الف : با واقعيت ها و آزموده های خرد بشر امروز نستيزيم و بلکه آنها را با شناخت و آگاهی بپذيريم ، هرچند که گاهی اين شناخت و باور امکان دارد در نظر افرادی با عقايد مختلف زشت ، تلخ در مذاق و ناخوشايند در شنيدن باشد ، اما دلپذير و شيرين تر از آن چيزی است که ابتدا در پندار ساخته ايم ، چون به سمع رضا شنيدن تجارب و عبرت آموختن ، تقليد راه درست و شناخت راهنمايان فهيم و رفته راهان با تجربه است ، بدون آنکه بپنداريم که اهل فلان آيين و فلان منطقه و فلان مرام و مسلک است و فلان پيشينه را دارد و فلان عمل او اشتباه بود و....بايد از هر کسی آن درس ها را آموخت و بس تا از دوباره تجربه کردی واهی جست!
امروز هم بدور از آن پيش داوری ها به بررسی "مترجم فقيد به آذين " می پردازيم که البته اگر مترجمان معاصر ادبيات ايران را طبقه بندی کنيم ، کار سهل تر می شود :
نسل اول مترجمان ايران در اواخر قاجار را افرادی مانند حاجی بابای ميرزا حبيب، ميرزا عبداللطيف طوجی تبريزی، ميرزا جعفر قرچه داغی، شاهزاده محمد طاهرميرزا، اعتصام الملک و... شامل می شد که کامشاد درباره شان در کتاب «انديشه درگذار ترجمه»اش می گويد: «ترجمه های معروف ديگری نيز پيش از مشروطيت انتشار يافتند و نقش بارزی در نهضت ادبی آن دوره ايفا کردند، درواقع با آمدن صنعت چاپ به ايران ترجمه از زبان های اروپايی به فارسی آغازشده بود. ولی ترجمه های نخست بيشتر کتاب های درسی، درباره تاريخ، جغرافی و علوم برای بهره گيری در دارالفنون بودند و ارزش ادبی چندانی نداشتند. ترجمه داستان و نمايشنامه در ساليان بعد شروع شد و محتوای بديع، شکل دلپذير و زبان گويای آنها چنان خوانندگان را مفتون کرد که تا سال ها اين آثار منبع اصلی مرکزی خانواده ها در سراسر مملکت بود.»
در آغاز شروع حرکت اجتماعی مردم در سده حاضر ، که روشنفکران کشور به باز کاوی انديشه و فرهنگ ايران پرداخته بودند و محصلان اروپا رفته و ديده هم سعی در برقراری نوعی پيوند ميان دو فرهنگ سنتی و مدرن داشتند. و چنين شد که مترجمان بار انتقال تفکر از مجرای ترجمه را به دوش کشيدند که هر کدام به نوعی پيشکسوت نام گرفتند و گاه به سبک جلال ال احمد از روی مهربانی آنان را پدر می نامند – وبيشتر از همه محمد قاضی را - و بايد با اين روش "به آذين " را هم نسل نويسندگان و مترجمان بزرگی چون محمدقاضی، ابوالحسن نجفی، رضا سيد حسينی، ابراهيم يونسی، نجف دريابندری، کريم کشاورز، محمدمهدی فولادوند، عبدالله توکل، احمد آرام، زرياب خويی، سيمين دانشور، فروغی، شاهرخ مسکوب، پرويز داريوش، احمدشاملو، مصطفی رحيمی، کرم امامی و... به حساب آورد که هرکدام جدای از تفکر و ايدئولوژی و شخصيت فرهنگی در طبقه های سبک های مختلف، مترجمان نسل دوم ايران را تشکيل می دهند که البته هرکدام گرايش به حوزه ای خاص و در بعضی موارد مشابه يافتند.
با اين همه به آذين به طرز غريبی با بسياری از هم نسلان اش تشابه دارد.
جزو آن دسته از اعضای کانون نويسندگان ايران است که مانند بسياری از ديگر روشنفکران هم عصرش و عضو آن کانون ، در دهه های ۴٠ و ۵٠ به حزب توده گرويد و اينکه از باب تفکر آن حزب چه داشت که چنين يار گيری کرد ، خود مبحثی است جامعه شناسانه و بايد در مجالی ديگر به آن اشاره کرد.
