گفتی فعل «بودن» را صرف کنم! او.کی. من هستم، تو هم هستی، من و تو يا با هم هستيم، يا با هم نيستيم، يعنی بدون هم هستيم، که وقتی نيستيم، چه دنيای سرد و خالی ای است و اگر هستيم، يا تو بايد اينجا باشی، يا من آنجا که تو هستی، و چون هيچکداممان هيچ کدام ِ اين جاها که ميخواهيم نيستيم، پس معلوم ميشود که اصلا با هم نيستيم و فقط دلمان خواسته است که با هم باشيم و بيخودی داريم سر خودمان را کلاه ميگذاريم و... از اين حرفها...
خب... حالا چه را صرف کنم؟ آهان... فعل «خواستن» را؟ من تو را ميخواهم، تو مرا ميخواهی، ولی تو بعضی وقتها مرا بيشتر ميخواهی، يعنی وقتی بيشتر ميخواهی که من آن طور باشم که تو ميخواهی و من خيلی وقتها نميخواهم آنطور باشم که تو ميخواهی، برای همين هم بدون اين که بخواهم با تو دعوا ميکنم و تو بدون اين که واقعا بخواهی، قهر ميکنی و ميروی، ولی پس از چند روز دوباره دلت برای من تنگ ميشود، چون مرا ميخواهی، و نميخواهی و اصلا نميتوانی بدون من زندگی کنی که ميدانی زندگی بدون من برای تو زندگی دلچسبی نيست، و درست مثل همين زندگی ای است که تا حالا داشته ای و نميخواهی به آن ادامه بدهی... بعد، بعد از کلی کشمکش... ما، يعنی من و تو، باز هر دو دلمان ميخواهد با هم باشيم، اما اين وسط يک عالمه مشکل و مساله و مزاحم و غل و زنجير هست که نميگذارد ما با هم فعل خواستن را صرف کنيم. از دستمان ميرود و نميتوانيم بخواهيم، چون کسان ديگری هم هستند که خواسته اند و ما را به خودشان دوخته اند و با اين بخيه زدنشان، ما را از هم جدا ميخواهند، چون اگر فقط خواست من و تو مطرح باشد، آن وقت آنها ديگر چه کاره اند؟ رقاص پای نقاره که نيستند که بروند کشکشان را بسابند! برای همين هم به اين سادگيها دست بر نميدارند و نميروند و نميخواهند بروند، چون آنها هم دوست دارند همين فعل «خواستن» را به ضرر من و تو و به سود خودشان صرف کنند. حالا تو ميخواهی فعل «داشتن» را صرف کنی، برای همين ميگويی مرا خيلی دوست داری... و من هم مينويسم که تو را دوست دارم... ولی با اين همه داشتن... اين همه دوست داشتن يا هر اسم ديگری، نميايی دست کم همين فعل «داشتن» را بچسبيم که شايد بعدها بتوانيم يک جور ديگری صرفش کنيم... اما باز چيزی ميشود، يعنی حرفی رد و بدل ميشود که تو دوباره ناراحت ميشوی و باز نميخواهی و باز قهر ميکنی و باز ميروی... حالا اين جا ميشود صرف فعل خواستن، اما منفی. من اما نظر ديگری دارم و آن اين است که آدم نميتواند همه چيز را با هم بخواهد. اگر همه چيز را با هم خواستيم، همان چيزهای اندکی را هم که داريم، از دست ميدهيم و گرفتار صرف فعل نداشتن و نتوانستن ميشويم و کلی ضرر ميکنيم و اين خيلی بد است.
