يكشنبه 12 اسفند 1386

"يارب! زمين پارس عجب سفله پرور است"، الاهه بقراط

ايرج پزشکزاد
ايرج پزشک زاد با "گلگشت خاطرات" يک بار ديگر نشان می دهد در صدر طنزپردازانی قرار دارد که مسائل اجتماعی را در کندوکاو آدم هايی که همه و هر روز با بکديگر سر و کار دارند، پی می گيرد و آن ها را با زبان ساده طنز تصوير می کند تا آئينه ای باشند برای شناخت ما و جامعه ما. آن ها کسانی نيستند که «ما» درباره شان بخوانيم و "به آن ها" بخنديم. آن ها خود ما هستيم

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 

کتابگزاری

گلگشت خاطرات
ايرج پزشک زاد
چاپ نخست؛ پاييز ۱۳۸۶
ناشر: نشر کتاب؛ آمريکا

«گلگشت خاطرات» تازه ترين کتاب ايرج پزشک زاد نويسنده و طنزپرداز برجسته ايران است که اخيرا توسط نشر کتاب در لس آنجلس منتشر شده است. ايرج پزشک زاد در اين کتاب مجموعه سيزده طنز کوتاه را در اختيار خوانندگان می نهد.
اين طنزها که مانند ديگر آثار پزشک زاد همواره دارای زمينه واقعی هستند، از دوران پس از جنگ جهانی دوم که وی در پاريس به تحصيل مشغول بود تا امروز و حتی پس از مرگ وی را در بر می گيرد. پزشک زاد با يادی از تورج فرازمند که از دوران دانشجويی با وی دوست بود، با تصوير روحيه «سفلگی» برخی از هموطنان، با همدستی فرازمند، آنها را راهی سفارت ايران می کند تا از سفير نه تنها «بارانی» بلکه «خانم» دريافت کنند. «سفله» را در تمامی اين روايات در چهره های گوناگون می توان شناخت. گاه شاعر و پژوهشگر است، گاه سرهنگ و سرلشکر. گاه آيت الله و روحانی است، گاه آشپز و قصاب. گاه پزشک و دکتر است، گاه حاجی آقا. گاه رييس جمهوری است و گاه استاد فلانی ...

خنده مشکوک
«سفله پروری» آنگونه که در شعر حافظ آمده است، آن روی سکه اين «سرزمين پرگهر» است که ايرج پزشک زاد در طنز «باغ دلگشای من» به آن اشاره می کند. در اين ميان حکايت حسادت پزشکزاد در «حسود هرگز نياسود» واقعا شنيدنی است. امکان ندارد حدس بزنيد او به چه و به که حسودی می کند. به «خنده مستمر» پرزيدنت خاتمی! دلايل اش هم بسيار منطقی است:
«يک وقت هست که يکی دارد «رساله دلگشا»ی عبيد زاکانی را می خواند، يا به تماشای بذله گويی و طنزپردازی های های خرسندی نشسته و می خندد که البته طبيعی است. ولی وقتی کسی همين طوری بی علت ظاهری، سال به دوازده ماه در سفر و حضر، در گرما و سرما، بعد از ديدار با حجت الاسلام رفسنجانی و آيت الله مشکينی يا بازديد آيت الله جنتی، به نشاط است و خندان، الزاما بايد يک احساس امن و آسايش و راحتی وجدان و رضايت کامل از وجود خود و از ايفای بی عيب و نقص وظايف خود در هر زمينه، داشته باشد. اين احساسی است که ظاهرا برای پرزيدنت مدام فراهم است و برای من عمری است که فراهم نشده که نشده و حسرتش به دلم مانده که مانده!»
حسود ما هم منتظر می ماند که سرانجام روزی اين «خنده شيرين» با نزديک شدن به واقعيت امور بر لب «آقا» خشک شود. ولی اين انتظار بيهوده بود:
«روزنامه بستند خنديد، روزنامه نگار زندانی کردند خنديد، دانشجو کتک زدند و از بام پايين انداختند خنديد، معترض محکوم کردند خنديد، زندانی شکنجه کردند خنديد، نويسنده کشتند خنديد، سياستمدار سر بريدند خنديد، آنقدر خنديد که من ديرجوش عاقبت جوش آوردم و با قاصدک برايش پيغامی فرستادم، نمی دانم رساند يا نه! عرض کرده بودم: مولانا عبيد حکايت می کند که: «مادر حجی بمُرد. غساله چون از غسل فارغ شد گفت مادرت زنی بهشتی بود. در آن زمان که او را می شستم می خنديد. گفت او به فلان تو و از آن خود می خنديد. آن جايگاه که او بود چه جای خنده بود». حالا، سيد والاتبار، قربان جدّ اطهرت بروم، آن جايگاه که تو بودی، چه جای خنده بود؟»
باری، انتظار حسود در دور اول رياست جمهوری سيد به جايی نرسيد. دور دوم هم آمد و رفت و سيد همچنان می خنديد. حسود فکر می کند: «بعد از دو دوره رياست که نتوانسته وسايل ترضيه خاطر مردم را، حتی در حد اجازه ورود با زن و بچه به ورزشگاه، فراهم کند و خجالت زده جوانهاست، ديگر لای خنده را درز می گيرد» ولی کور خوانده بود. «روزی که مسند را تحويل جانشين می داد، چهره اش روشن تر از هميشه و خنده رضايتش درخشان تر از پيش بود» و خنده هايی «در خور آگهی خميردندان کلگيت» تحويل می داد.
ولی حسود حسرت به دل نماند و اگرچه راضی به گريه پرزيدنت نبود، ولی خبر گريه سيد همه جا پخش شد. آن هم کی و کجا؟ در جشن تولد سيد! جايی که همه معمولا شاد و خندانند! چرا؟ اين را ديگر خودتان بايد کتاب را به دست بگيريد و بخوانيد که نه از حسادت حسود، بلکه از مقايسه جشن تولد پرزيدنت سيد با يکی از مشهورترين جشن تولدهای يکی از مشهورترين پرزيدنت های جهان نيش تان تا بناگوش باز شود.