اما شايد بنا به تغييرات و تحولات سياسی معاصر ايران در بين دولت های از «سيدضياء تا بختيار» گرايش تفکری و عقيدتی به سازمان حزب توده ايران پيداکرد (همانند ديگران ) که شايد تکاپو و نوجويی دراکثر هم نسلان او - که يا فارغ التحصيل دارالفنون بودند، يا از فرنگ برگشته بودند - باعث گرويدن به نو يافته ای جذاب در برهوت انديشه آن دوران ايران معاصر شد؛ چون اکثر مترجمان آن زمان در تحولات انتشار روزنامه، توسعه صنعت چاپ و اعزام به خارج قرارگرفته بودند و کامشاد دراين باره می گويد: «از آنجا که گروه اول محصلان ايرانی اعزامی به خارج با بورس دولتی به فرانسه فرستاده شدند، تأثيرپذيری آنها از فرهنگ و ادب اين کشور در اواخر قرن ۱۹ بارزتر بود و اکثر ترجمه ها از فرانسوی شد.» حال جدای از آن مطلب زيبای انديشه راهنمای انسان دارای عقل آزاد که می گويد: «انسان فوق سازمان و نهاد است، سازمان و نهاد ابزاری در دست انسان برای رسيدن به هدفی است که بيان آزادی است وگرنه برعکس شده، انسان بازيچه سازمان و نهاد است که هدف آن بيان قدرت و استبداد است.»
اما به هر حال اين فعالان انديشه گر ايرانی چنين در زير تابلوی اسامی و عناوينی رفتند..
اولاً تا قبل از سال ۱۳۵۷ از او چند اثر نيمه موفق – بجز دن آرام - منتشر می شود که نمی توان برای آن دليلی موجه يافت. (کم کاری، فعاليت سياسی و...) اما به هر حال دراين دوره با بعضی از هم نسلان اش همدرد است. اما پس از سال ۱۳۵۷ از دهه شصت تا دهه هشتاد چند اثری که از او به عنوان ترجمه می شود ، از پختگی زبانی خاصی برخوردار است؛ که البته اقبال انتشار بيشتر آثارش در دوران پختگی عمر را بايد به فال نيک گرفت.
هرچند که مانند ابراهيم يونسی گاه به داستان نويسی هم دستی کشيده است ،اما ای کاش بيشتر ترجمه می کرد!! اما بهر حال اين هويت چهل تکه داشتن رسم کهن ما ايرانيان است ! او طبعش را آزموده بود و تشويق و ترغيب – يا استقبال خوانندگان - او را وادار کرد تا در عرصه ترجمه بيشتر طبع آزمايی کند.
با نگاهی به آثارش نمی توان به آذين را جزو مترجمان نوجو و صاحب سبک در ادبيات ترجمه دانست که دائماً به دنبال شناساندن چهره های تأثيرگذار ادبيات و فلسفه غرب امروز باشد اما او مترجمی زحمتکش با تفکر خاصی بوده که از جايگاهی رفيع در حرفه ترجمه ادبی دوران معاصراست و هر چند می توانست بدور از آن جنجال ها بيشتر اثرهای سترگ منتشر کند و امروز از او به نام «پايه گذار» نام ببريم ؛ البته اين نقد شفيقانه از قدر و حرمتش نمی کاهد!
. دربين گونه های مختلف ادبيات ، ادبيات آرمانشهر ، ارشادی ، اعتراضی ، بيمارگونه ، تبليغی، تعليمی ، داستانی ، فولکلور و...... و عاقبت ادبيات پوچی وجود دارد ، ادبياتی که بر پوچی ، بيهودگی ، بی معنايی و بی هدفی و شرايط هستی و زندگی انسان تاکيد دارند و اين بينش به خواننده القا می شود ؛ اعتراض و عصيان عليه تمام ارزشها و سنتها و پيرو دگرگونی ساختارها ...