حالا دوباره برويم سر فعل «خواستن»! تو ميخواهی بيايی اينجا، ولی در عين حال ميخواهی همانجا بمانی، چون کلی خشت روی خشت برای خودت ساخته ای... کار و زندگی و دوست و فاميل و از همه مهمتر وطن... که لابد ته ته ذهنت خيال ميکنی من که از آنجا در رفته ام، يک قلم بيوطنم و هيچی ام نيست و اصلا دلم برای آنجا تنگ نميشود و اصلا ريشه ای ديگر آنجا ندارم... و... خب... حالا من عصبانی ميشوم که اين ديگر چه جور همدردی ای است... بعد، باز بعد از کلی کشمکش ديگر... حالا من ميخواهم تو بيايی اينجا و همينجا با من بمانی و همه چيز را ول کنی و از همه چيز بگذری و به خاطر خودخواهی من همه ی زندگی ات را به باد بدهی... چون خيلی خودخواهم، چون آزادی را دوست دارم و چون از سر برهنه و پای بی جوراب گشتن خوشم ميايد و تازه اينجا شده است وطن دوم من و کلی اينجا آزادم و کلی امنيت دارم... چون اينجا به جرثقيلشان کسی آويزان نيست... و چون کسی به کارم کاری ندارد و پاسدار نيست و فاطمه کماندو نيست که دستگيرم کنند و به زندانم بياندازند که چرا ماتيک زده ام و چرا و چرا و چرا که هيچکدامش به آنها مربوط نيست... تازه ميخواهم تو يک دفعه همانجوری باشی که من دوست دارم و همه ی تجربه هايی را که من در اين بيست و چند سال کرده ام، يک دفعه در چشم به هم زدنی بکنی و يک دفعه بشوی يک سوپرمن فيمينيست و همه ی حق و حقوق مرا – يک زن را – به رسميت بشناسی که نميشود و نميشود که تو از اين همه راه حسودی نکنی و سوء ظن نداشته باشی و بی اعتماد نباشی و مرا هم آدم حساب کنی مثل خودت که بالاخره زندگی کرده ام و زندگی ای داشته ام و... خيلی چيزهای ديگر... که باز نميشود، يعنی نميشوی و همين وسط/مسطها فعل شدن بدجوری منفی صرف ميشود و باز من و تو دعوامان ميشود و باز تو قهر ميکنی و باز چند روز گم وگور ميشوی، هر چند که ميدانم ششدانگ حواست به من است و داری مرا ميبينی و همه جوره حواست جمع است که چه کار ميکنم و چه کار نميکنم. حالا که باز بعد از کلی کشمکش دوباره آشتی کرده ايم، حالا بايد فعل نکردن را طوری صرف کنم که تو دوست داری و به تو قول بدهم که فلان کار را ديگر نميکنم، و فلان چيز را ديگر نمينويسم و خودم را سانسور ميکنم و کل «جنس زمخت» را در نوشته هام قيچی ميکنم که تازه تو نميتوانی باور کنی که زير حرفم نزنم... چون ميترسی حرف مرا باور کنی و بعد ببينی که آواره شده ای، و به خاک سياه نشسته ای... و بعد... باز... هزار باره دست از پا درازتر قهر ميکنی و برميگردی به همانجا که از آنجا آمده ای و حالا ديگر معلوم نيست آنهايی که قبلا، پيش از من دوستت داشته اند، دوباره تو را بخواهند و دوباره تو را بين خودشان بپذيرند و... خيلی چيزهای ديگر...
تازه تو از اين همه فاصله دلت نميخواهد فقط خوراک قصه های من باشی و دنبال جايگاه محکمی ميگردی که تو را دوست داشته باشم و بزنم زير هر چه تا به حال ساخته ام و برای تو که هنوز نتوانسته ای يک تصميم قزميت بگيری و دست کم يک سر بيايی اينجا، همه چيز را خراب کنم و فعل کردن اين بار باز هم منفی صرف ميشود و تازه بدت نميايد که من همه چيز را خراب کنم و بيايم آنجا که خودت خوب ميدانی کجا زندگی ميکنی و ميدانی که آنجا جايی است که خر با بارش گم ميشود... و باز من و تو دعوامان ميشود و باز مثل سگ و گربه ميپريم به هم که بعدش دوباره هر دومان دلمان برای خودمان ميسوزد که چرا اينقدر سد و مانع بينمان است که خيلی از آنها را خودمان بين خودمان و تو کله هامان ساخته ايم و جرات نميکنيم يک قلم سوار هواپيما بشويم و دست کم يک سر برويم يکبار هم که شده آن يکی را ببينيم... چون ميخواهيم قدم اول را آن ديگری بردارد... و خب... از اين جور حرفها...
به اين ميگويند «زندگی مامانی اينترنتی»... مگر نه؟!!
۱۴ اوت ۲۰۰۸ ميلادی