چهارشنبه 10 آبان 1385

طنزنويسی به سَبْک ايرانی، همراه با درس‌هايی از عمران صلاحی، ف. م. سخن

طنزنويس آدم مريضی‌ست که سرش به شدت بوی قرمه‌سبزی (با شنبليله‌ی فراوان) می‌دهد و تن‌ش برای زندان رفتن و شکنجه شدن می‌خارد و کاری هم برای مداوای اين مرض نمی‌تواند انجام دهد. پالس‌هايی که از مغز طنزنويس به سمت زبان و انگشتان دستش ارسال می‌شود سوای پالس‌هايی‌ست که مغز مردم عادی توليد می‌کند و همين تفاوت بارز است که به نوعی بيماری حاد و وحشتناک به نام طنزنويسی بدل می‌شود و کار دست آدم می‌دهد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

در کشور ما - که کشور عجايب است - طنزنويسی هم کاری عجيب است و از آن عجيب‌تر شخصيت طنزنويس است. طنزنويس آدم مريضی‌ست که سرش به شدت بوی قرمه‌سبزی (با شنبليله‌ی فراوان) می‌دهد و تن‌ش برای زندان رفتن و شکنجه شدن می‌خارد و کاری هم برای مداوای اين مرض نمی‌تواند انجام دهد. پالس‌هايی که از مغز طنزنويس به سمت زبان و انگشتان دستش ارسال می‌شود سوای پالس‌هايی‌ست که مغز مردم عادی توليد می‌کند و همين تفاوت بارز است که به نوعی بيماری حاد و وحشتناک به نام طنزنويسی بدل می‌شود و کار دست آدم می‌دهد.

طنزنويس نمی‌تواند مثل بچه‌ی آدم بنشيند و مثلا به کار تحقيق بپردازد. اين که دهخدای بزرگ اول طنزنويس بود و بعد محقق شد يا محقق بود و بعد طنزنويس شد هنوز در ميان علما محل اختلاف است و جمع شدن اين دو استعداد را در يک انسان اکثرا محال می‌دانند. البته اين امکان هميشه وجود دارد که در اثر ضربه‌ای، شوکی، چيزی (اين چيز می‌تواند مثلا شی سخت باشد)، انسان دچار تحول شود و به ناگهان از يک طنزنويس سرزنده و شاداب به يک محقق ساکت و اخمو بدل گردد. ما هم که خودمان گاهی طنز صادر می‌کرديم بعد از اتفاقات پياپی‌يی که شاهدش بوديم گرايش شديدی به متون کانت و دکارت و اسپينوزا پيدا کرديم و نوشتن در باره‌ی صدرالمتالهين و شيخ اشراق و رامين جهانبگلو را به گير دادن به آقای رئيس جمهور و جناب جنتی ترجيح داديم.

اما اين که اسباب و لوازم طنزنويسی در کشور ما چيست خود موضوع تز دکترا می‌تواند باشد که البته اساتيد راهنمای کمی هستند که حاضرند آينده‌ی شغلی‌شان را به خاطر چنين تحقيقی به خطر بيندازند و خيلی بهتر است که دانشجو مثلا در باره‌ی ميزان تمدن ِ وحشی بافقی و يا لباس‌های بابا طاهر عريان تحقيق کند تا در اين زمينه‌ها که نه نانی در آن هست و نه آبی، تازه ممکن است لنگه کفشی هم نصيب آدم شود.

با اين حال ما سعی می‌کنيم چکيده‌ی تحقيقات پر دامنه‌ی خود را در چند سطر به اطلاع خوانندگان کنج‌کاو برسانيم بل‌که بهره‌ای ببرند و دعای خيرشان را نصيب ما گردانند.

اولين و مهم‌ترين شرط طنزنويس شدن اين است که طنزنويس در همين کشور عجايب زندگی کند. نمی‌شود طنزنويس ايرانی بود و در خارج از کشور زندگی کرد. يا بايد طنزنويس بود و در ناف يکی از شهرهای ايران زندگی کرد يا بايد دست از طنزنويسی برداشت و رفت مثل بچه‌ی آدم در يک گوشه‌ی دنيا اقامت گزيد (البته همان‌طور که هر اصلی، تبصره و استثنايی دارد، يک استثنا هم در اين زمينه هست که هادی خرسندی نام دارد که هر کجا هست خدايا به سلامت دارش).