هر چند که اين گونه ادبی با ظهور اصالت وجود ، اندکی متفاوت تر نمايان شد..زيرا اين مکتب فلسفی با نظر گاه های کسانی همچون سارتر و کامو و... به ادبيات معاصر تزريق شد ، که انسان در گذر و گذار است با همه چيز پيرامون... و به آذين در داستان هايش " پراکنده ، مهره مار ، شهر خدا ، مانگديم و خورشيد چهر، چال و..."نوعی سردر گمی فکری باورمحض داشتن و ماندن در حصار با معنايی و هدفمندی و آرمانخواهی مشاهده می شود و به نوعی ادامه ان نوع از تفکر ناآرام.
به آذين مانند محمد قاضی راه ترجمه اختصاصی "ادبيات و اجتماع " را برگزيد و هر چند بطور خسنگی نابذيری اين راه را دوست داشت و عملا اکثر ذهنيت ها و نظر گاه های فلسفی روشنفکری را عملا پيموده و خوانده و فرا گرفته بود. دمکراسی ، سوسياليزم ؛ آزادی و.... ؛ و از طرفی پراکنده خوانی و قريحه ذاتی اش از او مترجمی کاملا متفاوت ساخته است ...مترجمی که ترجمه اش را هنر می داند و هنری از نا خود آگاه احساس و علاقه و ذوق خود را در انتخابات ترجمه هايش به خوانندگان قالب می کند و انگار که دوست دارد خواننده هر جنبه و دريچه ای را بيازمايد و معطل نماند !...اما براستی ماجراجويی ذهنی موجب اتلاف وقت و استعداد شايان او شد که هم بسياری از آثارش را تحت شعاع قرار داد و هم نسبت به هم نسلانش سياسی تر ماند و فدا شد و به عبارتی در حقش جفا شد !
از نظر شخصی ، شايد که پرسشها و دغدغه هايش را دوست نداشته باشم ، اما جسارتش را نوعی اسطوره می دانم به زبان ديگر ، قريحه ادبی و جسارتش ستودنی است ، و ای کاش تنها يک خط فکری و حرفه ای را می پيمود که مثل نجفی ، سيد حسنی و قاضی ماندگارتر و جاويد تر می ماند ..اما به هر حال اجرش در ارايه آن آثار انديشه ، مشکور و ماجور است زيرا در تکاپوی انديشه نسل دهه ۴٠ و ۵٠ تاثير وافری داشت .... هر چند در دوران باز سازی کانون از روی هيجان و احساس می خواست حرفه را فدای فکر کند!!
، ترجمه و گذشتن از فضای ذهنی و آثار بزرگانی مانند " بالزاک ، رومن رولان ، ميخائيل شولوخوف و ويليام شکسپير..." اين نظر را تداعی می کند که مترجم در ترجمه آثارش و انتخاب انديشه اش بايد آزاد و مختار باشد تا غوطه ای بخورد و رشد يابد و مرا به ياد جمله استاد درس نقد ادبی ام در دانشگاه علامه طبا طبايی می اندازد که يادش بخير باد ؛ سعيد ارباب شيرانی ، که می گفت : " ترجمه از اين افراد –پوشيدن نوعی پوتين آهنی می خواهد و داشتن پوست کلفتی و ضخيم ، که البته از عهده هر کسی بر نمی آيد ! " .....
