[برگرفته از وبلاگ سيدابراهيم نبوی، "دوم دام دات کام"]
عمران صلاحی هم رفت. خبرش مثل پتک خورد توی سرم. همين امروز رسيدم به واشنگتن برای برنامه ای و تازه آمدم به خانه دوستی که در واشنگتن خانه دارد. به عادت مالوف هنوز از راه نرسيده سايت گويا را باز کردم و خبر مثل هميشه به آنکه منتظرش باشی آمد. خبر می گويد که عمران صلاحی در سن شصت سالگی سکته کرد و درگذشت. همين و به همين سادگی. شايد اين تقدير بسياری از آدمهای ماست که جوانمرگ فرهنگی شوند.
اولين توليد کننده شعر فارکی
عمران صلاحی از آنها بود که طنز را با جانش می نوشت. يک بار يکی از دوستان گلايه می کرد که فلانی هجو نوشته است. عمران درآمد که هجو هم يکی از انواع طنز است و ناراحت بود که چرا طنز را ويژه يک موضوع خاص کرده اند. اما خودش از آنها بود که طنز را خيلی خوب و تميز می نوشت. هنوز بيست سالش نشده بود که پايش به توفيق باز شد. در توفيق بيشتر سروکارش با ماهنامه توفيق بود. در ماهنامه توفيق شعر می نوشت. همچنين در تشکيل حزب خران، تنها حزب موفق اصلاح طلب کشور فعاليت می کرد و موفق به جذب بسياری از دوستداران فکر و انديشه به حزب خران شد. در توفيق چند شعر فارکی( فارسی ترکی) هم منتشر کرد. تقريبا در انواع مختلف طنز به توليد اثر پرداخت. عجيب ترين نوع طنزش برخی شعرهايش بود. خودش میگويد: «گاهی وقتها در توفيق که بوديم يکی از مسؤولان هفتهنامه میآمد سراغ ما، عکس يک هنرپيشه سکسی را که روی الاغ نشسته بود میگذاشت جلويمان و میگفت: اين را شعر کن، و ما هم آن عکس را تبديل به شعر میکرديم، و از همانجا بود که استعداد شاعرانه عمران صلاحی شکوفا شد.» عمران صلاحی هم نثر طنز نوشته و هم شعر طنز سروده و هم شعر جدی سروده و هم هزار کار ديگر کرده.
حالا حکايت ماست
عمران صلاحی بعد از انقلاب طنز را جدی تر گرفت. شايد بشود گفت که تنها کسی که طنز را با منش روشنفکرانه جدی گرفت و کار طنز اين چنينی کرد، عمران صلاحی بود. کارش در ستون« حالا حکايت ماست» بی نظير است. گاهی شوخی هايش خواننده را از خنده منفجر می کند. از آنهايی است که وقتی در تنهايی به آن فکر می کنی از خنده منفجر می شوی. قطعه کوتاهی که درباره شعر « دف دف» رضا براهنی نوشته است، از نظر طنزنويسی شاهکار است. عمران تقريبا در همه دوران بعد از انقلابش کارهای درخشانی داشته است.
عمران صلاحی و سکوت
عمران صلاحی دچار يک نوميدی غريب بود که گويی همين باعث می شد که هرگز کار را آنقدر جدی نگيرد که ديگران را به مبارزه بخواند. برای دنيا و طبعا سياست آنقدر ارزش قائل نبود که فکر کند با انجام دادن کاری يا به خطر انداختن عمرش چيزی را بدست خواهد آورد که ارزش آن را دارد. اصولا طنز را در همين حد که چيزی بنويسد و در جايی آنرا بخواند يا چاپ کند يا شايد هم چاپ نکند، جدی می گرفت، تا همين حد. شايد اين خصلت او به اخلاقشض برمی گشت. عجيب بود که آدمی با اين همه آثار عالی و خنده آفرين و عميق شخصيتی بسيار خجول و ساکت داشت. تا به او اصرار نمی کردند شعری را نمی خواند و هميشه معتقد بود با خواندن کارهايشض وقت ديگران را می گيرد.
عمران در فرنگ
يکی دو باری به دعوت دوستان به فرنگ آمد، اما تلاش کرد که اين سفرها در سکوت بگذرد و باعث دردسر برايش نشود. اصلا حوصله دردسر را نداشت. نه اينکه ترسو بود، که اگر هم می بود در اين مملکتی که خنديدن و خنده آفريدن زندگی آدمی را به خطر می اندازد حق داشت، اما به نظر من عمران اصلا معتقد به هيچ نوع نوشته تحريک کننده ای نبود. معتقد بود که طنز نبايد طوفان ايجاد کند. اين اعتقادش بود. و آثارش نشان از پای بندی به همين اعتقاد دارد.
طنزآوران امروز ايران
وقتی هنوز سکوت مرگبار پس از انقلاب باعث شده بود که کتاب خواندنی مثل شادمانی ناياب باشد، « تجديد چاپ طنزآوران امروز ايران»، با آثاری از طنزنويسان داخل و خارج کشور منتشر شد و مجلدات بعدی آن هم بعدا درآمد. اين نخستين و جدی ترين تلاش برای معرفی طنزآوران امروز کشور بود. کاری که فقط از عهده عمران برمی آمد.
پنجره دن داش گلير
اما، روح لطيف و آرام و نوميد عمران صلاحی باعث شد که او پناهگاهی مانند شعر را برای خودش انتخاب کند. مجموعه اشعارش هميشه دوستداران خودش را داشته و دارد. عمران به عنوان يک ترک زبان که فرهنگ و موسيقی و شعر ترکی را هم خوب می شناخت و می فهميد، هميشه ردپای زبانش را در نوشته ها و اشعار فارسی اش هم نشان می داد. اما انگار که اين موضوع را هم جدی نمی گرفت. نه که جدی نگيرد، نه، چندان اهميتی نمی داد.