طنزنويس خوب کسی‌ست که وقتی صبح از خانه بيرون می‌زند، در هوای فرح‌بخشی که هنوز غلظت دودش به صد در صد نرسيده قدم‌زنان خود را به سر خيابان می‌رساند و منتظر کرايه‌ی خطی می‌ماند (با آن دسته از طنزنويس‌های درب‌وداغان که با اتوبوس می‌روند اداره يا دسته‌ی ديگر که طاغوتی هستند و پيکان شخصی دارند و درآمدکی هم از راه مسافرکشی به جيب می‌زنند کاری نداريم). شکوفايی طنزنويس از همين‌جا شروع می‌شود که يک ابوطياره مقابلش ترمز می‌کند و او مثل يک فاتح پيروز دستگيره را می‌چسبد و سعی می‌کند در را باز کند. حالا يا اول صبح است و راننده يادش رفته قفل در را باز کند يا خود ِ در گير دارد. وقتی چشم طنزنويس به دو نفر گردن‌کلفتی که صندلی عقب نشسته‌اند می‌افتد يقين می‌کند که در قفل نيست و گيری در کار است. يک فشار دست از پايين و يک چانه جنباندن و ايما و اشاره در بالا (ربطی به فشار از پايين و چانه‌زنی در بالا ندارد) همراه با کـُـمَک ِ افراد نشسته در داخل اتومبيل باعث می‌شود تا در باز شود.

قسمت داخلی در، فاقد هر نوع پوششی‌ست. مقداری ميله و چربی و گريس در همان نگاه اول مشاهده می‌شود. طنزنويس نگاهی به چربی آويزان و نگاهی به پيراهن اتوکرده‌ی خود می‌اندازد و در همين لحظه معجزه‌ای رخ می‌دهد و يکی از آقايان مسافر که وزن‌ش قطعا از ۱۰۰ بيشتر و هيکل‌ش کمی از رضازاده کوچک‌تر است اعلام می‌کند: "داداش! شوما بيفرما داخل. من زودتر پياده می‌شم". حالا ايشان از کجا فهميده که طنزنويس ما بعد از ايشان پياده می‌شود البته از کرامات است. بعد از پخش سريال فوق‌العاده زيبا و جذاب "آخرين گناه" در ساعات بعد از افطار، خيلی‌ها پی برده‌اند که چشم برزخی دارند و حتی آن چيزی را که اتفاق نيفتاده پيش پيش می‌بينند. مثلا عده‌ای هستند در بورس که چشم‌شان چند ساعت بعد و حتی چند روز بعد را می‌بيند و عده‌ای هم هستند در بازار جمهوری که چشم‌شان تغيير قوانين گمرکی در باره‌ی تلفن همراه را طی هفته‌های آينده می‌بيند و يک‌شبه ميلياردر می‌شوند و خلاصه از اين قبيل آدم‌ها زياد شده‌اند. طنزنويس ما –حتی اگر بخواهد سر کوچه‌ی بعدی پياده شود- ميان ايشان و اوشان (يعنی دو نفر مسافر صندلی عقب قرار می‌گيرد) و سوژه‌های طنز يکی يکی به سمت او هجوم می‌آورند. راننده صندلی‌اش را تا ته عقب داده و پشتی صندلی طرف شاگرد هم که قبلا شکسته با يک زنجير کت و کلفت که از اين سر تا آن سر ماشين کشيده شده سر جايش بند شده. فضا برای پای انسان در قسمت اطول حدود ۲۰ و در قسمت اقصر نزديک به ۱۰ سانتی‌متر است که ابتدا بايد نوک پا را - که به صورت طبيعی عمود بر صندلی‌های جلوست - به حالت موازی بر آن در آورد و سپس با يک ضرب و بدون زاويه پيدا کردن آن را در نقطه مقصد که همان ورقلمبيدگی وسط ماشين در زير صندلی عقب است فرود آورد. به‌ترين حالت اين است که انسان بتواند يک پايش را اين ور و پای ديگرش را آن ور برجستگی قرار دهد؛ اما در کـِـيس فعلی به دليل سنگين وزن بودن مسافران عقب، تنها اين امکان هست که هر دو پا به حالت احمدی‌نژادی در روی برجستگی قرار بگيرد (حالت احمدی‌نژادی عبارت است از چسباندن نوک دو پا به هم و جدا کردن پاشنه‌ها تا حد ممکن از يک‌ديگر. اگر دست‌ها روی دو زانو قرار بگيرد و گردن به اندازه‌ی لازم کج شود و چهره هرچه مفلوک‌تر و توسری‌خورتر به نظر برسد البته ممدوح است). باری فشار ِ از دو طرف، بدن طنزنويس را مثل پيانيست‌ها صاف، و شادابی را به او ارزانی می‌کند. کيف دستی هم در جايی قرار می‌گيرد که فعلا گفتنش به مصلحت نظام نيست و ممکن است نوعی سياه‌نمايی به شمار آيد و باعث فيلتر شدن مضاعف سايت گردد. راننده يک نوار جواد يساری در داخل ضبط گذاشته و بعد از اطمينان از اين که مسافر آخری، "حزبل" نيست صدای ضبط را زياد می‌کند. نوار از روی نواری که خودش از روی نوار ديگر و آن نوار از روی نوار ديگر پرشده، پر شده و خش‌خش جانانه‌ای دارد و ماشين در هر دست‌اندازی که می‌افتد يک سکته‌ی خفيف نيز پشت‌بندش ايجاد می‌شود.