اما او در ميان مترجمان معاصر ايران و چهره های انديشه و ادبيات ، از مقام و جايگاه ويژه ای برخوردار است ، کسی که با حضوری طرفدارانه و نه همه جانبه موجب شد تا به مثابه نمادی از مترجمی روشنفکر و سياسی، شهرت يابد . او را مترجمی پرکار و عصيانگر می شناسم. با انديشه و اصولی تند و تيز و ماجراجويی سرشناس و ذهنی فعال، که جوانانه کار کرد و همچنان به تجربه حرفه ای اش افزود. هر چند ديگر گاهی دل و دماغ کار نداشت و ترجمه های اخيراش خاک می خورد و به چاپ نمی رسد وديگر قبراق و جوان گونه نبود تا همت بگمارد و انديشه های عجيب و غريبش را در نشريات باز گو کند
هر چند که از دوران انقلاب به بعد بنا به تغيير وضعيت فرهنگی ايران و شايد هم تحمل دوران زندان ، بيشتر در کنج خلوت بود و گاه با بيماری دست و پنجه می کرد ، اما ديگر دودی از کنده بلند نمی شد تا آزادانه و شايد هم بنا به رشد و تغيير تفکر غالب جامعه نسل جوان و در حال گذار اطرافش - عقايد جاری و ساری خود را بی پروا به زبان آورد و ترديد و نوعی بد بينی ذهنی داشت از اينکه اعتراض ها را بدون هراس بازگويد و بعد از شکستن بت ذهنی اش ، جوابگوی نقدها هم باشد !... اصلا پنداری ديگر برای ذهنيت و پويايی و کوشش او چهار چوبی منطقی در سکوت جسته بود ، نه همچون بعضی از هم عصرانش هيچگاه وارد کانون نويسندگان ايران نشد ، بلکه ورودش با آن تابلوی و تابوی دهنی موجب خروجش گشت و ديگر باور داشت که عدم حضورش هم شايد منافاتی با طرز تفکر و بينش او دارد و آزادی ديگران مانع و مزاحم او ست و شايد هم برعکس بوده باشد!.... اما به اين راحتی ها چنين قضاوتی را درباره ذهنيت مانده در سکوت او را نمی توان قبول کرد !
و به راستی هم به آذين را از روی آثارش نمی توان شناخت و درباره اش حکم صادر کرد هر چند برای کارش نوعی رسالت در نظر داشت ،که " مترجم و نويسنده در برابر جامعه خود ، رسالت دشوار و عظيمی دارند و در نقش رسالت طبعا سابقه و شخصيت فردی کم رنگ است ، و آنچه می ماند شفافيت و صداقت در عمل و پايبندی به تحرک و قدم نهادن در راه پيروزی و آزادی است " ، اما امروز اگر کارنامه اش را در دم دست بگذاريم و بی رحمانه نقد کنيم ، آيا چنين شد ؟!
***
ب. عصر روز يکشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۲ است ، يعنی ۱۸ می ۲۰۰۳ ، بود ، گرماگرم نمايشگاه کتاب تهران ، تازه کتاب « نامه هايی به پسرم » نوشته به آذين ، با صد جای خالی و حذف و تغيير – البته بنا به مصلحت وزارت ارشاد اسلامی - منتشر شده بود ؛ همان روز اول ۳۰۰-۴۰۰ نسخه در پيشخوان ناشر فروش رفته بود ...چقدر با تواضع نوشته بود متنی صميمی را....
ناشر که کتابی از حقير ، راقم اين سطور ، نيز منتشر کرده بود و راستش را بگويم خجالت می کشيدم که روی پيشخوان ؛ نام کتابم در کنار نام کتاب او قرار گرفته.....ناشر ، که شايد تنها لطفش به من همان دعوت بود و بس ، گفت: " فلانکس !..امروز عصر با من يه جايی می آيی ؟ " ...وقتی پرسيدم و او در پاسخم نام « به .آذين » را آورد ، گل از گلم شکفت !...مدتها بود که نديده بودمش... شايد ۴-۵ سال ، که آن هنگام جوانکی بودم تازه نفس و شايد فقط کتاب « جان شيفته / رومن رولان » را خوانده بودم و تورقی به « دن آرام » داشتم .....اما همواره از او جز ذکر خير نشنيده بودم ، خصوصا از شادروان محمد قاضی و ابراهيم يونسی.
و بارها شنيده و خوانده بودم که در سپيده انقلاب ايران در سال ۱۳۵۷ و دغدغه های روشنفکران ايران ، به آذين ، چگونه در شبهای شعر گوته ، شوق وشور افکنده بود....و داد او از حنجره اش - در دوران مشهور و موسوم به استبداد سلطنت و قدرت مطلق خواهی شاه مملکت - تنها آزادی بود و رهايی و حقوق بشری ، اولين حقوق انسانی و غايت مقصود و منظور مبارزان راه و آرمان حزبی اش و شايد هم ديگر تحول خواهان شرکت کننده در انقلاب و يا مدافعان آزادی و انديشمندان و دگر انديشان مستقل ؛ راه رشد و تعالی جامعه و برقراری عدالت در وطن ؛ وطنی ستم ديده ، که انگشت اتهام به سويش تنها از سنتی بودن و عقب ماندگی و ماندن در خرافات و موهومات بود و به جبر بدون توجه به حرکت جامعه ، قرار بر آن گذاشته بودند که دروازه تمدن را يک شبه بگشايند !
