به ياد ژاله اصفهانی : شاعر اميدها و آرزوها
بدرود، همسفر
ديدی چه ناگهان گل ما چشم بست و رفت
چون لاله ای برابر طوفان نشست و رفت
جانی که بود شمع شب افروز هر ديار
در رهگذار باد درخشيد و رَست ورفت
سرشار از ترانه و عشق و اميد بود
در انتظار صبح، چه شبها شکست و رفت
پر شورتر کنون، بسَرائيد بلبلان
مرغ صدا طلائی من، خواند و جست و رفت:
در آسمان، شقايق خورشيد، ماندنی ست
ابر است آنچه سست بر آمد گسست و رفت
بابک پايدار