گزارش مستند
پزشک زاد از آنجا که سفله گی برخی ايرانيان را خوب می شناسد، در مراسم يادبود پس از مرگش نيز، همه آنها را پيشاپيش دست می اندازد و به ريش شان می خندد به ويژه آنکه در اول گزارش درون پرانتز قيد شده است: «متن از روی نوار پياده شده است» تا هيچ ترديدی در مستند بودن آن باقی نماند.
در اين مراسم، آنهايی که حتی «يک دهن به پهنای فلک» هم برايشان کافی نيست تا با تعارفات رايج «استاد، مهندس، دکتر و...» هندوانه فضل و دانش و علم و فيض بار يکديگر کنند، از هر آنچه فکرش را بکنيد داد سخن می دهند مگر از «روانشاد ايرج پزشک زاد»!
طنز پردازی را که بتواند در واقع نه مراسم يادبود خود بلکه فضل و دانش و علم استادان را با يبوست و تنقيه چنان به طنز بگيرد که به ريش نه «زندگان» بلکه «زنده ماندگان» بخندد، بايد همواره، در حيات و ممات، بزرگش داشت و بزرگش سنجيد. طنزپردازی که سی و پنج سال پيش يک عضو جديد به همه خانواده های ايرانی افزود: «دائی جان ناپلئون»!

