب او همراه درد كهنسالي شده و در اين دو ماه كاملا او را از پا انداخته است. رنگ و روي او خوب است اما پرستار مي گويد وضع ريه ها اصلا خوب نيست و در اين دو روز اخير به طرز مشهودي سنگين تر شده است. شمعي را مثال مي زند كه هر روز دارد آب مي شود. مي گويد در طول اين مدت به خواست خود او، تنها افراد معدودي مجال ملاقات با "به آذين" را يافته اند. كاوه از روزي مي گويد كه سايه و همسرش به ديدن به آذين آمدند… يادها باز مي آيند، باز مي روند...،آسيا، يلدا و.... كاوه از چند جلد خاطرات پدر "از هر دري..." مي گويد كه مربوط به سالهاي پس از پيروزي بهمن است و همچنان در مميزي ارشاد گرفتار مانده است. آن سوتر پيانويي است كه تصوير فرزند ديگر "به آذين" زرتشت كه در جواني با بيماري قلبي در غربت ناخواسته از دست رفت روي آن قرار گرفته و در كنار آن چند اثر نقاشي مدرن و چند تكه مبل. كاوه مي گويد كه پدر، از اين وضعيت به ستوه آمده و مدتي پيش گفته است كه من ديگر مي خواهم بروم و به هيچ دارويي لب نمي زنم. حالا داروها از طريق سرم به بدن او مي رسند. مي گويد كه پدرش اكنون در ميان عشق به زندگي و خستگي از وضعيت موجود خود قرار گرفته است. همسر به آذين ،دليل اصلي اين افول فيزيكي را رنجي كه در زندان هشت ساله دهه شصت متحمل شد و از دست رفتن نوه بيست و دو ساله اش به دليل عارضه قلبي، در شهريور گذشته مي داند. تصوير "آذين" بيست و دو ساله دانشجوي سال آخر مهندسي صنايع غذايي، فرزند كاوه و عزيز دردانه به آذين با كمي فاصله آن سوتر تخت اوست. يار مي گويد كه «"آذين" همه چيز به آذين بود و رنج هجرانش كمر به آذين را شكست.... از شهريور به اين سو وضع جسماني او هر روز وخيم تر شد...» حالا اين همان "خانه" است. همان آدم ها، همان ميزها و صندلي ها و پرده ها، و ياراني كه حالا نيستند... تلنبار يادها اشك را نيز مجال فرو چكيدن نمي دهد ... يادهايي كه كاوه را پرواز مي دهد تا از آن بند لعنتي بگويد و از ياد حيدر و از پدر و و و... بار ديگر به اتاق به آذين مي روم. دستش را كه مي بوسم، چشم باز مي كند. به چشمانم دوباره خيره مي شود. بلند مي گويم «آقاي به آذين! دوستتان داريم» سر خود را به زحمت تكان مي دهد و خيلي زود چشم ها را بر هم مي گذارد. به آذين خوابيده است. آرام آرام... این به آذین ماست که در پایان راه خود تنها می رود.. چونان خدایان در پیکارهای ایلیاد.. دیوار سوزانی از دود او را در میان گرفته است... این آنت است که می گوید، رنج بردن، آموختن است؟!، «سرنوشت! پیش برو! تو را از آن سپاس می گویم که مرا پله ای شمردی و پا بر من گذاشتی... و من توام. من سرنوشتم.» حالا شب شده است و حجم شب سيماي خانه را به تمامي آلوده اما نسيم بهاري ماه ارديبهشت مي وزد و شاخه ها تكان مي خورند. به آذين هست هنوز... او دارد نفس مي كشد... چشم های کم سویش با من سخن می گویند، «شب به خیر زمین من! با تو وداع نمی کنم... تو را باز خواهم یافت...»
تولد
محمود اعتمادزاده (به آذين) در سال 1293 خورشيدي در شهر رشت بر خشت اين جهان افتاد. آموزش ابتدايي و متوسطه را در شهرهای رشت و مشهد و سپس در تهران ادامه داد. او در سال 1311 جزو دانشجويان اعزامي ايران به فرانسه رفت و تا ديماه 1317 در فرانسه ماند و از دانشكده مهندسي دريايي برِست (Berest) و دانشكده مهندسي ساختمان دريايي در پاريس گواهينامه گرفت.
به آذين هنر و ادبیات را نه فقط برای هنر بلکه برای ترسيم واقعيت هاي دگرگون شونده اجتماعي میداند. او در این رابطه گفته است: "... كه ميتوان و بايد به ياري هنر جامعه را دگرگون كرد و شاعران و نويسندگان در برابر مردم و تكامل اجتماعي متعهد و مسئول هستند..." از این رو بود که از هیچ تلاشی برای دگرگون کردن جامعه به نفع زحمتکشان فروگزار نکرد نه زندان و شکنجه و نه محرومیتهای اجتماعی و شرایط سخت زندگی او را از این راه مقدسی که انتخاب کرده بود باز داشت.
