غرق در گستره ايی از عطر شيرين و گرم گل ها و ميوه ها. خنکای خواستنی، آميخته به گرمای ابتدای تابستان. يک خانه ی قديمی در عطر گل و سبزه های تازه آب خورده و طراوت ميوه های تازه رسيده بر شاخه های انبوه. يک کتابخانه بزرگ و عشق بی نهايت من برای فتح هر برگ و هر سطر هر کتابش. شوق کودکانه ی ابتدای تعطيلات. هنوز آن رديف از کتاب ها را به وضوح می توانم مجسم کنم رديف هايی منظم به ترتيب نويسنده ها شعرا و مترجم ها و آن رديف محبوب از کارهای« م.ا.به آذين». اين اسم در دنيای من اسمی زيبا و آشنا بود. و اينطور به من آموخته بودند که اين نام هم از آن نام هايی ست که بر هر جا بنشيند ارزش خواندن را با خودش دارد. به خوبی به خاطر می آورم. روزهايی بود شبيه همين روزها.
...
به خاکی که پيکر او را در برگرفته نگاه می کنم در پناه شاخه های بلند گل های سرخ. فکر می کنم خاک اين قبرستان انگار برگزيده شده تا مدفن مبارزان باشد از همان سال های اعدام های دسته جمعی که حالا صدها قبر بی اسم و نشان باقی گذاشته اينجا تا به امروز.
جمعيت اندک و آرام است. اين خواسته ی خود استاد بوده. به آن رفقای قديم نگاه می کنم به اين تعداد اندک که هنوز با هم مانده اند. به درويشيان که از استاد می گويد و سايه که توان خواندن شعری را که سروده ندارد. جمعيت فرياد می کند: « درود بر به آذين » و به هر جای هر ماتم و نوحه سرايی، فضای خلوت و سبز يک بعدازظهر بهاری پر می شود از هم آوايی خاطره ی « مرغ سحر ».
و باز همه ستايش اوست و بعد از هر ستودنی، جمعيت کوچک دست می زند و درود می فرستد. کمی نگرانی هم هست انگار همه در عين آرامش، مراقب اطراف هم هستند. سعی همه بر اين است که همه چيز در عين احترام، خلاصه، آرام و در سکوت انجام پذيرد. قرآن خوان قبرستان با اين که متوجه شده مراسم مذهبی نيست اما دلش نمی آيد دل بکند و برود. او هم نشسته کنار خاک و تماشا می کند.
از شعری می گويند که يکی از دوستان شاعر در رثای او سروده با اين مضمون که: « جز تعدادی معدود از يارانش از شنيدن خبر رفتن او دست نگزيده اند و اين که اين تنهايی سرنوشت محتوم آدم هايی مثل اوست... »
درويشيان از تأثير شعر آرش کمانگير و ترجمه هايی می گويد که آن زمان شوق مبارزه در آنها که جوان و دربند بودند را زنده می کرده. از شب های شعر سال پنجاه و شش می گويد و آن جمله ی معروف به آذين در انتهای آن برنامه خطاب به جوانان: «هر چه که ديديد و شنيديد فقط يک چيز بود آزادی و آزادی و آزادی»
من به عظمت خاطره و به رفاقت هايی فکر می کنم که بر اساس اعتقادی شکل گرفتند و فقط معدودی از آنها برجا ماندند. فکر می کنم به گذشته به قسمتی از تاريخ که شايد ديگر تکرار نشود. متنی که خود استاد برای اعلاميه ی ترحيم خودش نوشته خوانده می شود: «...رفتن نه جای اندوه دارد نه جای شادی بلکه حادثه ييست طبيعی و ناگزير و راهيست که بايد رفت ... »
يکی از رفقای قديمی می گويد: « ياران آيا واقعاً به آذين رفت؟ واقعاً رفت؟ » و من به اين فکر می کنم که ناباوری جز لاينفکی ست در از دست دادن يک عزيز، يک نزديک. در انتهای اعلاميه آمده: « محمود اعتماد زاده، فرزند زمين، به مادر پيوست». جمعيت بر او درود می فرستد.
...
اين آرام ترين و معنوی ترين خاکسپاری بود که تا به حال ديده بودم. بدون اجرای هيچکدام از آن مراسم مرسوم. فکر می کنم آنچه که باقی می ماند بعد از مرگ، رنگ هيچ مرامی را به خودش نمی گيرد. سياست می ميرد، آرمان ها فراموش می شوند. فقط يک چيز باقی می ماند. حقيقت وجود. هنر و ادب باقی می ماند که عين عشق است عين حقيقت. فقط همين باقی می ماند و هر کس برای رسيدن به اين روشنی راه و روش خودش را دارد.
فضای اطراف سرشار از عطر گل های سرخ است. فکر می کنم که من، فرزند اين زمانه، خسته و خالی از هر شعاری، تنها پرم از آن حس و خاطره خوب به وقت خواندن کتاب های يک کتابخانه و کشف دنياهايی بهتر که در آنها ترسيم می شد. سرشارم از خاطره ی روزهای نوجوانی و آنهمه شگفتی که در هر سطر « ژان کريستف » بود و آن همه شور و شيدايی «جان شيفته».
اين بار در راه بازگشت از سر خاک، کمتر احساس دلتنگی می کنم به نظرم می رسد مجموعه ايی آرام و با وقار از آدمهايی را پشت سر می گذارم که به حقيقتی رسيده اند. در حقيقتی در محبتی کامل شده اند، بر اساس آنچه که به آن اعتقاد داشته اند درست يا غلط زندگی کرده اند و حالا در گوشه ايی سبز آرام گرفته اند. و اين منم که اول راهم من که هنوز برای رفتن کامل نشده ام. فکر می کنم باشد که خداوند، فلک، طبيعت، شام تاريک من را سحر کند.