کمی جلوتر راننده سوال می‌کند، ببخشيد آقايون روزه‌اند؟ بوی نه چندان مطبوعی (که گلاب به روی‌تان از بوی لاشه‌ی آفتاب خورده‌ی سگ مرده، چند درجه‌ای هم بدتر است) در فضای بسته اتومبيل می‌پيچد که منشا آن احتمالا تخم‌مرغ نيم‌رو يا دل و جگری‌ست که آقای راننده شب پيش نوش جان کرده و بقايای آن لای دندان‌های زردش تجزيه شده. مسافران يکی يکی و با قاطعيت آميخته به تعجب (که مگر می‌شود انسان در اين روزهای مبارک روزه نباشد) می‌گويند بله ما روزه‌ايم. طنزنويس ما که روزه نيست، و خيلی صاف و ساده می‌خواهد بگويد روزه نيست با مشاهده‌ی جو مقدسی که بر داخل مسافرکش حاکم است، زبان در کام نگه می‌دارد و سری نه در تاييد، نه در تکذيب تکان می‌دهد. راننده اما، با صراحتی باورنکردنی می‌گويد: خيلی ببخشيد. من عذر شرعی دارم و اگر سيگار نکشم نمی‌توانم تا عصر کار کنم. اجازه می‌دهيد يک سيگار آتش کنم؟ البته کسی – حتی آن مرد ۱۰۰ کيلويی- جرئت ندارد بگويد نه اجازه نمی‌دهيم (کی حال پياده شدن و يک لنگه پا ايستادن تا آمدن ماشين بعدی را دارد) و راننده هم که اين را می‌داند پيش از اين که کسی جواب بدهد سيگارش را از پاکت بيرون می‌کشد و جوری که کسی او را از بيرون نبيند آن را - به قول احمد محمود – می‌گيراند. سيگار با دو انگشت اشاره و شست در درون دست نيمه مشت جای می‌گيرد و از بيرون مطلقا ديده نمی‌شود. فرد بغل دستی که بوی نامطبوع او را آزار داده و احتمالا گمان کرده منشا بو، دهان خود اوست، با يک حالت پنهانی، در حالی که اطراف را زيرچشمی می‌پايد يک دانه آدامس اوربيت از جيب بغل شلوارش بيرون می‌آورد، با کف دست جوری که کسی متوجه نشود آن‌را به دهان می‌گذارد، يعنی که مثلا دور دهانم را تميز کردم. برای اين که دست به داخل جيب برود، البته کمی فشار به اطراف لازم است و طنزنويس ما که تا اين لحظه بدنش مماس بر بدن نفر سوم بوده است، کاملا به ايشان می‌چسبد و ايشان هم که لابد در بچگی بلايی سرش آمده سعی می‌کند حتی‌المقدور خود را کنار بکشد و از تماس بدنی احتراز جويد که با ديدن در ِ بدون پوشش و ميله‌هايی که گريس به آن‌ها ماسيده، ترجيح می‌دهد موقعيت خود را به هر قيمت که شده حفظ کند و کم‌ترين تکانی نخورد...

