نادره افشاری
وقتی يکباره پس از زمستانی سرد و بی روح هوا خوب ميشود و اتفاقا آن روز که هوا خوب است، همان سيزده بدر يا حوالی همان روز اول آوريل اين طرفيهاست که درست مثل سيزده بدر خودمان دروغی در چنته دارد و با آن ميشود سر خيلی ها را کلاه گذاشت، شال و کلاه ميکنی به سمت اين رودخانه ی دلپذير و دوست داشتنی و آنقدر در اين هوای بهاری قدم می زنی و قدم می زنی که ديگر کف پات جواب اين همه خوشگذرانی را نمی دهد. جوابت می کند. مخصوصا که يکشنبه ای باشد، همان يکشنبه ی اول آوريل که خيلی از مغازه ها و فروشگاه ها بازند و مردم ريخته اند تو خيابان و دارند از خوشی و خوشگذرانی خودشان را خفه ميکنند.
خب، فردا دوباره دوشنبه است و اين خوشگذرانی تمام ميشود، اما يادگارش مثل يک تاول کوچولوی خرکی کف پات ميماند. نشان به آن نشانی که اين علامت خوشگذرانی هی بزرگ و بزرگ تر ميشود و تو يکباره از وحشت اين که سرطانی چيزی گرفته باشی، مجبوری چند روزی مريض بنويسی و پاشنه ی در دکان دکترها را برداری. پاشنه ی در دکان دکترها را برميداری. اولش که يک هفته بعد از آن خوشگذرانی دروغين سيزده بدری، درست يک هفته بعد که وسط چهار روز تعطيلی عيد پاک است، مجبور ميشوی به بيمارستانی بروی و جای پای خوشگذرانی را نشان خانم دکتر کشيک بدهی که بابا به دادم برسيد. ديگر نميتوانم راه بروم و خانم دکتر، يخ و بيمزه فقط دارويی لابد مثل مرکورکروم خودمان کف پات ميمالد و بسته بندی اش ميکند. بعد هم دستور ميدهد که شما نياز به جراح داريد. ای داد بيداد. جراح چی؟ من که چيزی ام نيست. بعد فکر و خيال مثل خلنگری ته دلت ميخلد که نکند از خوشی سرطان گرفته باشی؟ ای بابا، مگر ميشود آدم نتواند راه برود و فقط برای کمی قدم زدن در هوای بهاری اين همه گرفتاری براش درست شود؟ و تمام يکشنبه و دوشنبه ی تعطيلی عيد پاک را با نگرانی سر ميکنی و تازه طبق دستور خانم دکتر کشيک بايد روزی دست کم دوباره پات را تو طشت آب جوش - درست همين را گفت – بيست دقيقه تو طشت آب جوش بگذاری تا کف پات نازک شود و بعد هم آن را با همان پماد زهرماری پانسمان کنی و تمام اين دو روز را در خانه بمانی و از جات تکان نخوری و کلی فکر و خيال به سرت بزند که ای بابا، از هر طرفش را که می گيری، باز يک جای ديگرت لنگ می زند و شده ای مثل ماشين مشدی ممدلی که نه بوق دارد و نه صندلی. و لکنته شده ای و هی غصه پشت غصه و هی دپرسيون پشت دپرسيون و...
سه شنبه صبح که روز کار است، همان اول صبح تلفن ميکنی به رئيست که بابا چند روزی مرا مريض بنويس تا ببينم چه مرضی گرفته ام. و صاف ميروی سراغ دکتر خانوادگی ات و چون وقت نگرفته ای و ديگر مريضها هم در اين چهار روز تعطيلی عيد پاک حسابی ناپرهيزی کرده اند، تا صلات ظهر طول ميکشد که دکتر را ببينی. دکتر آخ آخ و واخ واخی ميکند و می گويد: خانم دکتر کشيک راست گفته است. برو پيش دکتر کلاوس جراح. ساعت يک ربع به يک است و خودت را با همان پای چلاق به مطب کلاوس ميرسانی که منشی اش می گويد برو ساعت دو بيا، دکتر رفته است نهار. ميچپی تو يک کافه و همچنان نگران و ترسيده از واژه ی جراح – حالا اگر جراحی برای خوشگلی بود يک چيزی – چيزی کوفت ميکنی که نه به دلت ميچسبد و نه بهت مزه ميکند.
ساعت هنوز دو نشده دم دکان جراحی حاضر ميشوی که پرونده ای برات تشکيل ميدهد و ميچپاندت تو اتاق انتظار و ميبينی که هفت/هشت نفر ديگر هم آنجا نشسته اند و بيچاره ها از همان پيش از ظهر در انتظارند که دکتر به دادشان برسد. غزل خداحافظی را ميخوانی و می تمرگی روی يک صندلی و از بس همان روز را در اين مطبها و روی اين صندليهای ناراحت نشسته ای، دوباره گردن درد ميگيری و شروع ميکنی همانجا تو اتاق انتظار ورزش گردن و شانه کردن که مريضهای ديگر که از بيکاری خواندن مجله های کهنه حوصله شان سر رفته است، هی نگات ميکنند که اين ديگر چه جورش است؟!