صدای مشکوک
ايرج پزشکزاد در پايان «گلگشت خاطرات» با طنز هميشگی خود به ماجراهای کاملا واقعی مربوط به کتاب «دائی جان ناپلئون» می پردازد که بسيار خواندنی است. از جمله اينکه هويدا اصرار داشت که وی شخصيت دائی جان ناپلئون را از شخص دائی او برداشته است! پزشکزاد که اصلا دائی هويدا را نمی شناخت به او توضيح می دهد: «در مملکت ما به اندازه چند لشکر ناپلئون بناپارت، دائی جان ناپلئون وجود دارد که همه در يک مکتب درس خوانده اند». و يا اينکه سريال تلويزيونی اين اثر جاودانه به کارگردانی ناصر تقوايی چگونه شکل گرفت و آخوندها چگونه «فرياد واشريعتا و وامصيبتا سر دادند تا سازمان تلويزيون ملی قسمتی از فيلم را سانسور کرد». از «همصدايی بعضی افراد تحصيل کرده و بعضی دانشگاهيان با عيبجويان قم که مايل نبودند در صف مبارزه با رژيم از آخوندها عقب بمانند». يکی از شخصيت هايی که همه از معمم و مکلا دشمن خونی اش بودند، اسدالله ميرزا بود که توصيه اش به «سفر سانفرانسيسکو» کفر همه آنهايی را که جانماز آب می کشند، در آورده بود.
به غير از اين، حتی يک استاد دانشگاه به پزشک زاد نوشته بود: «دختر هفت ساله من با ديدن فيلم دائی جان ناپلئون از من پرسيد: بابا، صدای مشکوک يعنی چه؟ نه تنها نتوانستم جواب بدهم که از خجالت نتوانستم سرم را بلند کنم!» گذشته از اينکه يک استاد دانشگاه چگونه نمی دانست فيلم «دائی جان ناپلئون» برای يک کودک هفت ساله مناسب نيست، ولی آيا جای تعجب نيست که اين سرزمين با اين همه اخلاق و ادب و پاکی و فضل و دانش و شرم که اساتيدش از توضيح «صدای مشکوک» اين چنين خجلت زده می شوند، چگونه اين همه «سفله» می پرورد که صداهای مشکوکشان گوش ايران و جهان را کرده است؟!
ماجراهای «دائی جان ناپلئون» اما در زمان و مکان محدود نماند. هم از مرزهای ايران گذشت و هم تا به امروز ادامه دارد. يکی از جالب ترين ماجراهای «دائی جان ناپلئون» که خارج از کتاب اتفاق می افتد، تئوری توطئه ای است که کارگزاران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به تقليد از خود «دائی جان» درباره چگونگی نوشتن و انتشارش ساخته و پرداخته اند که قرار بوده به «حرکت های مبارزاتی و مقاومت مردم» ضربه بزند!
«دائی جان ناپلئون» به زبانهای مختلف از جمله انگليسی، آلمانی و روسی منتشر شده و به زودی فرانسويها و يونانی ها و کره ای ها نيز وی را در جمع خانواده خود خواهند يافت. دوازده سال پيش روزنامه معتبر «واشنگتن پست» درباره آن نوشت: «در دورانی که افکار عمومی بسياری از آمريکايی ها را اخبار شب شکل می دهد «دائی جان ناپلئون» انسانيت ملتی را که از ديرباز در مغرب زمين به صورت کاريکاتوری معرفی شده در معرض ديد روشن قرار می دهد». ماجرای «دائی جان ناپلئون» با ناشران روسی اش را بايد در خود کتاب خواند و ديد بر عکس شکست ناپلئون فرانسوی، اين ناپلئون ايرانی تا کجا درون خاک آنها نفوذ کرده است.
ايرج پزشک زاد با «گلگشت خاطرات» يک بار ديگر نشان می دهد در صدر طنزپردازانی قرار دارد که مسائل اجتماعی را در کندوکاو آدمهايی که همه و هر روز با بکديگر سر و کار دارند، پی می گيرد و آنها را با زبان ساده طنز تصوير می کند تا آئينه ای باشند برای شناخت ما و جامعه ما. آنها کسانی نيستند که «ما» درباره شان بخوانيم و «به آنها» بخنديم. آنها خود ما هستيم. اگر می خنديم، به خود و جامعه خود می خنديم. از همين رو نمی توان سخن را جز از زبان پزشکزاد به پايان رساند و تأکيد نکرد که باور کنيد همه چيز زير سر خود ماست:
«بعد از انقلاب وقتی به پاريس رسيدم به بعضی از هموطنان تبعيدی برخوردم که زبان به تحسين کتاب [دائی جان ناپلئون] باز می کردند و مايه خوشحالی و سرافرازی من می شدند. ولی بعد يک دوش آب سرد روی سرم باز می کردند وقتی می گفتند حالا مردم می فهمند که شما چقدر حق داشتيد که می گفتيد همه چيز زير سر انگليساست!»

فوريه ۲۰۰۸

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/36070

فهرست زير سايت هايي هستند که به '"يارب! زمين پارس عجب سفله پرور است"، الاهه بقراط' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016