امروز سالروز کوچ احمد شاملوست. کلارا خانس، اين شعر را پس از ديداری در سال ۷۸ با شاملو نوشت.
پرکشيدن بر چشمانداز سوزان و
بر قلههای پربرف
تا سرسبزیها:
اينجا برمن است و حالا صداها در سرم گرد میآيند و
در آن صدا يگانه میشوند:
از آن شب
که در اتاقی تاريک از ديدار خبر دادند.
آری، به "برمن" باز میگردم
و ديگر بار اين دوریاست
که بر دقايقِ دلواپسی افزوده میشود.
نامهای که در هوا چرخيد و
من که نمیدانم چگونه بايد نوشت، آنجا که پاسخی نيست
و حضور بی وقفهی شعر، ديگربار
تنيده به وقايع موطن جوانی
با نامهای و عکسی در روزنامه
و تصويرش در اعتراضِ دانشجويان.
"برمن" اما رسيدن است و
بیدرنگ سلامکردن به سعيد، شاعری که به آلمانی مینويسد.
با او از شاملو سخنگفتن است و
نظارهی چشمانش که غرق اشک میشوند.
میشنوم:
"بزرگ بود، يکتنه، چندين مرد بود
هيچکس قهرمانان را نسرود
آنگونه که او..."
نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت...
پس تقلای واژه پنهان شد
اما انعکاس لرزش نخستيناش در هوا باقیماند
چنين است که خيالم را رها نمیکند
جوانی که با من از موطنِ سلاخان و پرندگان میگويد
"برايتن برايتنباخ" اما اينجاست. خوشپوش و مودب،
میگويد : "زندان را که رهاکردم" و ناگاه رضا به خيالم در میآيد
و مخاطرهی فيلمهايش.
و ديگران
در جستجوی ويرانههايی و اسبی سفيد.
هميشه اسبی است در آخرين شعرهايم
هميشه شقايق و سوگِ سياوش
هميشه آتشی در درون
و رقصِ شعلهها در پيچکهای پارک برمن
که "برمن" پارکی است و رودی آرام با مرغابیها
و وقارِ سربزيرِ درختانی که در آبها برگ میشويند!
رد کردن پلی و گمشدن در کوچهی "بوچر استراسه"
و ناگهان نام "پائولو مادرسون بکر" را میيابم
حالا "ريلکه" در فضا شناور است
تازه میفهمم
درست مثلِ مردِ کوری که چيزی را درمیيابد
و مرگت را درمیيابم بیآنکه برايش نامی داشتهباشم.
ريلکه برايش نوشتهبود.
و من نيز چنين احساس میکنم، درست مثل زن کوری که ...
نه در خيابانها
و نه در ميدانچهی بازار
هيچکس نيست
که به "نوازندگان برمن" انديشه کند
به نمای "سان پدرو"
و موزهای که در شعر کوتاه شاعری گشايش يافت.
پيچکهايی که امروز کنارههای راه را میپوشانند،
به انبوهی پيچکهای"چتووی يانوک" هستند
وقتی او به ديدار "سيدونيا نادهرن" میرفت،
اينجا اما، بالاتر از همه در "برمن"
"کلارا وستهوف" ، "يار شيرين"اش
و هشيواری به هر آنچه ديری نمیپايد.
بيقرار زيستی
که ميدانستی اين، همه نيست
زندگی، فقط يک بخش دارد و کدام بخش؟
زندگی فقط صدايی است و از کجا ميآيد؟
زندگی، فقط معنايی دارد
پيوسته به دواير بسيار فضا
که بهسوی دوری رشد میکنند ...
آن دايره، آری، بزرگ میشود
در شعر بزرگ میشود
به سوی زندگیهايی که ديگر نمیتوانند باشند
و به سوی مرگِ عاشقان.
و کسی در اعماق درمیيابد:
که هر فرشتهای موحش است
و شعر موحش است و زيباست
چرا که شعر، هفتآسمان را از هم میدرد
ما را نيز
و ما خود را در آن از هم میدريم
تا حتی در عدم خانهکنيم
در عدم، آری
اما شايد در آن عدم که به برقِ شعرِ تازهی او مصلوب میشود:
اين بندبازیها
درمغاک شبی سمج
که ساعات را زخم میزند...