انگار تضاد در سخنان بود و شبهه در درک ...همه از نجات وطن می گفتند ، اما کس نمی دانست نجات از چه ؟...موتور حرکت جامعه در آن روزگار وانفسا ، کانون نويسندگان ايران بود و آن شبها ، همه نامداران فرهنگ و هنر صدای آزادی می دادند و از آرمانهای بشری سخن می راندند ؛ آزادی بيان و انديشه و قلم...گويی سالها بود که سانسور گلويشان را فشرده بود و مثلث زور پرست نمی خواست تا انديشه و قلم و بيان از آن چهارچوب و حصار ها فراتر رود..... زور پرستی چنان شد تا سرانجام در خيال ماندن و به رويای آسوده خسبيده بود که صدای عصيان و موج سرکش انقلاب برخاست و همه سنگها و سنگريزه ها را بشست.....هنوز باقی است در همه کتابخانه ها ، که چه گفتند اهالی فرهنگ از آن انقلاب.... همه ستودند و مردم نيز به احترام قلم و بيان اينان سر تعظيم فرود آوردند !
تا بنازند به آن سودا که از زير يوغ به در آيند و فرشته آزادی را در آغوش کشند .
روشنفکران ، از کنج خلوت بيرون آمده بودند تا که مردم را هوشيار کنند که اگر دير بجنبند حکومت ظلم همچنان باقی است و در دفاع از شرف و ناموس و کيان وتماميت ارزشها و استقلال ميهن ، يک دم آسودن حرام است حرام!...
آری ؛ به آذين ، در آن شبها بود که در کنار همرزمانش ، به صف اول آمد..تا فرياد آزادی بزند...اما هنوز در گير و دار افکار ائيديولوژی اش مانده بود و صد افسوس که عمری را بر عقيده ای نهاد و مرامی که سودی برايش در بر نداشت جز سرخوردگی و ياس و حرمان و گوشه نشينی و دور از اذهان و افکار عموم بودن و سرنوشتی در کنج خلوت جستن..... ؛ روشنفکری که گويی اندکی آرامش جست و به آن نرسيد ، به حزب رفت ، منشعب شد ، به کانون گرويد، رها کرد و ادبيات پرداخت...انگار که در آن بين تنها برای او ادبيات يار غار بود و می توانست دوران پيری و سالخوردگی اش را با آن بگذراند ...
در مصاحبه با خبرنگار نازنين جمشيد برزگر ؛ درباره دوران فعاليت کانون در آن دوران گفته بود به آذين :…" در اين جمع، هرشب، بارها و بارها نام کانون نويسندگان به گوشتان رسيده است. بارها و بارها شنيده ايد که ما خواستار آزادی انديشه بيان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی، آزادی اجتماع و سخنرانی هستيم و اين همه بر مقتضای قانون اساسی ايران، متمم آن و اعلاميه جهانی حقوقی بشر....خواست ما، بازگشت به آزادی است. آزادی غايت مقصود ماست، امروز و هميشه. ما اين آزادی را حق همه می دانيم و برای همه می خواهيم؛ همه، بدون کم ترين استثنا...دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعيتی که غالبا سر به ده هزار و بيشتر می زد، آمديد و اينجا روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه حوض، نشسته و ايستاده، در هوای خنک پاييز و گاه ساعت ها زير باران تند صبر کرديد و گوش به گويندگان داديد. چه شنيديد؟ آزادی و آزادی و آزادی. " ....
