هر شب خواب آن ماهی را می بينم
که در تنگه ی غرق شده می گردد
و در دی. ان. ای ِ شرابی باستانی
نام تو را می جويد
نامت کلمه است
نشسته ميانه ی آفتاب
و هر که می گذرد از آن
عاشق می شود
***
از وحش و تاريکی گذشته ام،
از توفان خورشيد و
از جنگل ابر.
گذشته ام از دالان های جاذبه ی بی رحم زمين
و قرن تا قرن
با تپش بال پرنده ها دويده ام
.... تا به تو برسم
***
نه!
وقت فراموشی نيست
زمين اکنون فقط به حافظه ی ما باور دارد
و به کلمه
همين که از خاک و سنگ
می رويد تا از پنجره های ما بگذرد
همين صدای ساکت چرخش زمين
همين آفتابگردان که روبروی خانه ام نشسته
و همين عسل
که به ياد تو می نوشم.
***
اکنون می دانم
انتها نيز کلمه است
بی رسم و بی رسوم
وچون مهربانی و آتش
***
رسم ها را به هم بزن
و از دل سنگ هايی
که از نفس قله های مذاب می رويند
آتش بياور!
چشمان زئوس بسته است
و دست هايم ديگر شکسته نيست
۳۰ اکتبر ۲۰۰۷
[email protected]