به آذين درباره وظیفه هنرمند میگوید: " هنر، بازآفريني واقعيت است و در آن ناگزيري و ضرورت است، اما ضرورتي كه در بازآفريني هنريست و از خود هستي هنرمند و پيوند ناگسستني اش با واقعيت برميجوشد. با اجباري كه به دست آويز اين با آن اصل، حاكميت فرد يا گروه ممكن است از بيرون بر هنرمند وارد آيد از بيخ و بن مباينت دارد، يكي قانون رشد و گسترش واقعيت است و ديگري فرمان هوس فرد يا منافع و اغراض گروه حاكم و اينجاست كه مسئله آزادي براي هنرمند مطرح ميشود و به علت خصلت اجتماعي هنر، آزادي هنرمند خواه ناخواه به آزاديهاي فردي كشيده ميشود و مسئله به مقياس سراسر اجتماع گسترش مييابد."
به آذين با چاپ داستانهاي بيشمار و ترجمه هاي گرانقدر از آثار مشهور جهاني از برجسته ترین چهره های ادبيات معاصر ايران محسوب می شود.
ترجمه ها:
بابا گوريو ـ زنبق دره ـ چرم ساغري ـ دختر عمو بت (از بالزاك)، "اتللو" و "هاملت" (شكسپير)، "ژان كريستف" و "جان شيفته" (رومن رولان)، "دن آرام" و "زمين نوآباد" (شولوخوف)، استثنا و قاعده (برتولت برشت)، و چند اثر ديگر .
ديگر آثار:
كمدي انساني (بالزاك)، درباره ترجمه ، پيش از عمل ، خاطراتي درباره ماياكوفسكي ، واسكا، دانش ژنتيك و مسئله زندگي ، امتحان (داستان)، من و تو، راه ها، آنها براي ميهن جنگيدند، پراكنده ، به سوي مردم ، دختر رعيت ، نقش پرند، مهره مار، شهر خدا، از آن سوي ديوار، خانواده امين زادگان(رمان ناتمام) ، معراج پيام نوين، منتخب داستانها ، از هر دري سخني كه سه مجلد آن تاكنون چاپ شده ، بر درياكنار، قالي ايران، گفتار در آزادي و مقالاتي در زمينه نقد ادبي و تاريخي در مجله هاي صدف، كتاب هفته، پيام نوين
آزادي، آزادی، آزادی
به آذين در عرصه روزنامه نگاري نيز حضور پررنگي داشته است و مدتي نيز سردبير "كتاب هفته" و "پيام نوين" بود.
او به همراه جلال آل احمد در سال 1347 بنيان كانون نويسندگان ايران را بنا مي نهند. وی در نخستین بیانیه کانون نويسندگان با تصویر شرایط خفقان حاکم بر فضای سیاسی، اجتماعی ، فرهنگی کشور توسط نظام پادشاهي به مبارزه با آن پرداخت و وظیفه انسانی هر ایرانی را مبازه برای آزادی عنوان كرد. در بخشی از نخستين بيانيه ی کانون نويسندگان ايران كه به قلم محمود اعتماد زاده(م. ا. به آذين) به نگارش درآمده است، مي خوانيم:
"منی که به سانسور انديشه و گفتار خود تن می دهم، منی که به بهانه ی ترس، از يک طرف، و قدرت قاهر از طرف ديگر در امور شهر و کشور خود دخالت نمی کنم،رای نمی دهم،انتخاب نمی کنم و انتخاب نمی شوم، تجاوز را می بينم و دم نمی زنم، منی که بايد بروم و در برابر ميزی بنشينم و حساب عقيده ی خود را و ايمان خود را، حساب دوستی های خود را و دشمنی های خود را ، حساب ديروز و امروز و فردای خود را به بيگانه ی سمجی که نماينده ی قدرت قاهر روز است پس بدهم، اهانت ببينم و زير ورقه ی اهانت را به دست خود امضا کنم، من شايد آزادی را بفهمم ولی جرات آزادی ندارم.
نقصی، علتی در شخصيت انسانی من است که اگر بر آن آگاهم هرچه زودتر بايد به جبران آن برخيزم وگرنه شايسته ی نام انسان نيستم."
به آذين به عنوان یکی از سازماندهندگان برگزاری ده شب شعر و سخنرانی در انجمن فرهنگی ايران و آلمان، يا انستيتو گوته، در مهرماه سال 1356 نقشي كليدي در روند تحولات جاري تا انقلاب بهمن ايفا كرد. شب هايي كه با صداي سعيد سلطانپور، "بر ميهنم چه رفته است..." زير باران تند گره خورد، تا دكتر غلامحسين ساعدي ممتد شد و آمد تا حضور حاظر "به آذين". او در فرازي از سخنان تاريخي خود كه در واپسين شب از شب هاي شعر انستيتو گوته ايراد كرد مي گويد:
" در اين جمع، هرشب، بارها و بارها نام کانون نويسندگان به گوشتان رسيده است. بارها و بارها شنيده ايد که ما خواستار آزادی انديشه بيان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی، آزادی اجتماع و سخنرانی هستيم و اين همه بر مقتضای قانون اساسی ايران، متمم آن و اعلاميه جهانی حقوقی بشر.
خواست ما، بازگشت به آزادی است. آزادی غايت مقصود ماست، امروز و هميشه. ما اين آزادی را حق همه می دانيم و برای همه می خواهيم؛ همه، بدون کم ترين استثنا.
دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعيتی که غالبا سر به ده هزار و بيشتر می زد، آمديد و اينجا روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه حوض، نشسته و ايستاده، در هوای خنک پاييز و گاه ساعت ها زير باران تند صبر کرديد و گوش به گويندگان داديد. چه شنيديد؟ آزادی و آزادی و آزادی."