اما چه همت زيبايی بود که برخاستن برای باور کردن رشد و ترقی ، اما واحسرتا که خشک مغزی و سنت باوری خرافی ، گاه راه را بر دگر انديش انديشه ورز می بند و مسير کار ايشان را با سرخوردگی و حرمان همراه می کند تا دگر گريزی در آن نباشد..يا سرسپردگی و زنار خدمت بستن و يا آزاد ماندن و تاوان استقلال دادن....
به آذين در دوران عمرش بساط ريا و ثنا برای سه حکومتی را که دورانش ديد؛ نگشود، اما تاوان عقيده و مرام انتخابی اش را هم داد و تا آخر عمرش نيز گويا بر آن پرداختن ملزم بود و مجبور و چه حيف که چنين قلم و انديشه ای در حصار مداری بسته ماند و هرگز نگشود و ويران کرد آن آرزو را که قلم سبکبال باشد و آزاد و دريچه افکار نو به روی جامعه بگشايد!
در اثر «اين بار ميهمان اين آقايان» ، گفت بعضی از ناگفتنی ها را و در «از هر دری» هم اشاراتی کرد ، اما غرور قلم و روحيه محافظه کار نگذاشت تا همه آنچه را که دل تنگ اين روشنفکر نامدار معاصر می خواهد ، بنويسد و باز گويد ؛ و افسوس که اين مترجم متعهد به خدمت و روشنگری در آتش آن افکار و ايدئولوژی چپی سوخت و فقط ذکر نام خيرش مانده است ؛ اما در ديدارمان به او گفتم که چون صدايی از او بر نمی خيزد و فقط در کنج خانه مانده و می نويسد و رمانهايش هنوز از مرز شوروی و روسيه و انقلاب فرانسه عبور نکرده؛ نمی تواند برای من نسل جوان سخنی نو داشته باشد....
اما گويی از سخنانم رنجيد!... اول از آموخته ها پرسيد تا بداند از او جز جان شيفته، ژان کريستف، يا آثار بالزاک، رومن رولان، شولوخوف و فاوست و شکسپير و... چيزی را خوانده ام يا نه، از کارنامه درخشانش خبری هست در بين نسل يا نه!... خيلی به قضاوت مردم و مخاطبانش اهميت می داد...
هرچند روحيه او برايم آشنا بود ، چون با بسياری از افراد که هم دوره او - که هر کدام به نحوی درگير و دار گرايشهای فکری او بودند - آشنا بودم ...نزار و نحيف روی صندلی های رنگ و رو رفته خانه اش با تنها يک دست ، نشست و با نگاهی سرد و پر افسوس سخن گفتن آغاز کرد ، از چشمان نا مانوس و غريبش هزار حرف را می شد خواند ، اما فقط خيره می شد و با احتياط حرف می زد و گويی تمايلی به حرف زدن نداشت و يا اينکه هراس داشت که مبادا سخنی بگويد که جغرافيای کلام را رعايت نکرده باشد و آنگاه گرفتار شود به دغدغه ای نو...
اما جالب بود ، هنوز دم از آزادی و صلح و حقوق انسانی می زد، انگار نه ژست روشنفکری داشت ، بلکه خود عين روشنفکر بود و آرمانش آزادی؛ با زبانی درست و موجه و آهنگين ، فارسی را به درستی و نظم سخن می گفت ، مدتها بود از کسی چنين ادبياتی گفتاری نشنيده بودم، اما حرفهايش از تجربه و اندوخته حکايت داشت و برايم تازگی و شيرينی داشت ، او هم به ياد شيرينی شود و هيجان دوران جوانی افتاده بود ...
***
افسوس که آن ديدار ۲ ساعت بيشتر به طول نکشيد... اما وقتی من جوان مملو از شور و هيجان و به خيابان زنده و مملو از حرکت آزاد مردم می رفتم و او را در خانه تنهايی و اسارت سالخوردگی اش رها کردم؛ شعر سايه در ذهنم بود "نشان داغ دل ما است لاله ای که شگفت"...
اما يادش گرامی و راهش پررهرو باد .
( تهران / ارديبهشت ۱۳۸۵)
عرفان قانعی فرد (مترجم)
وبلاگ عرفان قانعی فرد: سفرها و يادها
www.erphaneqaneeifard.blogfa.com