هر فرشتهای موحش است و اين جوان
با آن جوانک آلمانی، نيکلای، در تقابل است
که غزل میسرايد و "هنرِ فوگ" میخواند.
شعر، حضوری بیبازگشت است
و فراموشی را بدان راه نيست،
شايد تنها امکانِ فراموشی همان شعر باشد.
بی نسيان. و با اين حال
من همهچيز را از ياد میبرم
وقتی چيزی میخوانم و نام بوبروسکی را میبرم.
تک و پو آغاز میشود
شهرت بوبروسکی صحنهايست
که "ميخاييل آگوستين" به من میبخشد.
"سوياتا هات" کتابهايش را بر دستهايم میگذارد
و با من از "ناچيکتا" میگويد
که مرگ، سه آرزويش را برآوردهکرد
چه مشتاق بود که معنای زندگی را دريابد.
در امتدادِ خيابانهای برمن که به رودخانه سرازير میشوند
و در جادهای پردرخت
پرسشِ "ناچيکتا" را تکرار میکنم.
چراکه آن جوان برايم نوشت: " آرزوها در بندمان میکنند"،
سيل حزن دلم را برمیآشوبد
و مهِ صبحگاهی را میجويم...
سخن نگفتن!
من خود، سکوتم.
لبفروبسته چرا که پاسخی نيست!
سخنی نگفتن، هرگز!
اما زبان تسخيرم میکند.
بوبروسکی گفت درخت
بزرگتر از شب
با نفسهای درياچههای دره و
با زمزمهی فراز سکوت
درخت زندگی،
زندگی
زندگی فراز سکوت
فرو يا فرای سکوت
از اين روست که فقط میتوان پاسخداد:" زندهام!"
شايد زندگيمان اينجا
در چشماندازی به سرسبزی مازندران
و آنجا که بوبروسکی شعرهايش را مینوشت
در مسيرِ کار. -"بريگيته اولسچينسکی"
گفت که او با "پل سلان" دوست بودهاست.
"بريگيته" عصارهی شعرها را میگيرد
شعرهايش تنديس روبانهای مرتباند،
"يواخيم سارتوريوس" اما
شعرها را رها میکند که بخرامند!
"قصدِ آواز نداری؟" مارتين میپرسد
و پيشِ نگاهمان روتردام قدمیکشد
پارکی و بساط کتابفروشان
محمود درويش و آدونيس
داغلارجا که پادشاهان را میماند.
فيلمی که رخصت نيافت از شاملو بگويد
دلاوريش را
کوهِ رنج و پای بريدهاش را.
و آن عصرِ زلال که مرا پرمیکند
و ازشرمِ حضور تا انفجار شادیها میبردم
چهرهی آيدا و دوستان
و او، ايستاده چون زبان
چنان درختی فراسوی سکوت.
به مارتين میگويم: "رفتم که او را ببينم..."
و مردی جوان در ايران است، شاعری شگفت...
ناگهان از اسب بر زمين میافتم
هنوز نمیدانم که چگونه به او بنويسم
همه چيزی عبث مینمايد
جايی که زندگی پرندگان هر روز برابر سلاخان میگذرد.
نگاهی میاندازم به مرد کرهای
که صدايی مضحک دارد
اما نمیتوانم انگليسیها را تحسين نکنم
و بازيهای آواييشان را،
و آن شاعرهی ايرلندی را
که پيش از هر شعر میگويد
که هر کسی در آن دليل نوشتنش را پيدا میکند.
میتوانستم چون آنها باشم
ناگفتهايست اما، که بايد گفتهشود
فقط يکی
و در تئاتر احساسم را بر "بوبروسکی" فاش میکنم
نواری از ملودی ساکسيفون بدست میکنم
تا گيسوی صدايم را بافه کنم و با او به سخن درآيم
و در اين مکالمه از ياد میبرم...
امسال سالِ خطاهای مکرر است
در رفت، قطار را گم میکنم
در برگشت، ايستگاه را
تلقتلق قطار و انديشهها
شکلهای استيصالی واحدند...
برمن اين است: سری که به ناگاه نقشِ تهی میزند.
چون نامهای که در شکنندگی خويش سفيد نوشته میشود.