با چنين اتفاقاتی‌ست که صبح طنزنويس ايرانی آغاز می‌شود. خواستيم دنباله‌ی داستان را بگوييم ديديم کار به چند شماره می‌کشد و در عصر ارتباطات و دهکده‌ی جهانی مارشال مک‌لوهان کسی حال و حوصله‌ی مقالات پاورقی‌گونه را ندارد. پس خلاصه می‌کنيم: شرط اول طنزنويس شدن، زندگی در ايران است.

اما شرط‌های بعدی را با بهره‌گيری از دروس معلم درگذشته، عمران صلاحی طبقه‌بندی می‌کنيم که هم حرف‌هايمان مبنای درست و حسابی داشته باشد و هم يادی از آن عزيز از دست رفته و کارهای طنزش کرده باشيم:


طنزنويس بايد با کتب و دواوين شعری هم‌نشين باشد:

اگر می‌خواهيد طنزنويس شويد، بايد هر نوع کتاب شعری که به دست‌تان می‌رسد اعم از جديد و قديم و نو و کهنه مطالعه کنيد. با اين کار ماده‌ی اوليه برای طنز شما فراهم می‌شود. به نمونه‌ای از اين ماده در يکی از کارهای آقای صلاحی به نام "اشعار جاودانه" توجه کنيد:
"«اشعار نوشکفته» به تازگی از طرف نشر موش، وابسته به نشر شمع منتشر شده است. شاعر در ابتدای کتاب می‌نويسد: می‌گم برات الانه / اشعار جاودانه..." و اشعاری را از اين کتاب نقل می‌کند که شاه بيت آن چنين است: "بلبل می‌خونه چه‌چه / من می‌شينم رو اه اه / روی غذات می‌شينم / نخوری، نگی که به‌به".

خواندن ديوان شعرای قديم هم به چنين طنزهايی منجر می‌شود:
"الا يا ايها الساقی ادرکاسا و ناوللر / که آسان ايله دی عشقی وليکن دوشدی مشکللر / گتير ساقی، می باقی، که جنت ده، تاپانمازسان / کنار آب حکم آباد و گلگشت مصلانی"

اين را با خيال راحت نوشتيم چون ديگر دست کسی به عمران خان نمی‌رسد و شورشی هم در آذربايجان اگر رخ دهد يقه‌ی او را نمی‌گيرند.


طنزنويس بايد عرق سگی ايرانی را خورده و طعم آن را با زبان خود چشيده باشد:

تنها در چنين حالتی‌ست که طنز زيبا و از دل برآمده‌ای مثل اين می‌تواند از خامه‌ی شخص تراوش کند:
"بُوَد آيا که در ميکده‌ها را آچالار؟ / گره‌ی کار فروبسته‌ی ما را آچالار؟"
آدمی که الکل طبی رقيق شده با آب ننوشيده باشد محال است بتواند با چنين حسرتی از ميکده‌ها و گره‌های فرو بسته سخن بگويد.


طنزنويس بايد هر روز صبح پيش از انجام هر کاری آگهی‌های ترحيم و تسليت روزنامه‌ها را بخواند:

حل جدول در اداره البته از اهم واجبات است ولی پيش از انجام اين کارلازم است که طنزنويس نگاهی به آگهی‌های ترحيم و تسليت روزنامه‌ها بيندازد. ماده‌ی طنز در اين بخش شديدا غليظ است و چشمه‌ای‌ست که کوزه کوزه می‌توان از آن آب کشيد. اين هم يکی از کوزه‌ها که عمران خان از اين چشمه برداشته است:
"ای پدر ديده به سويت نگران است هنوز
داغ مرگ حاج محرمعلی نيازی سخت است هنوز
خود برفتی زجهان کی برود آثارت
مادرمان حاجيه بی‌بی کلثوم از دوريت باز هم نگران است هنوز
تا چهل روز گذشت از غم جانکاه پدر
مجلس ترحيم در مسجد حسن آباد اين پنجشنبه برپاست هنوز"


طنزنويس بايد به هر قيمتی شده (حتی حمله‌ی عصبی و سکته‌ی قلبی) هر هشت کانال تلويزيون جمهوری اسلامی را به‌طور مرتب تماشا کند (اگر آنتن ماهواره داشته باشد و هنوز مورد هجوم فيزيکی يا الکترونيکی لشکر رشيد اسلام قرار نگرفته باشد، نگاه کردن برنامه‌های جام‌جم هم توصيه می‌شود):