نشان به آن نشانی که ساعت پنج و بيست دقيقه صدات می کنند. دکتر نگاهی به کف پات می اندازد. پانسمانش ميکند با اين خوشبينی که پماد يا ضماد يا کوفت زهرمار مخصوصی ماليده ام که سرش تا فردا باز ميشود. اگر باز نشد فردا مجبوريم جراحی اش کنيم. شلان شلان کيسه ای خريد ميکنی، چرا که کسی را نداری برات خريد کند. عيال سر کار است و تا غروب بيست دفعه تلفن کرده است که ببيند در چه حالی؟! و خودت هم نمی دانی در چه حالی. و شب است و نگرانی و چلاق وار راه رفتن و بی حوصلگی و وصيت نامه نوشتن که اگر سرطان باشد چه خاکی به سرم کنم و از اين حرف ها و از اين نگرانی ها. چهارشنبه دوباره تاکسی و مطب و سه ساعت انتظار و اتاق انتظار و ورزش گردن و شانه در همان چند ساعت انتظار و نگاههای عجيب و غريب بيماران امروزی و بعد ساعت دوازده صدات می کنند.
در تمام اين دو/سه ساعت انتظار، تو دلت هم ميخواستی زودتر نوبتت شود و هم ميخواستی اگر خطری هست، ديرتر با خبرشوی.
پانسمان باز ميشود. دکتر نگاهی ميکند، بعد پرستار امضايی ازت ميگيرد که با جراحی موافقی که لابد اگر خطری پيش آمد، پای خودت! بعد کارد و چنگال و قيچی و چاقو و اره برقی و مته و بقيه ی مخلفات آماده ميشوند و يکباره عربده ات ساختمان را برمی دارد. دکتر زيرلبی غرغری ميکند که آواز خواندنت شهرت جهانی دارد و نميداند که عربده هات هم شهرت جهانی دارند. اين بار با يک پانسان گردن کلفت راهی ميشوی. اما می توانی کف پات را زمين بگذاری. نترس دختر جان تمام شد. نه، تمام نشد. تمام هفته تا همين امروز که جمعه ی بعد از آن فاجعه ی هفته ی پيش است که ديگر نتوانستم لب رودخانه قدم بزنم و مجبور شدم برگردم خانه، تو دکان شماها گذشته است. امروز پانسانها خفيف تر شده اند و ديگر لازم نيست دکتر بروم. هنوز خوب نشده است، اما طبق تئوری دکتر کلاوس بايد تا هفته ی يگر خوب خوب شود. اما اين وسط رفيقی هست که شبها از بيکاری و بيحوصلگی با او گپی ميزنم که از راه دور مثلا به درد دلم برسد و کمکم باشد که وحشت سرطان در تنهايی خطرناکتر است. اما اگر يکی آن طرف دنيا پای سيم تلفن باشد، انگار يکی را همين نزديکی ها دم دست داری و از اين داستان ها. منتها اين رفيق دير و دور من، بلانسبت شما که می شنويد، نه عقلی به کله دارد و نه اصلا تلاشی می کند که از اين موهبت خدادادی اش – به قول خودش – استفاده ای بکند. عدل حواله ات ميدهد به دعايی و نذر و نيازی و اين که برای سلامتی ات يک کف پای نقره نذر کن و بده من که ميروم ايران، بياندازم تو حلقوم امام رضای غريب که به داد تو غربتی بدبخت برسد. وقتی می خندم که عزيزم اين امام رضای تو اگر سروکارش با پزشکی و دوا/درمان است، چرا نکرد پادزهری برای زهر انگور باغ حميد ابن قحطبه که در پياله های مامون خليفه ی ملعون عباسی سرو ميشد، پيدا کند و جان نازنين خودش را نجات بدهد؟! رفيق متلکی بارم ميکند که اصلا می دانی چيست؟ حقت است که اين همه بلا سرت می آيد. تو که اين همه پشت سر ائمه ی اطهار و چهارده معصوم و پنج تن آل عبا صفحه می گذاری، چه انتظاری از خدا داری؟ البته که صبر خدا زياد است، اما خدا اين جوری حسابت را می رسد که خودت ندانی از کجا خورده ای... هرچه سعی ميکنم براش بگويم که بيمه های بهداشتی اين طرف ها محاسنی دارد که بيمه ی چهارده معصوم تو ندارد، به خرجش نميرود که نميرود.
۱۴ آوريل ۲۰۰۷ ميلادی