زندگی تنها يک بخش است...
و آنجا، چنان دور که کنارهايش نيست،
ايمان به عشق به سرعت باد میگذرد.
زندگی فقط همين لحظات است ، آن لحظات يگانه
که جاودانگی است:
ديدار از احمد شاملو
يا کلمات "مارتين" : "آيا در خطر است؟"
کمين، که به تهديد چشم میدراند و
باد که گِرد بر گِردش سيمهای خاردار میتند،
زندانهايی که از پرندگان پرمیشوند.
و آنجوان
آن عکس روزنامه که بیشک اوست با دوستش
و قطعيتی که آدمی را ميخکوب میکند!
و پوستری که بالاسرشان اعتراض میکند به "حرکتِ غيرقانونیِ گروههایِ فشار"
اما عشق را چه توانيست در برابرِ اربابانِ جهان
هشيواری که من میگويم
و"نه، ممکن نيست" که سعيد با من میگويد
و هشيواری پشتِ در میماند تا باز هم تاخيرکند...
و سعيد به شاملو باز میگردد
به کلماتش در آمريکا
و شهامتش در بازگشت
"تا روز مرگش
هرچه را که بايد، گفت
و وقتی مرد، آيدا به باغچه رفت، گلی چيد و برپای او نهاد"
گل را میبينم
به سرخی شعلهها
و دستان آيدا را
در آئينی چنان کهن که پرانام هندوها
روشنی را در درختان میبينم و در بوتههای رسيده
و نخستين کلماتی را ميشنوم که او با من گفت:
"آيا به شعرهای من میماند آيدا؟"
بانوی باران است آيا؟
آنگاه بانوی پرغرورِ عشقِ خود را ديدم
در آستانهی پرنيلوفر
که به آسمانِ بارانی میانديشيد...
بی شک اوست و شعر به دوايری میپيوندد
که در فواصل گسترده میشوند
و ما بايد چنين میکرديم
میپيوستيم و در فاصلهها میباليديم
اما چگونه میبايست...
حالا به "جيری اورتن" فکرمیکنم.
روزی که میمرد بيست و دو ساله میشد
و چون يهودی بود
هيچ بيمارستانی او را نپذيرفت.
به تو مینويسم کارينا
و نمیدانم که آيا زندهای ...
شکننده، آری. شکننده و سخت
چونان سخت که از پراگِ اشغالی بيرون نيايی
و روز به روز محاصرهای که تنگتر میشود را بنويسی
به تو مینويسم کارينا
و نمیدانم که آيا زندهام!
او میدانست چه بنويسد
رنجش با مخاطرهی زيستن همراهشدهبود
من اما...
اگر بگويم "لکلکها"
با جوانی که لکلکهايش در درياچه مردهاند
در درياچهی محصورِ بيدهای مجنون!
"شعر" بگويم اگر، شاهد از او ميآورد
که بايد شيپور باشد نه لالايی
سازها ترانهی خون ميکنند
اگر از آهنگ حرفی در ميان آرم
غياب را اگر يادآور شوم
يارش در بوسه شکلِ غياب میگيرد
که دوستداشتن جنگ است
در موطنِ سلاخان و پرندگان!
و او چگونه از دستانش حفاظی پولادين میکَند
تا پرندگان را به صدفِ دستانش نگاهبانی کند!
چگونه بايد ايمان داشت؟
وقتی که دل میگيرد در پارک "برمن"
کنار پيچکها و سنبلههای آبی،
بايد بايستی و ببينی
که رود را سريدنِ مرغابی آشفتهکردهاست
و چهرهات که به دايرهها پيوستهاست
کلماتِ شاملو را تکرارمیکند تا تو آنها را نقش جان خود کنی:
«ــآه ای يقينِ يافته، بازت نمینهم!»
شعر از کلارا خانس، ترجمهی محسن عمادی
پینوشتهای شعر:
*
برايتن برايتناباخ، نويسنده، شاعر و نقاشی از آفريقای جنوبی با مليت فرانسوی، متولد ۱۹۳۹، از رهبران جنبش ضد آپارتايد که پس از سفری غيرقانونی به آفريقای جنوبی نه سال از عمرش را در زندان گذراند.