آهسته مثل نسيم
اولين بار وقتی در نشريه سروش طنز نوشتم سراغم آمد و تبريک گفت. تازه فهميدم عمران صلاحی کارمند قديمی مجله سروش است. زندگی اش کوچک و ساده تعريف شده بود. به همين سادگی. با يک خانه کهنه قديمی. چند باری توسط نشريات مختلف دعوت به همکاری شد. جز « حالا حکايت ماست» که حرف دلش بود و گه گاهی کارهايش در گل آقا، آبش با خيلی ها توی يک جوب نرفت، نه اينکه اهل دعوا بود، نه، شايد خيلی ها تحمل کارش را نداشتند. هميشه بی سروصدا می آمد، بی سروصدا گوشه ای می نشست و ديروز هم خواندم که بی سروصدا رفت. درگذشت عمران صلاحی را به خانواده عزيزش و تمام خانواده طنز ايران تسليت می گويم.
شعر طنز امروز ايران
وقتی خواستيم کتاب شعرطنز امروز ايران را منتشر کنيم، سراغ عمران رفتم و چند شعر هم از او گرفتم. يکی از اين اشعار پاسخی است که عمران به يکی از طنزنويسان ايرانی که در خارج زندگی می کند، نوشته بود. از اشعار اين کتاب دو شعر را برگزيده ام که در انتهای مقاله می خوانيد.
در پاسخ يک نامه
نامة من باز قدری دير شد
«مدتی اين مثنوی تأخير شد»
فکر کردی نامهات را باد برد
يا فلانی دوست را از ياد برد
گفتهای شل گشته پيچ خندهات
غم شده سنجاق در پروندهات
نيست در مکتوب تو آن لحن شاد
خندههايت را حسابی برده باد
طنز خود را در کجا کردی نهان
برکشيدی از چه رو زيپ دهان
بستهای شايد حکايت خانه را
کردهای گم خندة رندانه را
نامهات خالی است از شادی و شور
پس کجا شد آن نشاط و آن سرور
راست گفتی شعر من غمگين شده
چهرهاش هم اندکی پرچين شده
روی ديواری اگر بينند چاک
خنده از روی لبش سازند پاک
روی شاخه گر بخندد يک انار
میکنندش آبلمبو با فشار
بخیة کفشم اگر خندان شود
اين گرفتاری دوصد چندان شود
گر بخندد لحظهای کبک دری
میزنندش تا بيفتد يک وری
طنز گويان خندهسازی میکنند
ديگران پرونده سازی میکنند
گر بخندی از ته دل قاهقاه
میکشانندت به سوی دادگاه
گر بخندی، عامل بيگانهای
چرخ استکبار را دندانهای
گر بخندی لحظهای، حتی به خويش
ديگری آن خنده را گيرد به ريش
گويدت منظور تو من بودهام
آنچه گفتی من خودم فرمودهام
گفتهای ديوار تا در بشنود
گفتهای افسار تا خر بشنود
حرف خود را سخت وارو گفتهای
اسب ما را نيز يابو گفتهای
گفتهای میچرخد اين چرخ فلک
بوده منظورت فلانی، ای کلک
غافلند اين عده از جادوی طنز
زين سبب رم میکنند از بوی طنز
پسته زير سنگ خندان میشود
صاحب يک دانه دندان میشود
طنز را علت خود آنان شدند
مایة تفريح اين و آن شدند
چهرههاشان جملگی سرد و عبوس
حرفهاشان پوچ و بیمعنا و لوس
خلق را خواهند گريان روز و شب
خنده را جارو کنند از روی لب
بس که لبريز است از غم، جام جم
«جام جم» را گفت بايد «جام غم»
تا که پيچ راديو وا میشود
هایهای گريه پيدا میشود
من برآنم تا بخندم قاهقاه
قاه قاهم را رسانم تا به ماه
گريه را ريزم درون سطل ماست
«خنده بر هر درد بیدرمان دواست»
پس تو هم تا میتوانی خنده کن
خندههايت را بهريش بنده کن
دوست دارم ای رفيق مهربان
گل فشاند خنده حتی در خزان
آرزو دارم لبت خندان شود
کام تو شيرينتر از قندان شود!
ما زتلخیهای دوران دلخوريم
چای خود را قندپهلو میخوريم
باز کرديم از جبين خود چروک
تا که ساز خنده را سازيم کوک
خنده از گردون فراتر میزنيم
ساز خود بر سيم آخر میزنيم
گر بيايد نامهای از سوی دوست
ما نمیگنجيم ديگر توی پوست
محو آن اشعار عالی میشويم
واقعاً حالی به حالی میشويم
خندهای جانانه از دل میکنيم
غصه و اندوه را ول میکنيم
میرسانی ای رفيق خوش کلام
بچهها را يکبهيک از ما سلام
عرض ما تبديل میگردد به طول
میکند خواننده را کمکم ملول
نامهام را میکنم اينجا تمام
بيش از اين عرضی ندارم والسلام
کنار گود
پيرمردی داشت هيزم میشکست
نوجوانی آمد و پيشش نشست
زور میزد پيرمرد جنگلی
نوجوان هم داد میزد: يا علی!
ما همه مانند آن هيزم شکن
مير ما پشت سر ما نعره زن
مير لای پرده بگشايد همی
از کنار گود گويد: جانمی!
دشمن آمد، هان برو لنگش بکن
خشتکش را در بيار از بيخ و بن!
ابراهيم نبوی، واشنگتن، دوازدهم مهرماه