«ياد آر، ز شمع مرده ياد آر»
يك قرن از پيروزى انقلاب مشروطيت ايران مىگذرد. يا بهتر بگوييم يك قرن از پيروزى انقلابى مىگذرد كه به شكست انجاميد و هنوز هم شعارهايش تحقق نيافته است. بخش بزرگى از رهبران و روشنگران مشروطيت را نويسندگان وشاعران و روزنامهنگاران تشكيل مىدادند.
و شايد حتا براى بسيارى از مردم نامهايى مانند فرخى يزدى، ميرزاده عشقى، عارف قزوينى، دهخدا و ميرزا جهانگير خان صوراسرافيل بيشتر تداعىگر مفهومى به نام «مشروطيت» باشد تا نفس انقلاب مشروطيت و خواستهاى مشروطهخواهان، كه چيزى نبود مگر استقرار حاكميت مردم، برچيدن بساط استبداد و پاسخگو بودن قدرت در مقابل ملت.
اما انقلاب مشروطيت به شكست انجاميد و چنين است كه اين خواستها هنوز هم در صدر خواستهاى آزاديخواهان و تجددطلبان ايرانى قرار دارند. نويسندگان و روزنامهنگاران معدود آن دوران، براى آنكه مقالههايشان در «صوراسرافيل» نخستين روزنامه مستقل دوران مشروطيت منتشر شود، شبانه در زير نور «شمع» مطالبشان را مىنوشتند. يكى از اين معدود نويسندگان علىاكبر دهخدا بود كه سرمقالههايش را در مورد حوادث روز شبانه و اينچنين مىنوشت.
و شايد خاطره همين شعله رقصان شمع بود كه پس از به دار آويخته شدن ميرزا جهانگير خان شيرازى معروف به «صوراسرافيل»، دهخدا را واداشت تا در خاطره دوست بسرايد: «ياد آر، ز شمع مرده ياد آر».
بسيارى، به دار آويختن ميرزا جهانگير خان صوراسرافيل به دستور محمدعلى شاه را، آغاز استبداد مىدانند. محمدعلى شاه فرمان به امضا رسيده مشروطيت توسط پدرش مظفرالدين شاه را پاره كرد و با اعلام اينكه سلطنت موهبتى الهىست، مجلس را به توپ بست و نخستين قربانيانش را هم از ميان روزنامهنگاران برگزيد. با فرياد محمدعلى شاه كه «بكشيد اين پدرسوختهها را»، ميرزا جهانگير خان صوراسرافيل در حالى كه نيزهاى شكمش را دريده بود، در باغشاه به دار آويخته شد.
وقتى به دفتر روزنامه يعنى منزل ميرزا جهانگير خان هجوم بردند و او را به قتلگاه كشاندند، دهخدا در محل نبود. ميرزا جهانگير خان به هر زحمتى كه بود براى همكارش دهخدا پيغام فرستاد تا پنهان شود. و چنين بود كه دهخدا از مرگ رست و ماند، تا از «شمع مرده» ياد كند.
دهخدا مىنويسد، در زمان تبعيد، يعنى مدتى پس از اعدام ميرزا جهانگير خان، شبى او را در همان جامهى هميشگى سپيدش به خواب مىبيند. «صوراسرافيل» در خواب به دهخدا مىگويد: ”چرا نگفتى، او جوان افتاد“. و اين همان چيزى بود كه باعث شد تا جمله معروف دهخدا، بلافاصله در خواب، در ذهنش نقش ببندد.
اى مرغ سحر چو اين شب تار
بگذشت ز سر سياهكارى
وز نفخه روحبخش اسحار
رفت از سر خفتگان خمارى
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبه نيلگون عمارى
يزدان به كمال شد نمودار
واهريمن زشتخو حصارى
يادر آر، ز شمع مرده ياد آر!
دهخدا مانند بسيارى شاعران ديگر از استعاره «شمع» براى ياد دوست استفاده نمىكند، بلكه اين استعارهى «شمع» است كه خود به سراغ شاعر مىآيد. موريس بلانشو فيلسوف فرانسوى در كتاب درخشانش «شعله شمع» مىنويسد: «شعله براى آدم تنها، خودْ يك دنياست». «شبزندهدار، در برابر شعله شمعاش ديگر نمىخوابد، و به زندگى و مرگ مىانديشد. شعله، ناپايدار و لرزان، اما پردل است. اين روشنايى به فوتى و دمى مىميرد و به جرقهاى دوباره جان مىگيرد. شعله ولادتى آسان و مرگى آسان دارد».
و شايد به اين تعبير «شمع» بهترين نماد هستى انسانى باشد كه آسان مىآيد و به سادگى مىرود.
در آستانه صدمين سالروز پيروزى جنبش مشروطيت نيز، «شمع»ى ديگر در ايران خاموش شد. چند روز پيش اكبر محمدى دانشجوى زندانى، در زندان اوين در گذشت. همبندىهاى او اعلام كردند كه به ياد دوست از دست رفته خود، و طبق خواست خودش براى او عزادارى نخواهند كرد و در گراميداشتاش تنها «شمع»ى را خواهند افروخت.
بهنام باوندپور