نتايج حاصله می‌تواند چيزی شبيه به اين يادداشت آقای صلاحی باشد:
"تلويزيون را نگاه می‌کرديم. خبرنگاری در آستانه انتخابات از مردی ژوليده پرسيد:
-به نظر شما نماينده بايد چه خصلت‌هايی داشته باشد؟
مرد ژوليده گفت:
-بايد برای مردم، خوب زندگی کند."
نمی دانم چرا با خواندن اين نوشته ياد آقای محصولی نامزد ميلياردر ِ تصدی وزارت نفت افتادم. انشاءالله که هم‌چنان در کسب و کار موفق و مويد باشند.


طنزنويس بايد دائما خانه‌ی اين‌وآن را رصد کند:

اين البته غير از فضولی‌ست. شايد بتوان به آن نام کنج‌کاوی نهاد. به هر حال سوژه از در و ديوار خانه‌ها می‌بارد. به اين نمونه توجه کنيد:
"مدتی است که همسايه‌ی روبه‌رويی ما ملافه‌ای را روی ايوان خانه‌اش پهن کرده است که هيچ‌وقت خشک نمی‌شود. ما فکر کرديم شايد بارندگی‌های پی‌درپی باعث شده که اين ملافه آنجا بماند. حتی با خودمان گفتيم اين روزها که همه چيز تقلبی شده، شايد پارچه‌ی اين ملافه هم جنسش نامرغوب است. اما بعدا فهميديم روی ايوان بشقابی وجود دارد که نمی‌گذارد اين ملافه خشک شود. بشقاب ياد شده، قبلا روی پشت‌بام قرار داشت، اما از مدت‌ها پيش بنا به دلايلی به روی ايوان نقل مکان کرده است. البته حالا بهتر شده است، چون روی بام احتمال سرقت آن بيشتر بود. پيشنهاد می‌کنم مصرف کنندگان محترم، ملافه‌ها را هفته‌ای يک بار عوض کنند، تا همسايه‌هايی مثل آقای شکرچيان چنين مطالبی ننويسند.
همسايه‌ی روبه‌رويی: -ای فضول دهن‌لق!"
نه! خودتان قضاوت کنيد؛ آيا کسی که در خارج از کشور زندگی می‌کند، اصلا چنين چيزی به مخيله‌اش خطور می‌کند؟ تازه از زنجيرهای به کلفتی دو بند انگشت نگفته‌ايم که به ال. ان. بی ماهواره می‌بندند و آن را با يک قفل بزرگ به در و ديوار متصل می‌کنند! دزدها هم نامردی نمی‌کنند، ال. ان. بی را با قفل و زنجير يک‌جا می‌کـَـنند می بَرَند!


طنزنويس بايد به گالری‌های هنری برود:

گالری رفتن نه تنها ذوق هنری آدم را شکوفا می‌کند بل‌که مايه لازم برای طنزنويسی را فراهم می‌آورد. عمران خان از گالری رفتن چنين خاطره‌ی شيرينی دارد:
"رفته بوديم به گالری سيحون برای ديدن عکس‌های افشين شاهرودی. سوژه عکس‌ها احمد رضا احمدی بود. بيشتر بازديدکنندگان در گوشه‌ای از گالری جمع شده بودند و عکسی را تماشا می‌کردند. گفتيم حتما آن عکس از همه جالب‌تر است. رفتيم ديديم بالای آن عکس کولر نصب شده و همه آنجا جمع شده‌اند که خنک بشوند."

برای طنزنويس شدن شرايط ديگری نيز لازم است که از ذکر آن‌ها به دليل طولانی شدن مطلب خودداری می‌کنيم. در بخش بعدی که آخرين قسمت اين مطلب است بحث بر سر کسانی خواهد بود که با مشقت فراوان طنزنويس شده‌اند و حالا می‌خواهند موقعيت خودشان را بر روی قله‌ی رفيعی که فتح کرده‌اند حفظ کنند. خواندن اين قسمت را که هيجان‌انگيزترين قسمت اين مطلب است به خوانندگان عزيز توصيه می‌کنيم.

[وبلاگ ف. م. سخن]

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/31907

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'طنزنويسی به سَبْک ايرانی، همراه با درس‌هايی از عمران صلاحی، ف. م. سخن' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016