*
بوچراستراسه، پيادهروی معروفی در برمن.
*
پائولو مادرسون بکر، نام موزهای در بوچراسراسه، برگرفته از نام نقاشی آلمانی، ۱۸۷۶-۱۹۰۷، راينر ماريا ريلکه شعر معروف مرثيهای برای يک دوست را به ياد او نوشت.
*
اشاره به قصهی نوازندگان برمن، حکايتی فولکلوريک به روايت برادران گريم.
*
سانپدرو، اشاره به کليسای سانپدرو در برمن، با دوبرج ۹۸ متری. در باور کهن برمن، وقتی مردی تا سیسالگی مجرد مانده است بايد آنقدر پلههای کليسا را جاروکند تا دختری جوان به او بوسهای دهد و او را از اين تکليف برهاند.
*
چتوی يانوک، نام برج، روستا و موزهای معروف در بوهوميا. که سيدونيا نادهرن دوست ريلکه، آنجا میزيست. ريلکه پارهای از شعرهايش را در آنجا سرود و پس از سال ۱۹۱۰ چهار بار در آنجا به ديدار سيدونيا رفت. سيدونيا در سال ۱۹۵۰ از دنيا رفت.
*
کلارا وستهوف، همسر ريلکه، در مرثيهای که ريلکه به يادش نوشت او را يار شيرين خود خطاب میکند: «ديوانهوار به سويت آمدم، يار شيرينام»
*
هنر فوگ، اشاره به اثری از يوهان سباستيان باخ، از مهمترين آثار کنترپوان.
*
يوهانس بوبروفسکی، شاعر بزرگ آلمانیزبان، ۱۹۱۷-۱۹۶۵، متولد روسيه که مدتی از عمرش را در زندان اتحاد شوری گذراند. يکی از مهمترين جوايز شعر جهان امروزه به نام او نامگذاری شده است.
*
ميخاييل آگوستين، شاعر و نويسندهی آلمانی، متولد ۱۹۵۳، در دوبلين مطالعات فولکلور و ادبيات خواند و در برمن زندگی میکند. او جوايز بسياری را بهخاطر شعرش دريافت کردهاست.
*
سوياتا هات، شاعرهی هندی، متولد ۱۹۵۶ در احمدآباد، اشعار بسياری را از گجراتی به انگليسی ترجمهکرده است و جوايز فراوانی در شعر دريافت کردهاست.
*
ناچيکتا، اشاره به قصهای هندی، در اينقصه، خدای مرگ از ناچيکتا می خواهد که سه آرزويش را بگويد: پدرم هميشه شاد باشد و خشمگين نشود، خدای مرگ دانش آتش را به ناچيکتا بياموزد و راز آسمانها را آشکار کند، راه بیمرگی و قرب الهی را نشاناش دهد.
*
بريگيته اولسچينسکی، محقق تاريخ و شاعر آلمانی متولد ۱۹۵۵، برندهی جايزهی شعر هوخل.
*
پل سلان، شاعر رومانیالاصل آلمانی زبان، يکی از قلههای شعر مدرن جهان، ۱۹۲۰-۱۹۷۰.
*
يواخيم سارتوريوس، شاعر، متولد سال ۱۹۴۶ در تونس، عضو آکادمی ادبيات آلمانی و رييس سابق انستيتو گوته
*
محمود درويش، شاعر فلسطينی، متولد ۱۹۴۱، از مهمترين شاعران شعر مقاومت فلسطين
*
آدونيس، علی احمد سعيد اسبر، شاعر سوری، متولد ۱۹۳۰، از شاعران سرشناس شعر عرب
*
فضيل حسنا داغلارجا، شاعر بزرگ ترک، متولد ۱۹۱۴، مشهورترين شاعر ترک پس از ناظم حکمت
*
پرانام، در متون ودايی يعنی هشيواری، هوای زندگی
*
جيری اورتن، شاعر چک که در بيست و دو سالگی در تصادف با يک آمبولانس آلمانی از دنيا رفت. از او شعرهای درخشانی برجا ماندهاست. در نظام کمونيستی چک شعرهايش ممنوع بود ولی شاعران دههی هفتاد چک، شعر او را نماد حرکت خود قرار دادند.